از مهشید امیرشاهی  بین سال های  ۱۳۴۵ تا ۱۳۵۰ چهار مجموعه داستان منتشر شد که ” کوچه بن بست”، “سار بی بی خانم”، ” بعد از روز آخر” و ” به صیغه اول شخص مفرد”  نام داشتند و سال بعد یعنی  در سال ۱۳۵۱ نیز گزیده ای از داستان های  او در یک مجموعه به چاپ رسید و  پس از آن او که نیم دهه پرکاری را پشت سر گذاشته بود، تا مدت ها مجموعه  داستان کوتاه یا رمان  منتشر نکرد. انقلاب و  پس از آن تبعید در  اروپا،  او را  وارد دنیای سیاست کرد و  شگفت آن که، او  که پیش تر  با هیچ نشریه و جریده ای که” حال و هوای سیاسی”  داشت همکاری نمی کرد، بیش از یک دهه در سیاست  ماند و بخش مهمی از توان ادبی اش در امور غیرادبی مصرف شد. بعد آن، از ابتدای  دهه هفتاد شمسی امیرشاهی بار دیگر به جهان ادبیات داستانی بازگشت و آثار متعددی  در خارج از ایران به چاپ رساند. اما، چرا داستان نویس پر کار نیمه دوم دهه چهل، در هفت سال دهه پنجاه (۱۳۵۰ تا ۵۷ ) مجموعه داستان یا رمانی منتشر نکرد پرسشی است که پاسخ آن درجایی نیامده است.

چیزی که در این این جا، در این  نوشته کوتاه مورد نظر است، دقت در داستان های سال های قبل از انقلاب اوست که از جهت های زیادی قابل بازنگری و بازخوانی اند. بخصوص چند داستان او  در مجموعه های سوم و چهارمش سرچشمه های داستان نویسی زنان به مفهوم خودباوری و فردیت زنانه با محور انتقادی به جایگاه زن در ایران  آن سال ها است.

جایگاه داستان های امیرشاهی  با همان چند مجموعه اول در داستان نویسی ایران مکانی است  مهم و قابل ارجاع. قابل ارجاع به جهت بازخوانی آثاری که از ارزش ادبی و هنری قابل تأملی برخوردارند. داستان های او، خاصه در دو مجموعه بعد از روز آخر و  به صیغه اول شخص مفرد، بخاطر ارائه فردیت زنانه، برجستگی های تکنیکی، زبانی مستقل از داستان نویسان پیش از خود، در حافظه تاریخی ادبیات داستانی ایران  از مقام چشمگیری برخوردارند. به این ویژگی ها می توان نگاه انتقادی و ستیزنده داستان هایش نسبت به باورهای خرافی  دینی و اجتماعی را افزود و  در خوانش امروزی، به نگاه اسطوره زدایانه دینی اش -داستان آخر تعزیه- اشاره کرد و از قلم چالاک و  پوزخند های طنز نگارانه اش در برابر سطحی  نگری جامعه آن زمان  لذت برد و در همین حال  به دقت جامعه شناسانه و مردم شناسانه داستان های او در شناخت  فرهنگ کوچه و بازار و خانواده ایرانی سال های چهل و پیش از آن، تأکید داشت.

همه این عناصر و موضوعات و گاه درونمایه ای که از آن سخن رفت، در داستان های آن سال های مهشید امیر شاهی، تا به امروز، هم چون یک ترکیب داستانی پویا و هم چون موجودی زنده  در فضای داستان نویسی ایران نفس می کشند. موجودی که اگر به چشم هر بیننده ای نیاید به معنای نبودش نیست. چون در ظاهر امر داستان های او که در شکل و سبک رئالیستی در برابر خواننده قرار می گیرند، چیزی پنهان در خود ندارد و آشکار است، اما نوع رئالیسم او به هیچ عنوان به معنای آسان یاب بودن وجوه داستانی او نیست. ایجاز که از ویژگی های زبان و نثر اوست، در شکل و تکنیک روایی داستان های او نیز هنرمندانه بکار بسته می شود و شیوه روایت به طور مثال در دو داستان ” نام، شهرت، شماره شناسنامه” و” لابیرنت” بدون هیچ تصنعی چنان تو در تو و چند لایه می شود که در کنار عناصر دیگر داستان در بازخوانی، فرصت تاویلی تازه ای به خواننده اش می دهد. 

