۳

شید با خمیازه ای از سر سیری گفت: ” باشه. شما برید، من می خوام به تماشای خورشید برم.”

واکنش بچه ها چنان رضایت آمیز بود که او باد در دماغ انداخت تا لبخند پیروزی نزده باشد. همه ساکت به او خیره شده بودند. موهای میانی چشمانشان از شدت بهت و ناباوری سیخ شده بود.

شینوک مسخره کنان گفت: “داری درباره ی چی حرف می زنی؟”

یارا سر جنباند و گفت: “نمی تونی به خورشید نگاه کنی!”

“می خوام امتحان کنم.”

این نخستین و مهمترین حرفی بود که تاکنون خطاب به خفاشان نوزاد زده شده بود. هرچند کلی قاعده و قانون دیگه هم بود که به همه و به شید هم مربوط می شد. این ماجرا اما چیزی بود که آموزش آن بسیار جدی تلقی می شد. این که نباید هرگز به خورشید نگاه می کردند حکمی ساده اما محکم و قطعی بود.

جراد گفت: ” کورت می کنه. تخمهای چشمات می سوزن و از کله ات می پرن بیرون.”

آسریک هم نه با میل زیاد گفت: ” خاک و خاکشیرت می کنه!”

شید با خونسردی شانه بالا انداخت. و پنومبرا ناراحت گفت: ” اونهاش، جغدها اونجا هستن، فوری باید از اینجا بریم.”

شید صدای مادران را از دوردست می شنید که از نوزادانشان می خواستند به بهشت درختی باز گردند و صدای مادرش آریل (۱) را هم شنید، صدایی که در شناختش هرگز خطا نمی کرد. ” شید… شید…”

حس کرد دلش دارد گواهی می دهد که مادر نگرانش خواهد شد. یاد چند شب پیش افتاد که روی زمین نشسته بود  (نادیده انگاری یکی دیگر از مقررات گروه). برای آن که تارعنکبوتی را که می درخشید بتواند از نزدیک تماشا کند، و همین برایش دردسر شده بود، و نه تنها از آن کار منع بلکه در برابر دیدگان دیگر نوزادان به شدت سرزنش شده بود.

شید به بچه های دیگر گفت: ” نگاه کوتاهی خواهم کرد، زیاد طول نخواهد کشید.”

و به آسمان دیده دوخت که داشت روشن می شد.

آسریک گفت: “تو خیلی توداری!” در همان حال با اشتیاق به شید نگاه کرد. نگاهی که از آن تحسین و غبطه ی توأمان می بارید.

شینوک با خشم گفت: ” به تماشای خورشید نمی ره، مگه نشنیدین خودش همین حالا همین را گفت.”

شید سرخوشانه افزود: ” به بهشت درختی که برگردم خبرش را بهتان می دهم. شینوک نکنه تو هم می خوایی بیایی؟”

وقتی جراد و پنومبرا و یارا و آسریک همه باهم به شید مانند قهرمان نگاه می کردند، سکوت حاکم بر فضا لذت بخش بود. انگاری مبارزه ای آغاز شده بود که شینوک از همه بیشتر به کنه آن پی می برد. و چه بسا به همین دلیل یکی از چنگالهایش را در پوست درخت محکم فرو برده بود.

شید با شادمانی گفت: “باشه بی خیال این حرفها.”

و آماده ی پرواز شد. شینوک گفت: “وایستا منم بیام.”

و با جدیت بیشتر افزود: “منم با تو میام.”

وقتی در دل جنگل دور از بهشت درختی در پرواز بودند، شینوک گفت: “حالیمه که این بازی احمقانه ای بیش نیست، به زودی هم معلوم میشه چه کسی زودتر جا خواهد زد!”

شینوک به راحتی بال می زد و به راهش ادامه می داد و این شید را عصبی تر می کرد. به همین دلیل می کوشید تندتر بال بزند و بیش تر تقلا کند تا از او عقب نماند.

از بال زدن های محکم و مطمئن شینوک بیزار بود، اما چاره ای جز آن که با دقت او را زیر نظر بگیرد و ازش تقلید کند نداشت.

“به بالای تپه که برسیم”، این را در حالی می گفت که امیدوار بود نفسش تا آنجا یاری کند.”خورشید را خواهیم دید. نظر تو چیه؟”

شینوک آشفته حال و خرخر کنان گفت: “هیچ به جغدها فکر کردی؟”

شید از این که می دید در طنین صدای شینوک نگرانی هست، احساس دلگرمی بیشتری کرد.

“اگه به سرعت به درختا بچسبی جغدها نمی تونن ببیننت.”

شینوک بار دیگر خرخر کرد.

حالا آنها از آنچه مادر او همیشه تأکید می کرد که مراعات کنند بسی دور شده بودند.

پرندگان به طرف زیستگاهها و لانه هایشان در حرکت بودند و نغمه های بامدادی می خواندند و پر بر باد می دادند. شید به دیدن پرندگان در خواب شبانه عادت داشت اما هرگز این همه پرنده بیدار را آنهم در روز ندیده بود. و حال که او و شینوک مانند برق و باد می گذشتند، برخی پرندگان از دیدن شان دچار شگفتی شده و داد و فریاد می کردند. به بالای تپه رسیدند و بر سر بلندترین شاخه درختی فرود آمدند و برای استتار خود را به تنه ی درخت چسپاندند. پیش چشمشان دالان درازی از درختان جنگل بود که به دره ی پر پیچ و تابی می مانست، و بعد جاده ای خاکی که مسیر عبور آدمها بود و چتر در هم تنیده درختان را هاشور می زد. تاکنون به یاد نداشت آدم و یا وسیله ی نقلیه ای با آن همه سر و صدا در جایی به نام جاده دیده باشد. مادرش مدام تکرار می کرد: ” ما از مواهب بسیاری محروم مانده ایم.”

