از بیماران  بی شمارش  که گوش تا گوش در اتاق انتظار نشسته بودند، دانستم کارش  بیشتر رونق گرفته. کیف هدیه را محکم به سینه فشردم. دو ساعتی طول کشید تا منشی آب و ‌رنگ‌دارش بین بیماران، مرا به اتاقش راهنمایی کرد.  با آن همه دود و دم تهران، آلودگی هوا، زیگ زاگ  پارازیت ها، سر حال مانده بود. شاید من پیرتر شده بودم.

تا مرا دید از جا برخاست. خنده ای به پهنای صورتش، موهایش کمی سفیدتر، با همان برق زنده در چشمان سیاهش. دلم لرزید. مثل همان ده سال پیش. دستش را جلو آورد.گفتم سلام دکتر و دستش را فشردم. مدتی دستم را در دستش نگه داشت:  خوب مانده ای.‌ کیف هدیه را روی میز گذاشتم. نگاهی به آن کرد، سرش را جلو آورد: از طرف پسرم؟ سعی کردم جدی باشم. خونسرد باشم. دست و دلم نلرزد. آبروداری کنم. بی اراده گفتم:  اتاق انتظار، پر از مشتری… خندید: هنوز با حالی.. به روی خودم نیاوردم. چشمانش را مستقیم به صورتم دوخت:  دومی چی؟ دومی هم به جایی رسید؟

می خواستم بگویم کارت عالی بود. به کوشش تو، او هم جان گرفت. گفتم بیرون پیش مامان نشسته.کیفم را باز کردم عکس های پسرها و مسعود و خودم در پارکی سبز. آخرین بار گفته بود دومی که به دنیا آمد مر ا خبرکن. پنج سال پیش بود از آن سوی آب ها، به ایران آمدم. دوباره محتاج او شدم.

عکس ها را نگاه کرد. سرش را تکان داد:  چقدر شبیه من…گفته بودم تنها نقص این پرونده، شباهت  بچه ها به … بعد خندید:  ژن چه می کند…!

می دانستم و می دانم و شاید می دانست که بیشتر از پروژه بچه ها، به خود او علاقمند بودم. این حس و هراس را در طول سالیان آشنایی، سعی داشتم زیر قیافه جدی مادرانه پنهان کنم.‌ با گونه های سرخ، به روی خودم نمی آوردم. باز می دانستم از لرزش دست هایم، پیچیده شدنم به خودم، فشار پاها به زمین، مرا و حس مرا عاقلانه درک کرده بود. شاید خودش هم، خوب نمی دانم.

مدتی به سکوت گذشت.  به عکس ها خیره بود.گاهی زیر لب حرفی می زد: چه بچه های سالم و خوبی شده اند. آمدم بگویم چند زن دیگر را… با آن همه ادعا به آنها حسادت می کردم که حالا شاید قسمتی از وجود او را در خود داشتند. سکوت را شکست: روش جدید کاشت اخیرن جواب سریع و خوبی داده. مخصوصا اگر از سلامت و سابقه مورد، مطمئن باشی. یکباره عکس ها را تکان داد و گفت ببین این  دو بچه را بیشتر از همه می پسندم. همیشه حس و هراسم را زودتر از حتی خودم می فهمید: دوستان که متوجه نشدند؟

 بغضم را خوردم: نه … فقط همسرم، یعنی دوست تو، یعنی پدر بچه ها، با تمسخر گفت  پدربچه ها؟

حرف را عوض کردم گفتم این هدیه، سلیقه دومی است. سرش را زیر انداخت و زمزمه کرد: فکر کردم از طرف …

نمی خواستم حسرت دلم را در چشم ام بخواند. خودم را با دسته کیف مشغول کردم. حرفی نداشتم بگویم باید می گفتم و‌گفتم: چقدر بدهکارم؟ سرش را بلند کرد. مستقیم به چشم هایم نگاه کرد: بدهکار؟  و ادامه داد: یادگارهای من پیش تو بهترین پرداخت بدهی است. دوباره به عکس ها نگاه کرد با حزن گفت چه شباهتی… هرروز مرا می بینی. نه؟

آرزوهای سوخته ای که بارها و بارها در ذهنم می رقصیدند مرا به آنجا که دلم می خواست می راند … اگر … اگر… شاید آنگاه ستاره  ها  رنگی می شدند… رویا … رویا

آرزوهای شیرینی که فقط یک میز با او فاصله داشت … سکوت دردناکی بود… مخصوصا برای من … برای او شاید عادی بود نمی دانم.  با آنکه هراس لذت بخشی در چشمانش نشسته بود.

گفت از  آن طرف چه خبر؟ چشمان نیمه خیسم را دید، چشمان خیس اش را دیدم. گفتم همه چیز خوب، رامین، پسرت را قبل از آمدن دیدم. آخرهای ترم دانشگاهی است.گفت از او خبر دارم از خودت پرسیدم. آهسته زمزمه کرد: از بچه ها… بچه ها… بچه ها چی؟. گفتم درسشان خیلی خوبه، باهوشند. خندید: کار ژن است!

حرف های دیگر را خوردم. قرار نبود از رابطه ساده یک بیمار و پزشک، بیشتر باشد. این  او نبود که ایراد داشت، ایراد از لرزش دست و تن من بود. حالا برای من، او، همه چیز بود، او پدر بچه های من بود.

تمام زندگی به ناخوشی و سردی نشسته ام، تمام رویاهای عاشقانه، تمام کتاب ها، فیلم ها، خیابان ها و دنیای آزاد آزاد … تمام سبزینه های تمام درختها و جنگل ها و آبی دریاها … تمام حسرت ها و جدایی ها و دیدار ها… مرا دریابید.

بخشش های او غیر از مهربانی سکوت چشمانش  به من، زیباترین فرشته های من، بچه های من بودند.

در دل، مسعود را نفرین کردم که با معرفی دوست دکترش مرا به جهانی دگر رانده بود. ‌مرا گرفتار ذوق و شوق های ناشناخته کرده بود. به جهانی از بایدها و نبایدها، دیدارهای گاه بگاه، و دردهای شیرین شنیدن نبض بچه هایش در بطن من… شاید خواسته و آگاهانه …نمی دانم. زندگی مرده ده ساله مان را  به رنگین کمان شادی ها و‌ دوست داشتن ها نشاند.

از روزی که به مطب اش آمدم می دانستم. ناجی تمام خستگی های من است.‌ می دانستم این لذت نایاب دیدارها، این دل لرزیدن ها تمام شدنی نیستند حتی تا زمانی که بچه ها بزرگ شوند. من همیشه همیشه آن چشمان سیاه را در زندگی ام  خواهم داشت… همراهم خواهند بود… از آن ها گریزی نیست … حتی تا مرگم…

قصد رفتن کردم تا بیش از این شاهد لرزش دست و‌تنم نباشد. سایه اش پشت سرم بود. به سالن آمدم کسی هنوز با من بود. خم شد دست پسرم را گرفت  او را در آغوش کشید و آهسته گفت:  چطوری پسرم؟ مواظب مامان باش…