شهروز رشید شاعر، نویسنده و مترجم ایرانی ساکن برلین است. در کارنامه ‌ی ادبی او علاوه بر مقالات و ترجمه‌های فراوان در تارنماهای مختلف، شش مجموعه شعر، ترجمه‌ ی یک رمان به نام اخگر از شاندور مارای، انتشارات مروارید، یافت می‌شود. کتاب «مرثیه ‌ای برای شکسپیر» آخرین اثر اوست.  یادداشت زیر، در کنار بازخوانیِ این کتاب تلاشی است برای معرفی آن.

قفسه‌ها

شهروز رشید

برخی متن‌ ها را نمی‌توان در قفسه‌ های از پیش آماده و تعریف شده گذاشت و گفت تمام! این گونه نوشته‌ها را نمی‌توان بر اساس تعریف کلاسیک انواع ادبی، داستان یا شعر خواند. این ‌ها از سویی از تمام ویژگی ‌های انواع ادبی شناخته شده و رایج برخوردار نیستند، از سویی دیگر اما ادبیات ‌اند. نه شعراند، نه داستان، نه رمان، نه نقد، نه مقاله، نه گزارش. اما ادبیات ‌اند.

بسیاری از نوشته‌ های فرناندو پسوآ یا فرانتس کافکا چنین ‌اند و بی‌ تردید ادبیات ‌اند، ادبیات ناب. «گزارشی به فرهنگستان» کافکا یادتان هست؟

میمونی در برابر اعضای محترم فرهنگستان از گذشته‌ ی میمونی خود به فرهنگستان گزارش می‌ دهد. این گزارش به معنای کلاسیک و تعریف شده و رایج واژه داستان نیست. یا نوشته ‌های پسوآ در «کتاب نارامی ‌اش.» اما کسی در ادبیات بودن این متن‌ها تردید ندارد. «مرثیه…» را هم نمی‌توان در یک قفسه ‌ی از پیش آماده شده گذشت و گفت تمام.

مرثیه ‌ای برای شکسپیر

کتابی است در ۱۲۷ صفحه، با یک مقدمه و هفت عنوان. و جهانی از تنهایی و پریشانی، از جنون و سرگشتگی. کتاب به قلم درآمدن اندیشه‌ های مردی است که خود را این‌ گونه معرفی می‌کند: «پنجاه و چند ساله‌ ام. قد و هیکلی به نهایت جمع و جور دارم. بیست سالی می‌‌شود که در برلن زندگی می‌کنم…سابقا یعنی بیست و چند سال پیش معلم بودم. تاریخ تدریس می‌کردم .»

ناصر غیاثی

دوستان ‌اش به خاطر علاقه ‌ی مفرط او به تاریخ به او لقب حسنک داده ‌اند. هم‌سری هم داشت. اما آن چنان طاقت او را تاق می‌کند که زن ناچار به ترک او می‌شود. او یک ایرانی از دنیا بریده است که در برلین در اتاق خودش نشسته و تماما مشغول خودش است.

از فلوبر نقل می‌کند: «رمان من صخره ‌ای است که من خود را بدان بسته ‌ام و نمی‌ دانم که در جهان چه می‌گذرد و نمی‌خواهم که بدانم.» طُرفه این که کافکا هم در یادداشت‌های روزانه ‌اش از این یادداشت فلوبر یاد می‌کند. او بیماری‌ عجیبی هم دارد: انگشت سبابه ‌اش درد می‌کند. لابد از بس که انگشت اتهام یا تهدید به سوی خودش یا جهان بیرون ‌اش گرفته است. همین از این روی است که دوستان ‌اش به او لقب «حسن انگشت» می‌دهند.

گذشتن از خوان زندگی

او می‌خواهد از طریق فهم رابطه ‌ی خودش با خودش، با زندگی، با محیط، با تاریخ و با هر آن‌چه در سر دارد، ادبیات بیافریند. او اعتقاد دارد: «ادبیات آنگاه آغاز می‌شود که چرخ زندگی از حرکت باز مانده باشد»، پس «در صعب ‌العبورها چادر» می‌زند و گرفتار «من» خودش می‌شود، غرق خودش. می ‌خواهد به اعماق خودش برود، آن‌جا نفس بکشد، خودش را ببیند و بعد برگردد به بیرون. نمی‌تواند.