همسرایی بامدادی که آغاز شده و آنها را در خود محصور کرده بود، ازمنظر شید یکی از همان مواهب به حساب می آمد.

“چرا می خوای خورشید را ببینی؟”

“می خوام ببینمش همین.”

“کنجکاوم، تو نیستی؟”

مکث کوتاهی کرد و گفت: “نه!”

شید داشت کیف می کرد برای تنوع هم که شده بود شینوک داشت به او گوش می داد، همین برایش امنیت خاطر می آورد.

شینوک گفت: “مادرم داستان خفاشی را تعریف می کرد که، بالها، استخوانها و دندانهایش بر اثر دیدن آفتاب به خاکستر تبدیل شده بود.”

“اینها قصه هستن.”

خودش اما به دلپیچه افتاده بود.

چند لحظه بعد شینوک گفت: “بیا برگردیم، به همه می گیم خورشید رو دیدیم. نمی زاریم رازمون برملا بشه. باشه!”

شید دید شینوک دارد ازش خواهش می کند. همین باعث شادمانی و احساس قدرت در او شد.

گفت: “تو برگرد!”

خودش اما قصد برگشت نداشت، نمی خواست با محافظه کاری پیروزی را از دست بدهد.

حال آسمان در مشرق بسیار روشن بود. روشنتر از هر زمان دیگری که آنان دیده و به یاد می آوردند.

حس کرد موهای دور و بر چانه اش درد می کنند، درد خفیف دیگری هم در پشت چشمانش احساس کرد. اگر این داستانها درست باشند چی؟ چه بر سرمان خواهد آمد. اگر خورشید کورش می کرد چی؟

با خود زمزمه کرد: “خیلی طول نخواهد کشید.”

شینوک بر سر شاخه جابجا شد و بالهایش بر روی پوست درخت به خش و خش افتادند.

شید از همان بالا نهیب زد: “هیس” و ازش روی گرداند.

جغدی روی شاخه ی یکی از درختان کناری چونان سنگی ساکت و خاموش نشسته بود و کوشیده بود خود را در پس پرده ای از برگها نهان کند. شید زبرلبی از شینوک پرسید: “نمی ترسی؟”

شینوک جواب داد: “یک خفاش قدرتمند از هیچ چیز نمی ترسد.”

شید اما ترسیده بود، هرچند مطمئن نبود که جغد دیده باشدشان، اگر هم دیده بود می دانست که تا پیش از طلوع آفتاب حق حمله به آنان را ندارد. این قانون بود. یقین نداشت که شینوک از این قانون خبر داشته باشد. زیرا از زمره ی چیزهایی که مادران به فرزندان می گویند نبود. او هم در یکی از روزها که مادرش گمان می کرد او خواب است و داشت با بزرگان گروه همین قانون را مطرح می کرد شینده بودش.

این هم از امتیازات ریزه میزه بودن است. وقتی که کوچکتر بود مادر او را با خود همه جا می برد، حتی به نشست های ویژه بزرگان. برای همین هم بود که او خیلی چیزها را شینده و فهمیده بود که نوزادان دیگر نمی دانستند. جغد دادی زد  و از روی شاخه پرید و سوی آسمان به پرواز در آمد. بالهایش بی که صدا کنند بالا و پایین می رفتند، شید نفس راحتی کشید.

شینوک گفت: “من، من نمی تونم.”

و از شاخه پرید و به سوی بهشت درختی روانه شد. شید با این که می دید شینوک داشت میان شاخ و برگ های درختان دور و ناپدید می شد اما دلیلش را نمی دانست.

اکنون موقعیتی به دست آمده بود که او هم بتواند برگردد و حتی ادعای برندگی کند. با خود خیال کرد، این اما کافی نیست. بیش از این می خواست و همین حیران اش کرده بود. می خواست خورشید را ببیند. چیزی که به جد ممنوع بود. در طول دره جویی از نور سفید درخشان از میان درختان دیده می شد. حیران بود که چرا ماجرا این همه دارد به درازا می کشد، با اینکه نیمی از آسمان به رنگ روشن خاکستری بود خورشید اما هنوز طلوع نکرده بود. خورشید خانم دارد چی کار می کند؟ پلک زد و روی برگرداند و دید انبوهی پر در دیدرس اش است. در همان احوال چشمش به جغد غول پیکری افتاد که بر سر شاخی نشسته بود. شید بی صدا خود را محکم به پوست درخت چسباند. هرچند یقین داشت که جغد او را دیده است. بالهای جغدان سر و صدا ایجاد نمی کنند. به همین دلیل می توانند دزدکی به شکار خویش نزدیک شوند. جغد با چشمان درشتش به او خیره شده بود، بعد دید که سرگنده ی- انگاری شاخدار- جغد به شکل خوف انگیزی به سوی افق درخشان چرخید که خورشید را ببیند. شید بینایی آوایی اش را سوی جغد روانه کرد و دید پرهای پرپشتش مانع دیده شدن قدرت درندگی او و منقار شریر قلاب مانندش هستند که در ثانیه ای می تواند گوشت بدن او را قیمه قیمه کرده و نوش جان کند.

ادامه دارد

 Kenneth Oppel, Silverwings

۱-Ariel