اواسط آذر­ماه است. ایستاده پشت پنجره­ ی اتاقش. چشمانش را به جایی نامعلوم دوخته؛ انگار به صدای رگبار بی­ پایان خیره مانده. یا شاید هم به خانه­ ی روبرویی که نمای سنگی ­اش  عنابی رنگ است. یا به کوه که مه غلیظی تقریباً تمامی هیکل خاکستری ­اش را پوشانده و تا دامنه ­های کوه پایین آمده یا به درخت مو گوشه ­ی چپ حیاط که از دیوار کثیف و سفید سیمانی به زور خودش را بالا کشیده و چند برگ نیمه سبز و کال هنوز به ساقه ­هایش مانده و این­ طور به نظر می­ رسد باد پاییز فراموش کرده آنها را برکند. بر کمر­کش کوه، جابجا، چند کلبه ­ی توسری خورده­ و کوچک دیده می­شود که عجیب سفیدی می­ زنند. یادش آمد از دیشب کمی برف آمده و هنوز بر شانه­ های کوه خودنمایی می­کند. با هر نیم نگاهی که به بیرون از پنجره می­اندازد، سردی غریبی در جانش پیدا می­شود. اول از کشاله­ های رانش آرام آرام بالا می­خزد، به قلب و شانه­ هایش که می ­رسد قلبش تیر می­کشد. احساس می­کند هر آن و دم است که نقش زمین شود. دیگر فقط چند دقیقه…

هوای اتاق، اما تا حدودی گرم بود. احساس گرسنگی می­کند، ولی حوصله ندارد به آشپزخانه در طبقه بالا برود. فقط بایست دوازده پله را بالا می­ رفت تا چیزی برای خودش دست و پا کند و آنقدر دست روی معده ­اش نگذارد و چین به صورتش نیندازد. یه مشت قرص که دیگه این حرفا رو نداره. سیگاری از جعبه بیرون می­کشد و به فندک سفید روی میز کارش خیره می ­ماند. بعد انگار چیزی یادش آمده است برای چند لحظه بی­ حرکت می­ ماند، ولی بعد سیگارش را می­گیراند و پک محکمی به آن می ­زند. آنقدر محکم که هر دو طرف صورتش گود می ­افتد و بعد تا جایی که نفسش اجازه می ­دهد دود را به داخل ریه­ هایش فرو می­ دهد و سپس با فشار زیاد از دهانش بیرون می ­فرستد. دود سفیدی مثل مِه کوه روبرو، با فشار از دهان نیمه بازش بیرون می ­آید؛ بعد در فضای اتاق به آرامی پخش می­شود، بالا  می­رود و کم کم محو می­شود. دیگر فقط چند دقیقه…

با صدای رعد و برق به خود می ­آید. تقریباً یکه می­خورد و شهر در چشم برهم ­زدنی روشن ­می­شود. مثل این که یکی از آن بالاها، از شهر عکس می­گیرد و نور فلاش همه جا را برای لحظه­ ای روشن می­کند. به خود می ­لرزد. با خودش کلنجار می ­رود که حالا باید چکار کند… بشیند و چند خط براش بنویسد…نمی­ خواهد فکر کنه من به خاطر تصمیم او دارم این کار را می­کنم…هر چند حتی هزار بار هم براش توضیح بدهم کافیه اون نامه رو بعد از خوندن پاره کنه و چو بندازه که ایمان خودشو واس خاطر من خلاص کرده…آخه چطور به این آشغال­ها بفهمونم اینا دلیل کارم نیست…آدم که نمی ­شه تصمیمی مثل این بگیره همه شایع کنند؛ خب بعله….معلومه آقا، یارو بی عرضه بود…کم آورد. چقدر از این جور انگل­ها تو جامعه زیاده، ولی بهتر، هر چی زودتر گورشونو گم کنن بهتره. ولله به خدا.

ولی نه، من که نباید به این چیزا اهمیت بدم؛ اونم وقتی که کار از کار گذشته. این دیگه آخرین باره تصمیم گرفتم. خیلی وقته درگیرش هستم.

به یکباره همه چیز در آرامشی عجیب فرو می ­رود. آسمان که هنوز تقریباً تیره است، رگه­ هایی از سفیدی درش پیدا می شود. باران نم ­نم می­بارد، اما بجز ناله­ ی ضعیف موسیقی که از لب ­تاپ شنیده می­شود چیز دیگری به گوش نمی­ رسد. احساس می­کند کسی از دور سنج می­زند. خوب گوش خواباند. نکند تأثیر دیازپام ­ها باشه. دو ساعت از خوردنش گذشته و بجز کمی شل ­شدن دست و پاهایش چیز خاصی در بدنش احساس نمی­کند. حتماً تا حالا کاملاً تو معده ­ش حل شدند. این را با تأکید به خودش قبولاند.

باز صدای سنجی از دورها ­آمد. مطمئن بود کسی بالا نیست. شاید هم باشد. ولی پدرش این موقع سر ظهر که بیرون است و می ­دانست هر روز بعد از نماز جماعت، سلانه سلانه با کمک عصای چوبی و رنگ و رو رفته ­اش در حیاط را با غژغژ زیاد باز می ­کنه و میاد بالا. پشتش کاملاً خمیده شده. هر روز خدا به زحمت از پله­ های نفس­گیر حیاط بالا می­آید. نفس­ نفس می­زند و زیر لب مدام غرولند می­کند. معلوم نیست ذکر می­گوید یا به او بد و بیراه. شاید هم میگه بیعار مفت­خور…مرد اونه که بره دنبال یه لقمه نون حلال…زن و بچه داشته باشه… حلال و حروم سرش بشه… خودشو با یه مشت کتاب خَر کرده که چی بشه. نویسنده­ م!…خاک به سرت کنه.

