دو ماهی بود که دیگر با من کل کل نمی کرد. غر نمی زد. بهانه نمی گرفت. تصویری روی شیشه در روبرو بود. با آن هیبت ترسناک نمی شناختم. آن سوری همیشگی نبود.
پدر به جای ثریا مرا، تنها گیس گلابتون اش را، سوری صدا می کرد. تا یاد دارم باغ مسکونی ما، پر بود از خدم و حشم و برو بیا. پدر برای خودش به قول مامان بزرگ، در اطراف اهر حکومتی بود. ننه عصمت، لله مخصوص ام، صبح ها، با ناز و ادا مرا از خواب خوش بیدار می کرد. مادر را تاظهر نمی دیدم. گرفتار مهمان های تهرانی و شهرستانی پدر و مدیریت کارهای خانه بود. برخلاف سایر خانواده های فامیل، مادر دو شکم زاییده بود. من و داداش علی با فاصله سنی سه سال تفاوت علی از من. فضل الله خان پدرم، از پدرش باغ و زمین زیادی صاحب شده بود.
سال های۳۳، ۳۲ بود. پدر در هیاهوی های تهران، بی طرف بود. برای همین ارتباطاتش را با سران، حفظ کرده بود.
بجز زمان شام که همگی سر یک میز می نشستیم، من و داداش، پدر و مادر را از دور می دیدیم. گاهی مهمان خارجی هم داشتیم، شاید به این خاطر، پدر به مدرسه و درس و مشق ما توجه زیاد داشت. مخصوصا اصرارش به دانستن زبان، باعث شده بود علاوه بر مدرسه، معلم خصوصی زبان خارجه برای تدریس ما به خانه رفت وآمد داشت. دوران درس را با ماشین و راننده پدر، به دبستان و پس از آن دبیرستان رفتیم. داداش علی اولین پسر از اهر بود که به دانشکده حقوق تهران پذیرفته شد.
علی و پدر راهی تهران شدند. خانه ای در امیرآباد تهران خریده شد. سه سال بعد من دبیرستان را تمام کردم. در کنکور موفقیتی نصیبم نشد. علی نام مرا در نزدیک ترین کلاس کنکور به خانه اش نوشت. با آن همه خواستگار، پدر دوست نداشت دختر پری وش و سفید رو و گیس گلابتون اش را راهی خانه بخت کند. برای برآوردن آرزوی او و ادامه تحصیل راهی تهران شدم با آن که علاقه و امیدی به درس و مشق نداشتم.
مجید با سگرمه های درهم و متفکر، کیسه دواها را به دستم داد و اشاره به رفتن کرد. تن رنجورم را به دنبالش کشیدم. به جای آن سوری پری روی گیس گلابتون که مجید سال های دور مدام دم گوشم زمزمه می کرد، اینک زنی شکسته و زردنبو و ژنده شده بودم. این اواخر نه به چشم مجید می آمدم و نه حتی به چشم بچه ها، که دانشجوی شهرستانی بودند و دیر به دیر می دیدم. چند سال بیماری و بیمارستان و دکتر و دوا، همه را خسته کرده بود.
از در بیمارستان به طرف ماشین بنز مجید رفتیم. قدیم ها در را برایم باز می کرد: “سوری خانم گیس گلابتون”. و من کرکر می خندیدم.
مجید گرفته و اخمو، سریع پشت رل نشست. نپرسیدم دکتر چه گفت. می دانستم جواب هایش تیز و تند است. طول کشید تا تنم را کشان کشان به ماشین رساندم و در سنگین آن را باز کردم. بازوهایم رمق نداشتند. چند هفته پس از بیمارستان، میلی به غذا خوردن نداشتم. کوهی عظیم از درد و غصه بر سینه ام بود. هفت سال پیش بود که صفی خانم همسایه روبرو، یک روز خبر از پاگذاشتن زنی به زندگی مجید آورد. صفی خانم دم گوشم پچ پچ کرد: “شنیده بودم، باور نمی کردم تا خودم و ممد آقا او را با زنی و دخترک خردسالی در رستوران بازار دیدیم.” از آن روز بیماری من شروع شد..
