فردا و یا چند روز دیگر دراز کشیده و شق و رق، در تابوت چوبی رنگ قهوه ای که ساخت شرکت اندرسون و پسران است آماده دیدوبازدید رفقا و قوموخویش ها خواهم بود. از یک ماه پیش به این طرف بی آنکه اطرافیان بدانند دوا و درمان را گذاشتم کنار. همسرم و بچه ها موافق نبودند. میگفتند تا آخرین دم حیات باید مبارزه کرد. این تصمیم را وقتی گرفتم که برای آخرین بار رفته بودم بیمارستان رویال فری. باد با باران می آمد و از وعظهای همراهان خسته شده بودم و به نفس تنگی افتاده بودم. بعد از معاینات پزشکی فهمیدم مرض هیچ علاجی ندارد و کارم تمام است. در برگشت به خانه به لحظه ی ایستی فکر میکردم که در انتهای راه است.
پیش از این معلوم نبود که به چه دردی گرفتار شدهام. سعی هم داشتم که اطرافیان متوجه اضطرابم نشوند، دلزدگی و خستگی را هم ربط میدادم به استرس. حتی بیتوجه بودم که در درون دل و روده و معده و رگهام چه میگذرد. اخبار آن دست آب هم خوشایند نبود همکلاسیهای سابق، نفر پشت نفر، بر زمین می خوردند و من لعنت به روزگار می فرستادم. شاید به همین خاطر و برای آن که مثل آدم های مستأصل دچار دلواپسی نشوم شروع کردم به نوشیدن انواع مشروبات الکی. نگران صدای تپش قلب هم نبودم. به خود قبولاندم که بیتوجهی به امور زندگی مشکل را حل میکند و برای اینکه به خودم روحیه بدهم می رفتم کنار ساحل تایمز و کشتی ها را نگاه می کردم. دفعه آخر که رفتم به نظرم آمد که این گشت و تماشای هفتگی دیگر از شکل افتاده است و باعث شده بیشتر احساس تنهایی کنم. فکر کردم بروم کار دیگری بکنم. بروم و مدتی در یک شهر ساحلی زندگی کنم. ولی با این وضعی که داشتم به نظرم آمد که هیچ جای این لامکان، هیچ چیز هیجانی در من برنمیانگیزد. موسیقی هم به فکرم رسید و اگر امکان بیرون رفتن پیش می آمد، دوروبر خیابانها و توی راهروهای مترو پای بساطشان مینشستم. ایدههای مشکوکی هم به ذهنم خطور کرد ولی به تجربه دریافتم که توی این شهر بوی صبح، بوی ظهر و بوی عصر با بوی بقیه ی شب فرق ندارد.
طبق عادت صبح ها زود از خواب بیدار میشدم. بعد از خوردن چای می رفتم سروقت اخبار ایران. تکرار مکررات. هیچچیز بدرد بخوری پشت حرفها نبود. دیگر هیچ عزت و احترامی برای مسائل جهان باقی نمانده. برای مرعوب کردن و یا عادت دادن، یکنواخت و احمقانه هزار معنا و مفهوم را وارونه جلوه میدادند و به طور فزاینده ای جهت و سوی دلخواهی را دنبال میکردند.
بعد از خواندن اخبار به حال خود رها می شدم. محض تنوع به یکی دو تا از دوستان قدیمی تلفن میکردم و کم و بیش نسنجیده حرف می زدیم. بعد توی پذیرایی بر کاناپه لم می دادم و خیال در خیال افلاک را بر سرم خراب میکردم.
دستم به جیب نمی رسید وگرنه یک سفر می رفتم دور دنیا. زیر کبودی این گنبد، دیدن امور دم دست، مردمان سرزمین های ندیده، گاهن میتوانست چیزی ژرف باشد که بر سلاست متن رمانی که روی دستم مانده، تأثیر بگذارد. حالا البته در این بی پولی چیزهای متفاوت به ذهنم خطور میکند. یعنی به ضرورت هایی که باهاشان دست به گریبانم. مثلن غبار این سینه، یا دلمردگی هرروزه. یا اینکه چرا یک سرخوشی و سر مستی نسبی و مداوم نصیب ام نشده. باور کنید اینها را به نیت حرف زدن بیان نمیکنم. تا چند سال پیش شستم خبردار نبود که یک روزی هیا بانگی در ذهنم به راه می افتد و نومیدی مطلق گریبانم را میگیرد و به هول و هراس میافتم. راستش اسم این مرض لعنتی فکر و ذکر آدم را از کار می اندازد و پنهان ساختن آن با خشم و دلخوری همراه است و ادب و آداب را از تو دور میکند و آدم را چنان به گه گیجه میاندازد که برای حفظ آبرو تا مرز دروغ گفتن پیش می روم. وانمود می کنم خلق و خویام به جاست و سعی هم میکنم سر نخی برای این پریشانی به جا نگذارم. تنها چیزی که جای شکرش هست این است که به چیز های پیشپاافتاده دیگر اهمیت نمی دهم و بیشتر اوقات در زیر بار یادهای فروهشته به سفر میروم، بدون آن که به هیچ مانعی بربخورم از جامه ی زمان عبور میکنم و دریک فضای تیره از زوایای نه چندان پنهان گذشته فرصتی دوباره برای شناختن خویش مییابم و این چیزی است که دیگران هرگز نمیتوانند آن را درک کنند. این قسمت قسمت پرده های گذشته هر چند که ظاهر و بعد غایب میشوند ولی موقعیت تو را به خطر نمی اندازند و تند و سریع ناپدید میشوند. هر عملی هم که انجام بدهی خوشبختانه پنهان میماند. آن را حس میکنی و غرق همان خیالات از خواب بیدار میشوی و تا مدت زمانی در طول این سفر شناور میمانی.
