شید پرسید: “چرا اینطوره؟”
فریدا پاسخ داد: “برای اینکه این تاریخچه ی گروه بال نقره ای است. در اینجاست که یکی از بزرگان انتخاب می شه تا ماجراهای آن سال رو برای دیوارها بگه و اونا صداشو ضبط کنن.”
شید پرسید: “چگونه می شه همه چیز رو درست و دقیق بازگو کرد؟”
و در همان حال که امواج صدا از یک گوشش به گوش دیگر در نوسان بودند، افکارش هم دچار پراکندگی و آشفتگی می شد.
فریدا جواب داد: “توانمندی ویژه ای لازمه البته همراه با تمرکز و شکیبایی و شمار کمی هستن که می تونن این کار رو انجام بدن. من درباره ی تو هم حس خوبی دارم… بیا کمک کن.”
شید متوجه شد که خفاش پیر انگاری که در پی شکار حشرات باشد، گوشهایش را می چرخاند و چشمانش برق می زدند: ” بله، همینجاست، قدیمی ترین تاریخ ملی… بیا گوش کن… اما حواست رو حسابی جمع کن…”
شید سر که بلند کرد در برابرش چشمان بسته ی فریدا را دید. و گوشهایش آوازهای سوزنی را بار دیگر حس کردند و بی درنگ در سرش صداهای صاف و شفاف و روشنی طنین انداز شدند. گویی آنچه می شنید پاره ای از پیکر خودش بود. شید از تعجب و ترس پس پس رفت، و گوشهایش را گرفت و خواست از دست صدا فرار کند.
فریدا گفت: “حس غریبی است. نیست؟”
شید با خجالت جواب داد: ” انگاری صدا از درون خودت است.”
“همینطوره، دوباره امتحان کن!”
وقتی باردیگر صدا در جان او جاری شد، باز دچار اضطراب شد. این بار اما طاقت آورد.
صدا بلند و رسا شد: “سالیان پیش، میلیون ها سال پیش، دنیا جایی بود که ساکنانی نداشت.”
صدا زنگ آوای خفاش ماده ای را داشت، گوش نواز و محکم. و حس غریبی را در جان و جهان شید برانگیخت تا بدانجا که با خود فکر کرد، این کلمات را که آن همه سال پیش بر زبان آمده بودند، گویی نخستین باری بود که کسی می شنیدشان، چشمانش را بست.
صداها ادامه یافتند: “در دنیای خالی از سکنه تنها نکتورنا(۱) وجود داشت، روح بالداری که بالهایش را شب هنگام بر سراسر آسمان پهن می کرد تا شب شود. آسمان شب پرستاره بود. ماه و باد هم بودند. این نکتورنا بود که به یکایک مخلوقات شکل و شمایل بخشید…”
کلمات که خاموش شدند سر شید پر تصویر شد. و دنیای نقره ای درخشانی را دید. چنان روشن و شفاف که به بینایی آوایی در شب هنگام می مانست. چشمانش از شگفتی نزدیک بود از حدقه بیرون بزنند.
“چی شده است؟”
بزرگ خفاشان با شکیبایی گفت: “تصویرهای صوتی را ما با پژواک آوایی می بینیم و در نتیجه این امکان هست که تصاویر صوتی مورد نظرمان را به مغز خفاشان وارد کنیم.”
“به نظر واقعی نمی آد؟”
“گوش کن، اگر “دقت کنی” تصاویر رو از دست خواهی داد.”
شید دیدگانش را بست، آهسته و نرم نفس کشید و آماده ی پذیرش دوباره ی دنیای نقره ای در سرش شد. جهان که آغاز شد او آنجا بود و داشت تولد جهان را تماشا می کرد.
ابتدا احساس کردکه دارد از هزاران پرنده ی دیگر پیشی می گیرد. داشت بر فراز هزاران جاندار دیگر روی زمین پرواز می کرد. زمین بخار کرده بود و او گونه ی خاصی از گرما را تجربه می کرد. گرمایی که به او حس تر و تازگی می بخشید. خفاشان را دید که در میان درختان در پرواز بودند و در آسمان پیش می رفتند. همه ی اینها در روشنای روز رخ می داد. خورشید در آسمان می درخشید و با اشعه های جانبخش خود سوزشی شیرین در جان و جهان جانوران به وجود می آورد.
شید زیر لبی گفت: “پس ما مجاز بودیم، مجاز بودیم خورشید رو ببینیم!” که ناگهان صحنه تغییر کرد و او بر سرشاخه ی یک درخت تناور نشست، در پیرامونش نبرد بزرگی در گرفته بود. پرنده ها به حیوانات حمله می کردند و با چنگال ها و منقارهایشان در جنگ بودند. و قربانیان کوچکتر از خود را می بردند و به قتل می رساندند.
حیوانات هم مشغول مقابله به مثل بودند، می جهیدند و خفاشان را شکار می کردند. آنان چنگال های قهار و نابود کننده ای داشتند. جانوران از درختان بالا می رفتند و لانه های پرندگان را ویران می کردند و به پرنده های روی شاخه ها یورش می بردند.