به در خانه رسیدیم. ساختمانی قدیمی با بوی سی سال زندگی. طبق معمول مجید ساعتش را نگاه کرد و گفت دیرم شده کار دارم. تو برو، من شب برمی گردم. به سختی از ماشین پیاده شدم. کشان کشان به طرف خانه رفتم. دنبال کلید می گشتم. چه خوب پدر بچه ها را دید و مرد. با آن ارث زیادی که به گیس کلابتونش رسید، مجید مالک این خانه و ماشین شد و حساب بانکی باد آورده…
روزهای اول ورود به تهران، در خانه ی راحت و بزرگ علی، فصل جدیدی از زندگی ام شروع شد. با داداش بیشتر خیابان ها، بلوار کشاورز و درکه و نیاوران را گشتیم. چند روز بعد کلاس کنکورم شروع می شد. بیشتر توجهم دیدن مردم، و پاساژها و خرید بود. با حسابی پر در بانک، حاکم مطلق العنان خودم بودم. هر جا می رفتم قد بلند، پوست سفید و موهای خرمایی رنگم توجه همه را جلب می کرد. حرف های علی آویزه گوشم بود: “با تاکسی به بولوار کشاورز می روی. پایان کلاس با تاکسی بر می گردی خانه. اینجا اهر نیست، تهران است با آدم های درهم، بی رحم و بد خیال.” شاید اگر وجاهت چشم گیرم نبود بیشتر به درس توجه می کردم. خودم هم بدم نمی آمد، کلاس شش ماهه را که تمام کنم و بخاطر پدر کنکوری بدهم، به اهر برگردم. می دانستم مادر، تاب دوری از دو فرزند و مخصوصا مرا ندارد
کلاس ها در ساختمان و محوطه ای باغ مانند و بزرگ بودند و بنا به تاریخ نام نویسی شاگردان تشکیل شده بودند. تعدادی دختر و بقیه پسر. تقریبا یک سوم کلاس شهرستانی بودند و بقیه از تهران. بین دخترها فقط من شهرستانی بودم. حرف علی آویزه گوشم بود با آنها احساس صمیمیت نمی کردم ولی می دانستم در کلاس بین آنها، همه جوره می درخشیدم. شاید تنها خانواده من بود که با دست پر، از لباس و پول از من دریغ نداشتند. کم کم همکلاسی ها خودشان سراغم آمدند. باز من از ترس لطمه خوردن و غریبه بودن آنها، فاصله را رعایت می کردم.
یک ماهی گذشت و من همچنان موضع بی تفاوتی خودم را حفظ کرده بودم. پسرها و دخترهای تهرانی، در فاصله کلاس ها، دور هم جمع می شدند و آزادانه صحبت می کردند. تنها من بودم که با خریدی از بوفه به درختی تکیه می دادم و از دور نظاره گر آنها. یکی از پسرها، بیش از همه میدان دار بود و با صدای بلند همه را می خنداند. قد بلندی داشت و هیکلی درشت و صورتی که به دل می نشست. لهجه ای کاملن تهرانی و اصطلاحاتی که باعث خنده همه می شد. حرف هایش با آن صدای رسا برای من شهرستانی جالب و گوش نواز بود. او را مجید صدا می زدند. نگاه های گاه بیگاهش، حکایت از توجه اش به من بود. ماه سوم بود که مجید کم کم به من نزدیک شد و دانست که از شهرستان آمده ام. به بهانه خرید از بوفه مرا همراهی می کرد … از او خوشم آمده بود. در گزارش از وقایع کلاس به داداش علی، دوستی و صمیمی شدن با مجید را پنهان کردم. همچنان علی مرا از نزدیک شدن زیاد با بچه های کلاس برحذر می داشت.
چگونه گذشت؟ چه بود که پس از اتمام کلاس، به بهانه های مختلف همدیگر را می دیدیم. چه داشت؟ صدای رسایش، شوخی ها و صورت خندانش به من عمر و زندگی می داد. من عاشق او شده بودم .
به او گفته بودم یک فرزند از دو فرزند از پدری با اسم و رسم وپولدار اهر هستم. آن روز چشم هایش برقی زد و دست ها را بهم زد.
او از خانواده متوسط تهرانی بود. هر بار با هم بیرون بودیم برای پرداخت پول، پیش دستی می کردم. و او راحت قبول می کرد.
کنکور برگزار شد و هیچکدام در هیچ رشته ای قبول نشدیم. مجید دیگر قاپ دل مرا دزدیده بود. او در بازار مشغول کار شد ومن از دلهره برگشتن به اهر، و ندیدن اش خواب درستی نداشتم. عاقبت یک روز، زمانی که پدر هم به تهران آمده بود با خانواده اش در خانه امیر آباد از من خواستگاری کردند. از قبل پدر و مادر و علی هر سه مخالقت شان را ابراز کرده بودند. من همچنان پافشاری بر ازدواج با مجید.