شبها کتاب میخواندم و گاهی که خسته میشدم کتاب را روی سینه میگذاشتم. حس میکردم کتاب آرام و قرار ندارد. ورق پی ورق خوانده میشد و داستان جلو میرفت و ذات انتظار ذهن همراه صفحات کتاب مثل رؤیایی نصفه نیمه، بیدار میماند. شب زندهداری های من از همینجا شروع شد.
تنگ غروبها دراز کشیده بر تخت، جهنم ملالآور همیشگی در یک انسداد افسرده، دور سرم تاب میخورد. یکهو شب می آید و بگویینگویی پرتوی چیزی در ذهنم میتابد و فکر میکنم که هیچکس توی این دنیا از گرفتاری در امان نمانده است. سراغ هر کس که می روم می شنوم که به دست انداز افتاده است و از سر ناچاری به دامن ناشناخته ای آویزان شده است. یکی که عاقله مرد است و دنیا دیده، پیشنهاد کرد که برای فرار از این تنگناها، کشیدن یکی دو بست تریاک در هفته کمک خواهد کرد که از پیچهای تودرتوی ذهن که به اسیری گرفته شده است رها بشوم. یک بار که برای دیدن همین دوست به خانه اش رفته بودم پای بساط نشستم تا از قیمت عذاب و رنج مداوم بکاهم. ازآنجا که بیرون آمدم هوس کردم که در هوای نمور شب، پیاده روی کنم. دور ذهن خود پیچ میخوردم و هیچ چیز به دیده ی هراس نمی آمد. شب فریبکار بود و خنکای هوا ملال را دور میکرد. یادداشتهایی رازآلود در حاشیه این پیاده روی به ذهنم میرسید، چیزهایی که در یک حالت عادی، ذهن به آن قد نمیدهد. دلم میخواست در همین فضایی که بودم میماندم. خانه که رسیدم رفتم توی اتاق زیر شیروانی و بر تخت دراز کشیدم. حس کردم که دنیا بر باد رفته است. آرام از این خانه ی بی در و پیکر بیرون میروم. میروم سفر.. نمیدانید چه میخواهم بگویم. راستش میخواهم بگویم که در این گشت و گذار نسیم ملایم شب، مثل یک نفس عشق به سروصورتم میخورد و یکجوری، چه جور بگویم، اینجوری که، ماه و ستارهها، ساده و بی پیرایه محو میشدند و من در یک مراسم که بعدن توضیح خواهم داد رها شدم. شاید نپذیرید ولی در یکی از مراسمها “سلطان طریقت” را ملاقات کردم. ” خواجه احمد غزالی” را. سلطان طریقت”ی که شاهدباز قهاری بود و همو در بدایت عشق گفته است “عشاق موجوداتی غیر از معشوق میبینند که صفتی از آنها مانند معشوق است.” و برای همین اکرامش کردم و اندیشیدم که جفا شرط نیست. جرات هم نکردم احوالپرس برادرش ” ابو حامد” بشوم. اگر میپرسیدم لابد متانت کلام به جا می آورد و تعریف میکرد. نظرم این بود که بپرسم که چرا طول و عرض طریقت را به ناف آسمان گره میزده است.
دوباره دیدمش. توی یکی از همان شبها که سینه ام مثل کوه آتش فشان روشن بود. مثل یک پیشخدمت میخواستم احترام کنم و دلم نمی خواست هیچ وقت خدا از او جدا بشوم. لهجه عجیبی داشت. شرح وقایع کرد. عینالقضات هم بود. پنداشتم که پرسشهای پیشین من از اساس غلط بوده اند. عینالقضات امر کرد که “در درون رو، که یافت هست اما از یافت خبر نیست”
توی این سیر و سفر همچنان که بر تخت دراز کشیده ام و کتاب روی سینه ام خرناسه میکشد یاد سالهای زندگی می افتم و صورت های زیادی را در درگاه اتاق میبینم. خیلیها به دردی، یا به دلیل ناموجهی و یا به بهانه ای زیر دست و پای شکنجهگران سر به نیست شده اند. این یادها وحشت به سر و پایم میاندازد. پرت میشوم در کانون وضعیت فعلی.
این جا، در سرزمین دشمن مثل یک سرباز خسته و تنها، غرق در تصوری غریب، با کابوس های شبانه تنهایم و همچه که چشم به سقف دارم، زهرخند مشکلات توی ذهنم مینشینند
مشکل عاطفی یکی از آنهاست. مشکل دیگر دیوار است. خداییش منتظر بودم قبل از مرگم این دیوار طبله کرده، یک جوری فرو بریزد تا مجبور نباشم همینجا که هستم بمانم. ولی حالا که جواز دفنم صادر شده، این را هم اضافه کنم که مشکل عشق هم بود که در فهم من نگنجید.
گفتم ای عشق من از چیز دگر میترسم گفت آن چیز دگر، نیست دگر هیچ مگو
لندن