دو تن است در یک تن: «همیشه احساس می‌کردم با دو موجود سروکار دارم: یکی بر روی زمین در مکان مشخصی است و آن دیگری بی ‌مکان است و در فضا شناور است. و آن که در فضا شناور است موجود مکانی را زیر نظر دارد و او را می‌پاید.»

بی‌زاری و نفرت از خود، از دیگران، از زندگی، از جهان، از هرچه در درون و بیرون اوست و زهرخندهایش به همه ‌ی این‌ها در یادداشت‌هایش موج می‌زند. از ترس‌ می‌گوید، از تغییر، از وابستگی‌ ها، از خودکشی، از زمان و آینده و امید. نگران داوری دیگران درباره ‌ی خودش است و سرگرم مقایسه‌ی خود با این و آن و ناتوان از ایجاد رابطه با همین دیگران.

«آدم تکیده و تنها از معنای مبهمی به نام زندگی حرف می‌زند که البته منظورش هنر کنار آمدن با دیگران است.» از دیگران که «جرگه»‌شان می‌نامد، می‌گریزد، اما در آن ‌ها هم ملتجایی نمی‌یاید. می‌خواهد در شخصیت‌های تاریخی، شخصیت‌های رمان‌هایی که خوانده، در اسطوره ‌هایی که می‌شناسد، خودش را پیدا کند. و در این سلوک و طی طریق درمانده از دست خودش و کتاب‌ ها و ناتوان از برقرارکردن رابطه با زندگی و جهان گاه به ورزش پناه می‌برد، گاه به الکل و توتون.

بی‌پناهی و درماندگی

این مرد ایرانی پنجاه و چند ساله بی‌کار است و کارش تماشای بی ‌وقفه‌ی خودش است، به دیدار خودش می ‌رود، با خودش روبرو می‌شود، اما از خودش گریزان هم هست. به گذشته ‌اش می‌ رود، اما نمی‌ تواند «به خاطر بیاورها»یش را به خاطر بیاورد.

پس به اتاق ‌اش برمی‌گردد، «اتاق ‌نشین» می‌شود، حال را از یاد می‌برد، خیامی مسلک می‌شود. به زندگی پشت می‌کند، زندگی را پشت سر می‌گذارد، مدام از روابط ‌اش، از زندگی ‌اش، از آن چه در «پشت پیشانی‌» ملتهب ‌اش می‌گذرد، می‌نویسد.  از همه از جمله از خودش می‌گریزد تا در «مأمن امن کتاب‌ها» پناه بگیرد از دست «سیلی‌ ماست فروش»، از دست خیلی چیزها. او اگر تا امروز جنون نگرفته باشد، یقینا در آستانه ‌ی آن ایستاده است.

کتاب و کتاب و کتاب

او «کتاب ‌زده ‌ی» «کتاب‌خوان» «کتاب‌ساز» غریبی است، دایم از کتاب و کتاب و کتاب حرف می ‌زند «تنها امر مقدس در نزد من کتاب بود». برای یافتن راه دایم به شاه‌کارهای ادبی، به همان کتاب‌هایی که می‌گوید: «خطرناکند، زندگی مرا همین شاهکارها تباه کرده‌ اند» رجوع می‌کند: «با کمک شاهکارها می‌توانستم خودم را تسلی بدهم.»


