هوای اتاق، اما تا حدودی گرم بود. احساس گرسنگی میکند، ولی حوصله ندارد به آشپزخانه در طبقه بالا برود. فقط بایست دوازده پله را بالا می رفت تا چیزی برای خودش دست و پا کند و آنقدر دست روی معده اش نگذارد و چین به صورتش نیندازد. یه مشت قرص که دیگه این حرفا رو نداره. سیگاری از جعبه بیرون میکشد و به فندک سفید روی میز کارش خیره می ماند. بعد انگار چیزی یادش آمده است برای چند لحظه بی حرکت می ماند، ولی بعد سیگارش را میگیراند و پک محکمی به آن می زند. آنقدر محکم که هر دو طرف صورتش گود می افتد و بعد تا جایی که نفسش اجازه می دهد دود را به داخل ریه هایش فرو می دهد و سپس با فشار زیاد از دهانش بیرون می فرستد. دود سفیدی مثل مِه کوه روبرو، با فشار از دهان نیمه بازش بیرون می آید؛ بعد در فضای اتاق به آرامی پخش میشود، بالا میرود و کم کم محو میشود. دیگر فقط چند دقیقه…
با صدای رعد و برق به خود می آید. تقریباً یکه میخورد و شهر در چشم برهم زدنی روشن میشود. مثل این که یکی از آن بالاها، از شهر عکس میگیرد و نور فلاش همه جا را برای لحظه ای روشن میکند. به خود می لرزد. با خودش کلنجار می رود که حالا باید چکار کند… بشیند و چند خط براش بنویسد…نمی خواهد فکر کنه من به خاطر تصمیم او دارم این کار را میکنم…هر چند حتی هزار بار هم براش توضیح بدهم کافیه اون نامه رو بعد از خوندن پاره کنه و چو بندازه که ایمان خودشو واس خاطر من خلاص کرده…آخه چطور به این آشغالها بفهمونم اینا دلیل کارم نیست…آدم که نمی شه تصمیمی مثل این بگیره همه شایع کنند؛ خب بعله….معلومه آقا، یارو بی عرضه بود…کم آورد. چقدر از این جور انگلها تو جامعه زیاده، ولی بهتر، هر چی زودتر گورشونو گم کنن بهتره. ولله به خدا.
ولی نه، من که نباید به این چیزا اهمیت بدم؛ اونم وقتی که کار از کار گذشته. این دیگه آخرین باره تصمیم گرفتم. خیلی وقته درگیرش هستم.
به یکباره همه چیز در آرامشی عجیب فرو می رود. آسمان که هنوز تقریباً تیره است، رگه هایی از سفیدی درش پیدا می شود. باران نم نم میبارد، اما بجز ناله ی ضعیف موسیقی که از لب تاپ شنیده میشود چیز دیگری به گوش نمی رسد. احساس میکند کسی از دور سنج میزند. خوب گوش خواباند. نکند تأثیر دیازپام ها باشه. دو ساعت از خوردنش گذشته و بجز کمی شل شدن دست و پاهایش چیز خاصی در بدنش احساس نمیکند. حتماً تا حالا کاملاً تو معده ش حل شدند. این را با تأکید به خودش قبولاند.
باز صدای سنجی از دورها آمد. مطمئن بود کسی بالا نیست. شاید هم باشد. ولی پدرش این موقع سر ظهر که بیرون است و می دانست هر روز بعد از نماز جماعت، سلانه سلانه با کمک عصای چوبی و رنگ و رو رفته اش در حیاط را با غژغژ زیاد باز می کنه و میاد بالا. پشتش کاملاً خمیده شده. هر روز خدا به زحمت از پله های نفسگیر حیاط بالا میآید. نفس نفس میزند و زیر لب مدام غرولند میکند. معلوم نیست ذکر میگوید یا به او بد و بیراه. شاید هم میگه بیعار مفتخور…مرد اونه که بره دنبال یه لقمه نون حلال…زن و بچه داشته باشه… حلال و حروم سرش بشه… خودشو با یه مشت کتاب خَر کرده که چی بشه. نویسنده م!…خاک به سرت کنه.
هر روز خدا پدرش این ها را تا وقتی وارد حیاط میشود و بعد از کنار اتاق او میگذرد و از پلههای طبقه اول به سختی و نفسزنان بالا میرود و آن وقت داخل اتاق خودش میشود، با صدای بلند تکرار میکند.
