شید می دانست که جغد برای دیدن او نیازی به استفاده از چشمان کورمکوری اش ندارد، و از بینایی آوایی خویش بهره می برد.

در همان حال که به جغد زل زده بود حس می کرد از او بیزار است. از دیگرسو یقین داشت که هیچ خفاشی قادر به کشتن جغد نیست. جغدها غول پیکر هستند و گاه جثه شان تا پنج برابر خفاشان و شاید بیشتر می رسد. همین باعث می شد بیشتر بترسد. بویژه که او از خفاشان دیگر هم کوچکتر بود. از سوی دیگر به دلیل همین جثه ی کوچک بود که او می توانست به سوراخ سنبه هایی برود که جغد گنده بک نمی توانست. شید می توانست میان شکاف های ترش و تنگ شاخه ها خود را گلوله کند  و یا لای درز پوست و تنه ی درختان پنهان شود. حتی از این بخت برخوردار بود که با چسباندن خود به پوست درخت نامرئی شود.

توی همین افکار بود که هجوم یکباره ی هوایی را از پشت سر حس کرد، دید مادرش دارد بال بال می زند.

مادر غرید: “بپر، فوری بپر!”

لحن مادر چنان همزمان ملتمسانه و خشمگین بود که شید بی درنگ در پی او به پرواز در آمد. سوی پایین تپه روانه شدند و ردیف دراز درختان را در نوردیدند، شید از بالای بال به پشت سر نگاه کرد و جغد را دید که با فاصله ی اندکی آنان را تعقیب می کرد و بالهای بزرگش آهسته بالا و پایین می رفتند. خورشید هنوز افق را در نوردیده بود که بر فراز نهری به پرواز در آمدند و جغد همچنان در تعقیبشان بود. شید در بالهایش حس حرارت کرد و دید دارند می درخشند، خورشید بر آمده بود. آریل از فراز بال داد زد: ” برو لای درختان، به پشت سر نگاه نکن.”

نگاه کرد نهر نور کوچکی از سرچشمه ی خورشید افق را روشن کرده بود و نور درخشان کور کننده ای بر سراسر دره می تابید. چنان نیرومند و چنان متراکم که نفس بر بود. چشمانش را بست. با بینایی آوایی به مادر قفل شد. و هنگام که مادر به میان درختان رسید او هم در پی اش روانه شد. از وقتی که چنگالهای جغد از کنار دمش غیژغیژ کنان می گذشتند و کم مانده بود که بالهایش را آش و لاش کنند، تنها چیزی که در دماغش مانده بود بوی گند او بود که سر انجام از بالای سرش دزدکی رد شده بود.

شید در لابلای درختان پیش می رفت و اطرافش پر از پرندگانی بود که با ترس و تردید می پریدند و ترسان و جیغ زنان  از او و مادرش دور می شدند.

با ویراژهای دیوانه وار در میان شاخ و برگ درختان خود را با مشقت بسیار مجبور می کرد که از مادرش جدا نماند. سر انجام به فضای باز جنگل رسیدند. جغد همچنان از فراز درختان تعقیبشان می کرد. به آنها رسید و خود را مانند دانه ی تگرگی به سویشان پرت کرد. شید و مادر به سمت مخالف چرخیدند تا از شر چنگالهای خوفناک او در امان بمانند. یکبار دیگر توانستند کنار هم قرار بگیرند. مانند برق و باد به سوی شاخه های گره در گره بهشت درختی و آشیانه ی امن خویش رفتند تا در درون آن آرام و قرار بیابند.

بهشت درختی

بهشت درختی بلوط کهنسال تنومندی بود. پوست پر چین و چروک و ریشه های محکم گره اندر گرهی داشت و کج و معوج از زمین به آسمان قد کشیده بود. صدها سال پیش آتش برق آذرخشی به جانش افتاده و سوزانده و خشکانده بودش. بر اثر گذشت زمان بخش هایی از پوست بیرونی بلوط که از زمین فاصله ی کمی داشت به صورت سنگ در آمده بود. خفاشان بال نقره ای تنه ی سترگ و شاخه های انبوه بلوط را برگزیدند تا در آنها برای خویش آشیانه بسازند، و بلوط یا بهشت درختی نامی که دیرتر پیدا کرد آشیانه ی کودکان خفاشان گروه بال نقره ای شد. هر بهار خفاشان ماده به بهشت درختی می رفتند تا زایمان کنند و نوزادانشان را پرورش دهند.

بهشت درختی برای مهدکودک خفاشان مسکن کم مانندی بود. تنها چند ورودی ناپیدای مطمئن داشت و خفاشان هر غروب و بامداد از آنجا و یا به آنجا در رفت و آمد بودند. هیچ پرنده و یا جانور دیگری به بهشت درختی راه نداشت. خفاشان آشیانه هایشان را بر روی دیواره های پر از خزه ی درون تنه ی بلوط و شکاف های آن و یا حفره ها و طاقچه ها ی انبوهش که از جاهای گوناگون تنه بیرون زده بودند و در هوا مارپیچ ادامه داشتند، تمهید می دیدند. شید وقتی همراه مادر به لانه رسید، خفاشانی که در ورودیها مشغول استراحت بودند با ترس و تردید نگاهشان کردند، بیرون بهشت درختی جغدی با خشم فریاد می زد و چنگال بر درخت می کشید و پیش از آنکه پرواز کند و دور شود با کینه ی بسیار یکی دو بار دیگر هم جیغ و داد کرد. شید آرام کنار مادر فرود آمد، اما قلبش تند تند می زد.  پرسش های از سر خشم برسر و رویشان شروع به باریدن کرد:

“چی شده؟ چرا این همه دیر کردین؟ مگر آواز جمعی سحرگاهی رو نشنیدین؟ چطور تونستین از دست جغد فرار کنین؟”

آریل پرسش ها را ناشنیده گرفت و با شتاب به سوی شید برگشت:

” اذیت شدی؟”

” فکرشم نکن.”