شید با ترس نگاهش را به پایین سراند و گربه ای وحشی را دید که در تقلای رسیدن به درخت او بود. جیغ کشید. اما حس کرد همزمان برفراز آسمان است و از فاصله ی دور و مطمئنی همه چیز را زیر نظر دارد. در همان حال با هول فریاد زد: “جنگ!” و با اینکه چشمانش بسته بودند، همه چیز را می دید.”
شیند که فریدا می گفت: “جنگ بزرگ میان پرندگان و حیوانات.”
“اما چرا؟”
“هیچکس نمی دانست جنگ چگونه شروع شده بود.”
شید که انگار متوجه موضوعی شده بود پرسید: “خفاشان پس کجا هستن؟”
“ما از جنگ سر باز زدیم، برای این که هر دو طرف جنگ از ما می خواستن به آنها بپیوندیم، ما اما گفتیم نه.”
بار دیگر تصویرها در سرش درهم و برهم شدند و او بر فراز جنگل ویرانی با درختان درب و داغان و لخت و عور، زمینی که پر از حفره هایی بود که حیوانات برای پناه گرفتن درست کرده بودند و به صحنه ی پر سوراخی می مانست در پرواز بود. احساس کرد جنگ می بایست زمان درازی، لابد سالیان سال طول کشیده باشد.
روی مزرعه بزرگی فرود آمد و دید حیوانات و پرندگان برای انجام گردهمایی مهمی اجتماع کرده اند.
شنید که فریدا گفت: “عهد نامه ی صلح.”
فریدا همسفر شید بود.
اکنون خفاشان هم بودند. به نظر می آمد که جانوران دیگر حاضر درجلسه از دست خفاشان خشمگین هستند. فریاد زنان خفاشان را به هم نشان می دادند. جغد گنده ای برای داوری بال گشود و گرگ بزرگی سر فرود آورد و زوزه کشید. خفاشان در هوا مارپیچ به پرواز در آمدند و توی دل آسمان پراکنده شدند.
ناگهان شب شد.
شید داد زد: “چی شد؟”
فریدا جواب داد: “حیوانات علت شکست در جنگ را به گردن ما و عدم شرکتمان در آن انداختند و ما را ملامت کردند. در نتیجه خودداری ما از مشارکت در جنگ برای ما تهمت ترسویی را در پی داشت. گوش کن.”
صدایی که شید شنیده بود دیگر بار در سرش طنین افکند: “میلیون ها سال ما در تاریکی به سر بردیم. برای همین هم هست که دیگر نور خورشید چشمانمان را آزار می دهد. روح نکتورنا به دلیل تنبیه و تبعید ما از حیوانات دیگر در خشم بود. و از آنجا که دوست می داشت آنچه را علیه ما رخ داده بود به سرانجام خوبی برساند، برای همین توان های تازه ای به ما بخشید تا بتوانیم خود را بار دیگر بازیابیم. پوستمان را سیاه کرد تا با شب تناسب داشته باشد و به ما قدرت بینایی آوایی بخشید تا بتوانیم شب هنگام شکار کنیم و اما بزرگترین هدیه ی او به ما وعده ی آینده بهتر بود.”
پس از سکوت کوتاهی: ” درگذشته های دور، میلیون ها و میلیون ها سال پیش جهان جایی خالی از سکنه بود.”
پیام به گونه ی دایره واری ضبط شده بود و شید سرش را از فضای پژواک صدا بیرون برد. و احساس کرد زمان درازی را از جایی که هست دور شده بود. به فریدا نگاه کرد و با خود اندیشید پیش از این نیز درباره ی نکتورنا شنیده بود. همه ی نوزادان شنیده بودند، روان مرموز بالداری که امور جهان در دستانش است. حال اما کلی چیز تازه تر هم شنیده بود. چیزهایی که شور و حال تازه ای را در جانش جوانه می زد. هرچند حال دیگر نمی دانست از کجا باید شروع کند.
سرانجام گفت: “و ما هیچ کار نکردیم!”
توقع کردار موحش تری را داشت. جنایتی که تنش را بلرزاند و عرق شرم از رفتار نیاکانش بر رخسار او بنشاند. ادامه داد: “تبعیدمان کردند به دلیل اینکه در جنگ طرف هیچکدامشان را نگرفتیم!”
“ما هم از منظر پرندگان و هم حیوانات ترسو و خائن محسوب شدیم.”
“اما پیش از آن می توانستیم در روز پرواز کنیم؟ آزاد بودیم؟ این حقیقت داره؟”
“بله، حقیقت داره.”
“پس تکلیف وعده ی آینده چی می شه؟”
فریدا گفت: “اون هم هست. همینجاست. بیا پیدایش کنیم. از قدیمی ترین هاست.”
شید می دانست که فریدا در چشم برهم زدنی پیدایش خواهد کرد. فریدا اما می کوشید شیوه ی استفاده از تالار پژواک آوا را به او بیاموزد. دوتایی میان گردبادهای پژواک آوایی به جستجو مشغول بودند. شید دانست که پیام ها با هم تفاوت دارند. پیام های تازه تر روشن تر و واضح تر هستند و پیام های قدیمی تر ضعیف و زیر لبی و یا کاملن گنگ و نامفهوم بودند.
ادامه دارد