در  داستان ” نام، شهرت، شماره شناسنامه”  که در مجموعه به صیغه اول شخص به چاپ رسیده، زنی متنفذ که از قدرت کلام و غرور رفتار و زیرکی موشکافانه ای برخوردار است برای رو در رویی با سارقان و خریداران اموالش، در یک پاسگاه ژاندارمری ،که در همان ابتدا نویسنده با چند جمله کوتاه، فضایی جاندار از پاسگاه ژاندارمری آن سال ها خلق می کند، نشسته است: 

“اطاق  رئیس پاسگاه کوچک و چرک بود. کف آجریش از گل و باران کفشها خیس و کثیف بود. یک سیم با یک لامپ لخت از سقف آویزان بود. همه آدمهایی که تو اطاق بودند کنار دیوارها ایستاده بودند.”

در میان آدم های احضار شده به پاسگاه، زن جوانی هم هست که پالتو پوست  به سرقت رفته زن متنفذ – راوی – داستان را  خریده است. زن جوان در بازجویی سرپایی،  می گوید در محله قلعه یا شهرنو  کار می کند و روزی که با دوستش کنار در  ورودی محل کارش نشسته بود، یک مرد جوانی این پالتو را آورد و گفت این را از  کویت آورده. می گفت ۲۰۰ تومان که ما از او به ۱۰۰ تومان خریدیم.  بعد در ادامه داستان درمی یابیم که زن جوان که اسمش طاهره معروف به منیر است، حرفش درست است و با اقرار  متهم مطابقت دارد. چیزی که  اما مهم است رفتار نویسنده با این زن جوان شاغل در محله شهرنو تنها راست گویی اش نیست. امیرشاهی  نگاه خواننده اش  که همواره زنان آنجا را  درکلیشه های نگارشی عموما دغلکار، بد دهن، با زیبایی از دست رفته و با غمی که در اعتیاد پنهان خوانده، چیزی دیگر ترسیم می کند و به نکته ای انگشت می گذارد که داستان در درون مایه و نکته مرکزی خود درصدد  بیان است: فقر مالی و فقر فرهنگی و بیسوادی.

“صورتش بیضی و خوش تراش بود. و رنگ مهتابی قشنگی داشت و چادرش هیچ نقشی در پنهان کردن سرو گردنش بازی نمی کرد.  … ته چشمش با من غریبی می کرد، حتی شاید از من می ترسید. من هم نگاهش کردم و خندیدم. حالت چشمش عوض شد، دیگر توش غربت نبود، اول تعجب بود  بعد دوستی. …  طاهره خوشش آمد و سرخ شد و خندید. دندانهایش مثل مروارید بود و وقتی خندید پوستش شکفت. … دلم می خواست از طاهره معروف به منیر بپرسم مگر بچه دارد؟ و چند تا؟”

 همین طاهره معروف به منیر ساکن قلعه موقع پر کردن فرم اقرارنامه که رئیس پاسگاه آن را قرائت می کند معلوم می شود بی سواد است  و بعد مشخص می شود “رفیق شخصی اش” که او با زن جوان به پاسگاه آمده  هم سواد نوشتن و خواندن ندارد و بعد  درمی یابیم همه ی دزدان و خریداران اموال ، هیچ کدام شان نمی توانند متن  رئیس پاسگاه را  که مانند معلم سال های ابتدایی قرائت می کند،  بنویسند و سواد ندارند و آن گاه  همه را راوی داستان می نویسد:

“طاهره معروف به منیر شهرت عزتی نام پدر محمد علی شماره شناسنامه ۵۷۰ از تهران خریدار پالتو به قیمت ۱۰۰۰ ریال…” 

ادامه در شماره آینده