دختر یکی یکدانه فضل الله خان اهری با مخالفت شدید خانواده به خانه اجاره ای بخت رفت. پدر که تاب تحمل تنگ دستی روزمره دخترش را نداشت حساب بانکی مرا پر کرد. مجید از همان آغاز می دانست مکنت و ثروت از آسمان به دست هایش افتاده، با زنی عاشق که هیچ چیز ازش دریغ نداشت. این خانه سی ساله و ماشین بنز از پول پدر خریده شد. پدر زود پر زد و رفت، زمین و ارث زیادی برایم گذاشت. هر بار، با کسادی بازار و به قول مجید بی پولی اش، یک قطعه زمین فروخته می شد و به جیب مجید می رفت. آن روزها، سوری خانم گیس گلابتون بودم. جلوتر از من می دوید با شیطنت های شادی آورش در ماشین را برایم باز می کرد.
پس از به دنیا آمدن بچه ها، دختر و پسر، پدر رفته و داداش علی دنبال زن و زندگی اش بود. مادر بود که آنچه داشت به خاطر نوه ها به پای کسادی بازار مجید می ریخت. شماتت های داداش علی تاثیری نداشت. من سر سپرده بودم و عاشق. گاهی چیزهایی از او می دیدم. دیر آمدنش. مسافرت هایش. مخصوصا، بعد از فروش آخرین قطعه زمین من و خرید ویلایی در شمال، من گرفتار بچه ها و او بیشتر آخر هفته ها برای تعمیر ویلا یا دورهمی مردانه با دوستانش به آنجا می رفت. مادر گاهی حرف های برادر را تکرار می کرد و من گوشی ناشنوا داشتم. همه چیز بنام او بود. من مالباخته با اعتماد کامل به او.
بچه ها که به دانشگاه رفتند، دیگر عملا حرفی برای گفتن با من نداشت. همیشه در فکر بود. از همه چیز من ایراد می گرفت و بیشتر ساعت ها بیرون یا شمال بود. مدام از وضع بد و کسادی بازار حرف می زد. تنها ارث باز مانده از پدر زمینی بود که با دختر عمو شریک بودم. سهم مرا فروخت و به زخم چاه ویلی که فقط خودش سراغ آن را داشت زد.
خبر هفت سال پیش صفی خانم از وجود زن دیگر و شاید بچه ای در زندگی مجید، در هنگامه مال باخته گی من بود. مال باخته به تقصیر. تمام دوستان تهرانی ما، به خانه های جدید رفته بودند و من همچنان با وسایل و تخت جهازم در خانه ای بیست و اندی ساله. دانستم مجید سرگرم هزینه و گرفتاری زندگی جدیدش است. درد قفسه سینه و بازو از همان سال شروع شد. تا مدتی بیماری را پنهان کردم. حرمت نگه داشتن سقفی بر سر بچه ها، باعث شد هرگز به او معترض نشوم.
در خانه را باز می کنم. هیکل لاغر و پژمرده را به سختی به داخل خانه می کشانم. خانه ای که از کهنگی و عدم تعمیر سی ساله بوی نا گرفته. از سخت جانی خودم بهت زده ام. می دانم دیگر روزهای آخر است. شاید به عروسی و دامادی بچه ها نرسم. حتی چندان دندانی از بی توجهی و مصرف داروی شیمیایی بیماری ام، در دهان ندارم .
مادر قبل از فوت اش، در دیداری، به صورت زردنبوی من و وسایل کهنه منزل، اشاره کرد: گیس گلابتون من این زندگی است؟ قاب عکس بچه ها را نشانش دادم گفتم منتظرشان هستم. آخر هفته می آیند.
گوشم به در است. انتظار دیدار صفی خانم شاید آرامم کند. چشم و گوش تیزی دارد. ممد آقا بازاری است و از همه چیز خبر دارد. ولی هر دو راضی به دادن خبر بیشتر نیستند. آخرین بار صفی خانم با عصبانیت گفت پس این داداش قاضی ات به چه درد می خورد؟ خودت هم که جادو شده ای، لالی…
بار ها در دل گفته ام حتما ایرادی داشته ام! یاد آن روزهای اول آمدن به تهران می افتم که داداش علی حرف هایی می زد از بی رحمی، مال دوستی و بی در و پیکری تهران: “بیشتر شهرستانی ها، اسیر زیر و بالای جادوی این شهر بزرگ می شوند.”
به سختی راه می روم تلویزیون را روشن می کنم. صدایش تنها مونس خالی خانه است. روی مبل کهنه دراز می کشم. همرنگ وسایل خانه شده ام. بوی کهنگی و نا می دهم.
اگر مادر بود …
اگر به داداش می گفتم…
اگر بچه ها ……