ولی پدرش ساعت یک به خانه بر میگردد. انگار صدا از بالا میآید. با هر نفسی که میکشد صدای ضعیف سنج هم به گوشش می رسد. لب تاپ را خاموش میکند. این بار با دقت گوش میخواباند. متوجه میشود صدای نفس های خودش است که از بینی اش بیرون می آید. همان سنج که از بینی اش بیرون میریزد. با وجود این کشف اما ذهنش را متوجه چیز دیگری میکند. اگر پشیمان نشود چه؟ اگر اصلاً سر و کله اش پیدا نشود چه؟ اصلاً نوشتن این نامه به چه دردی میخورد؟ مرجان که از وقتی بوده اخلاق گندش همون جوری بوده… اگه دنیا بگه ماست سفیده اون میگه سیاهه. اگر تلفن نزنه چی؟ البته احتمال داره که دیگه هیچ وقت برنگرده. اگه نیاد اون وقت چی؟ شاید وقتی سر و کله اش پیدا بشه که کار از کار گذشته. من که اون موقع روی تخت مردهشورخونه دراز به دراز افتادم. پس چطور اون حرفارو بهش بگم. حرفایی که حداقل یه هفته ی تمومه چندین دفعه سبک سنگینش کردم. تو مخم هی آوردم و بردمش. همه اشکالاتشو رفع کردم و حالا میبایست پیدایش میشد تا حرفهایش را بگوید. اما اگر او تمامی حرف هایش را از پیش حدس بزند چه؟ آنوقت باید چکار کند؟ چطور به او بفهماند قضیه اصلاً آنطوری نبوده که او فکر می کند؟ اما اون زنه و زنها در لحظه تغییر میکنند. لااقل میتونه طوری بهش بگه که احساس کنه خیلی صمیمانه ادا کرده… شایدم نتونه حتی اینو خوب ادا کنه…اونوقته که دستشو خونده و ایندفعه برای همیشه با او لندهور میذاره میره.
خسته تر از آنی بود که پشت پنجره بایستد، یا به خانه روبرویی نگاه بکند که نماسنگ اش را تار میدید شاید هم نمیتوانست فکرهایش را مرتب کند. نه به کوه که تا نیمه در مه فرو رفته بود و تشخیص نمی داد مه است یا برف. اصلاً به او چه ربطی دارد باران می بارد یا باد برگ های نیمه سبز درخت مو را میکند. چرا باید انقدر به مرجان اهمیت بدم. الان میرم دستشویی و یه نیمه استکان آبلیمو میخورم و انگشتامو تو حلقم فرو میکنم. هر چی خوردم میریزه بیرون. تازه هر چی شکمم خالی باشه بهتره. از صبح هیچ اتفاقی واسم نیافتاده که. تا الانشم نمیافته.
با خودش درگیر بود. شل و وارفته و به زحمت از روی صندلی بلند شد. نه، همین الان میرم و بالا میارم. سرم بدجوری گیج میره. میدونم مال معده م هست. هیچی نخوردم. دریغ از یه لقمه نون. بذار اول فکرامو خوب مرتب کنم بعد تو دو دقیقه همه چی دوباره به روال عادی برمیگرده.
روی مبل راحتی تقریباً ولو میشود. چشمان نیمه بازش را به دیوار مقابل میاندازد؛ همانجایی که عکس بزرگی از کافکا در قاب پلاستیکی سفیدی جاخوش کرده، با همان چشمان بیحال به عکس زل میزند. تبسم تلخی روی لب هایش مینشیند و سرش بی هوا کج میشود. با خودش میگوید بذار… اول بذار یه چرت پنج دقیقه ای بزنم، میدونم مال خستگیه، بعدش بلند میشم میرم بالا میارم. من که بجز یه مشت قرص چیزی نخوردم. هر چی بالا بیاد یه مایع سفید رنگه و بس. ولی واقعاً تعادل ندارم اگه چند دقیقه چشامو رو هم نزارم به این ور و اونور میخورم و صداش تا بالای پلهها می ره. همونجا که پدرم دزدکی باز گوش وایستاده ببینه چکار میکنم. با کی حرف میزنم. بعد یهو که جلو چشماش سبز میشم تا مچشو بگیرم بفهمه احمق نیستم بدون اینکه هول بشه زیر لب ذکر میگه. یه جوری هم میگه که من بشنوم. الله اکبر… الله اکبر… پس باید حواسم باشه. چیزی نیست، میدونم. فقط دیگه چند… ف..قط..چن …چن….د