بالها و دم شید را نگاه کرد و دنده ها و دمش را خوب بو کرد تا یقین کند هیچ جای بدن پسرش نشکسته و یا شکاف برنداشته است. بعد میان بالها جایش داد و زمان درازی محکم در آغوش فشردش. شید متوجه شده بود به مجردی که مادر رهایش می کرد می لرزید. مادر در همان حال که چشمانش پر خشم و ترس بودند پرسید:

” چرا این کار رو کردی؟”

شید نگاهش را از مادر دزدید و به دور دست خیره شد. از آنجا که می دانست خفاشان دیگر هنوز همان دور و بر هستند و حرفهایشان را می شنوند، چیزی نگفت. اما حس کرد پوست صورتش دارد گر می گیرد. آهسته گفت: “شینوک هم آنجا بود… و ادعاهایی درباره ی پدرش کرد و مدعی شد که پدرش با جغد جنگیده و جغد کشته است. من هم لجم گرفت و تحریک شدم کاری کنم. می خواست از شجاعت حرف و حدیث کند که مادر حرفش را برید:

” کار بچه گانه و پر مخاطره ای بود.”

آریل هیچ تلاشی برای پایین  آوردن طنین صدای بلند و خشمگین خویش به خرج نمی داد:

“ممکن بود تو و شینوک با این کارتان کشته شوید.”

شید در حالی که نوک بالش را در هوا تکان می داد پرسید:

“شینوک را کجا دیدی؟”

“وقتی دنبالت می گشتم دیدمش.”

شید با تمسخر گفت: “که اینطور پس اون بهت گفت.”

“بخت بهت رو کرده بود که گفت.”

و به شید زل زد و افزود:

“این از همان دیوانگی هایی بود که پدرتو به کشتن داد.”

شید برای لحظاتی زبانش بند آمد. اما بعد گفت: ” اونم می خواست خورشیدو ببینه؟”

آریل تاکنون با پسرش در این باره حرفی نزده بود. تنها چیزی که در پیوند با مرگ پدر می دانست این بود که بهار پیش شبی دیرهنگام از خانه بیرون رفته و به میزان زیادی از آشیانه دور شده و جغدی در روشنای بامدادی شکارش کرده و کشته است. نام پدرش کاسیل (۱) بود.

آریل با دستپاچگی سر تکان داد و گفت:

“بله همیشه درباره ی این مسائل حرف می زد، نه به این دلیل که کنجکاو بود… بلکه برای این که خیلی کله شق بود. برای این که نمی خواست فکرشو به کار بندازه.”

جوری که گویی خشم فرو خورده اش فوران کرده باشد ادامه داد:

“این نباید برای تو اتفاق بیفته، طاقت ندارم تو یک سال هم شوهر و هم پسرم رو از دست بدم. طاقت ندارم.”

شید ناگهان فریاد زد:”چرا به من چیزی نگفتی؟”

“نمی خواستم این فکر باطل رو تو سرت بندازم، به قدر کافی خودت از این فکرای صدتا یه غاز تو سر داری.”

آریل آه کشید و چشمانش دیگر عصبانی نبود:

“مطمئنی حالت خوبه؟”

“چرا بابا می خواست خورشید رو ببینه؟”

“به من قول بده که دیگه هرگز این کاررونکنی؟”

“پدر هم بهت قول داده بود؟”

آریل پافشاری کرد:

“بهم قول بده!”

شید اخم کرد و گفت: “یه چیزی نادرست به نظر میاد، فکر می کنم این جغدها هستن که مانع می شن ما خورشید رو ببینیم، مادر قبول نداری این حرف منطقیه؟”

آریل با خشم آهی کشید و برای لحظاتی چشمانش را بست و گفت: “این ماجرا به منطقی و غیرمنطقی و درست و غلط بودن مربوط نیست، رسم روزگار اینه…”

و یک مرتبه خشمش فوران کرد:”نمی خوام باهات بحث کنم، باید کاری رو که می گم بکنی. این بهتره، ساده تره، نمی بینی با کارات برای همه مون دردسر درست کردی؟”

“آخر چرا مادر، ما می تونیم نجات پیدا کنیم، ما…”

جمله اش را تمام نکرده بود که مرکوری (۲) پیغام آور بزرگان گروه آهسته و با تمهید خاصی در آشیانه فرود آمد و کنارشان نشست و پرسید:”هردو خوبین؟”

“بله.”

“بزرگان نگرانتان هستند و می خواهند باهاتان حرف بزنند. حاضر شوید برویم به اقامتگاه بزرگان.”

ادامه دارد

۱-Cassiel

۲-Mercury