به سراغ خوانده‌ هایش از شکسپیر، داستایفسکی، کافکا و رمبو می‌ رود، از زبان هملت، راسکولنیکوف، رستم و سهراب و بسیاری دیگر حرف می‌ زند. و سرانجام نتیجه ‌ای که در صفحات پایانی کتاب می‌گیرد، این است:

«هرکس ذات عریانی دارد که یک بار به یاری جنون و شعر می‌توان آن را دریافت.» و حاصل این تلاش‌ ها و واکاوی‌ ها و کنکاش‌ ها، حاصل همه‌ ی دست و پا زدن ‌ها آفرینش ادبیات است، ساختن ادبیات، در کتابی به نام «مرثیه…» آن هم از ادبیاتی از آن دست که برای نام‌گذاری ‌اش در انواع ادبی نیاز به قفسه‌ای نو داریم.

خطابه

نمی‌شود دقیق گفت کسی که کتاب را نوشته یعنی به نقل از او کتاب نوشته شده (و نه شهروز رشید که نویسنده ‌ی کتاب باشد) چه کسی را مورد خطاب قرار می‌دهد. گاهی به نظر می ‌رسد با خودش حرف می ‌زند و گاهی گویی روی سخن او با تو است، گاهی به مخاطب اش «جناب»، «جناب‌عالی»، «آقایان و خانم‌ های محترم» می‌گوید و گاهی کلام ‌اش مستقیما متوجه‌ خودش است. اما خطاب او به هر کس که باشد، وقتی خوب دقیق بشوی، می‌بینی در خلال گفته‌ های او خودت یا دست‌کم جنبه ‌ها و ساحت‌ هایی از خودت در کلام او بازتاب یافته است. هم‌ذات‌پنداری خواننده توفیق کمی برای یک کتاب ادبی نیست.

نمی‌شود

کتاب پر از یأس است، نه از آن دست یأس ‌های آبکی رمانتیک، نه یأسی فلسفی، که یأسی آشنا برای مردم اهل کتاب. یأس او به این معنا خودمانی است، آشناست. این یأس با کتاب‌خوان‌های حرفه‌ ای، آن‌ ها که به کرم کتاب معروف ‌اند، مأنوس است. و شاید به همین خاطر است که آدم خودش را در این کتاب می‌بیند.

هر کس که روزگاری نیم‌نگاهی به «من» خود انداخته باشد، خودش را در کتاب، در حرف ‌های درون پریشان و قلم منسجم «حسن انگشتی» می‌بیند.

«مرثیه…» کتاب دلهره ‌آوری است، عدد سیزده نماد شومی به کرات در کتاب تکرار می‌شود و اشاره ‌ی مدام به «جهنم جوشان»، به حیواناتی چون مگس، هزارپا، گاو، جوجه تیغی که جای جای کتاب سربیرون می ‌آورند تا کمکی باشند برای آن چه که او می‌کوشد بیان کند، خوف‌آور است.

مرثیه… چیست پس؟

«مرثیه…» کتابی تراژیک – کمیک است. تراژیک چون اسفناک‌است روزگار کسی که در کتاب‌ هایی که خوانده، گم شده است، کمیک چون گاهی آدم از دست‌ او خنده ‌اش می‌گیرد. کمیک نه به معنای کمدی، بل به معنای طنز سیاه، گروتسک، “گریه ‌خند”… گفتم که نمی‌شود آن را توی قفسه گذاشت و گفت: تمام.

«مرثیه…» شعر منثور است، متنی است نوشته شده با شوری شاعرانه و زبانی چالاک و بی‌ سکته، سفری است به درون و بیرون. «این سفر، طریقتی تلخ است و سلوکی سخت. سفری است از من تا او. گریستن الماسی کثیف است که زندگی نام دارد. شرح هفت بار ایلیاتی شدن یک روح است. رقص در هفت حلقه‌ ی زنجیر است.»

«مرثیه…» پیش‌نهادی است برای نوشتن نوعی دیگر از ادبیات که نمی ‌شود آن را در یکی از قفسه‌ ها گذاشت و گفت: تمام.

پانوشت:

شناسنامه‌ی کتاب:

مرثیه ‌ای برای شکسپیر، شهروز رشید، زمستان ۱۳۸۵، برلن، چاپ اول، طرح: سوسن سهی، قیمت هشت یورو.
برای دریافت این کتاب می توانید: آن را از اینجا، و یا اینجا دانلود کنید.