هر روز خدا پدرش این­ ها را تا وقتی وارد حیاط می­شود  و بعد از کنار اتاق او می­گذرد و از پله­های طبقه اول به سختی و نفس­زنان بالا می­رود و آن وقت داخل اتاق خودش می­شود، با صدای بلند تکرار می­کند.

ولی پدرش ساعت یک به خانه بر می­گردد. انگار صدا از بالا می­آید. با هر نفسی که می­کشد صدای ضعیف سنج  هم به گوشش می ­رسد. لب تاپ را خاموش می­کند. این بار با دقت گوش می­خواباند. متوجه می­شود صدای نفس­ های خودش است که از بینی­ اش بیرون می ­آید. همان سنج که از بینی ­اش بیرون می­ریزد. با وجود این کشف اما ذهنش را متوجه چیز دیگری می­کند. اگر پشیمان نشود چه؟ اگر اصلاً سر و کله ­اش پیدا نشود چه؟  اصلاً نوشتن این نامه به چه دردی می­خورد؟ مرجان که از وقتی  بوده اخلاق گندش همون جوری بوده… اگه دنیا بگه ماست سفیده اون میگه سیاهه. اگر تلفن نزنه چی؟ البته احتمال داره که دیگه هیچ وقت برنگرده. اگه نیاد اون وقت چی؟ شاید وقتی سر و کله ­اش پیدا بشه که کار از کار گذشته. من که اون موقع روی تخت مرده­شور­خونه دراز به دراز افتادم. پس چطور اون حرفارو بهش بگم. حرفایی که حداقل یه هفته­ ی تمومه چندین دفعه سبک سنگینش کردم. تو مخم هی آوردم و بردمش. همه اشکالاتشو رفع کردم و حالا می­بایست پیدایش می­شد تا حرفهایش را بگوید. اما اگر او تمامی حرف­ هایش را از پیش حدس بزند چه؟ آنوقت باید چکار کند؟ چطور به او بفهماند قضیه اصلاً آنطوری نبوده که او فکر می کند؟ اما اون زنه و زن­ها در لحظه تغییر می­کنند. لااقل می­تونه طوری بهش بگه که احساس کنه خیلی صمیمانه ادا کرده… شایدم نتونه حتی اینو خوب ادا کنه…اونوقته که دستشو خونده و ایندفعه برای همیشه با او لندهور می­ذاره میره.

خسته­ تر از آنی بود که پشت پنجره بایستد، یا به خانه روبرویی نگاه بکند که نماسنگ ­اش را تار می­دید شاید هم نمی­توانست فکرهایش را مرتب کند. نه به کوه که تا نیمه در مه فرو رفته بود و تشخیص نمی ­داد مه است یا برف. اصلاً به او چه ربطی دارد باران می­ بارد یا باد برگ ­های نیمه سبز درخت مو را می­کند. چرا باید انقدر به مرجان اهمیت بدم. الان میرم دستشویی و یه نیمه استکان آبلیمو می­خورم و انگشتامو تو حلقم فرو می­کنم. هر چی خوردم می­ریزه بیرون. تازه هر چی شکمم خالی باشه بهتره. از صبح هیچ اتفاقی واسم نیافتاده که. تا الانشم نمی­افته.

با خودش درگیر بود. شل و وارفته و به زحمت از روی صندلی بلند شد. نه، همین الان میرم و بالا میارم. سرم بدجوری گیج میره. می­دونم مال معده­ م هست. هیچی نخوردم. دریغ از یه لقمه نون. بذار اول فکرامو خوب مرتب کنم بعد تو دو دقیقه همه چی دوباره به روال عادی برمی­گرده.

روی مبل راحتی تقریباً ولو می­شود. چشمان نیمه ­بازش را به دیوار مقابل می­اندازد؛ همانجایی که عکس بزرگی از کافکا در قاب پلاستیکی سفیدی جاخوش کرده، با همان چشمان بی­حال به عکس زل می­زند. تبسم تلخی روی لب ­هایش می­نشیند و سرش بی هوا کج می­شود. با خودش می­گوید بذار… اول بذار یه چرت پنج دقیقه ­ای بزنم، می­دونم مال خستگیه، بعدش بلند می­شم می­رم بالا میارم. من که بجز یه مشت قرص چیزی نخوردم. هر چی بالا بیاد یه مایع سفید رنگه و بس. ولی واقعاً تعادل ندارم اگه چند دقیقه چشامو رو هم نزارم به این ور و اونور می­خورم و صداش تا بالای پله­ها می ­ره. همونجا که پدرم دزدکی باز گوش وایستاده ببینه چکار می­کنم. با کی حرف می­زنم. بعد یهو که جلو چشماش سبز می­شم تا مچشو بگیرم بفهمه احمق نیستم بدون اینکه هول بشه زیر لب ذکر می­گه. یه جوری هم می­گه  که من بشنوم. الله اکبر… الله اکبر… پس باید حواسم باشه. چیزی نیست، میدونم. فقط دیگه چند… ف..قط..چن …چن….د