۱۰
فروزان
خشم توصیف ناکردنی ای بر شید چیره شده بود، خونش به جوش آمده بود، خود را روی چوب مشتعل انداخت و آن را به دندان و چنگال گرفت و کوشید از جغد دور شود. اما مفید به فایده نیفتاد. جغد بالی جنباند و شید را زد و کنار تنه ی درخت انداخت. چشمان شید سیاهی رفت و بعد از فروغلتیدن نرم و باور نکردنی، از شدت گرمای زیاد دور و برش به هوش آمد. چشم که باز کرد غلطان از خزه های شعله ور در آتش پای درخت دور شد. در همان حال کوشید آتش را با بالهای کز کرده اش خاموش کند، که نشد. شعله ها بلندتر و حریص تر می شدند و جرقه هایشان را به دور و بر می پراکندند. جرقه هایی که روی پوست تن شید هم فرود می آمدند و او را می سوزاندند.
” شید بس کن.” صدای مادر بود. و بی درنگ بغل و دورش کرد.
” باید کاری کنم.”
” خاموش کردن این آتش کار تو نیست.”
شید اما همچنان تقلا می کرد، حتی هنگامی که مادر او را از میان انبوه دود دور کرد و به هوا فرستاد می دانست که حق با مادرست و بهشت درختی داشت در میان ستون های سر به فلک کشیده ی آتش می سوخت و از راههای ورودی به آن که همیشه گمان می کرد پنهان و امن هستند زبانه های بلند آتش به بیرون شلیک می شد. پوست درخت ترق و تروق می کرد و آشیانه ی دیرینه سال آنان آخرین نفسها را می کشید. هیچ بخت و امیدی برای پیش گیری از خاکستر شدن او نبود. حال حتی جغدها هم رفته بودند.
تمام تن شید درد می کرد، در نتیجه او هم به شمار انبوه خفاشانی پیوست که به شاخه های درختان جنگل پناه برده بودند. آرزو کرد که کور می بود و نگاههایشان را، نگاههای سرشار ترس و خشمشان را نمی دید. مادرانی که بالهایشان را سفت دور بچه هایشان پیچیده بودند نمی دید. تماشای هرکدام از این منظره ها عذابش می داد. در اوج ناباوری و خستگی و کوفتگی و در همان احوال گیجی و منگی خیره شده بود به خفاشان؛ خفاشانی که از آشیانه های نابود شده شان شعله و دود غلیظ به آسمان بلند بود.
خشم شعله ور درونش اندکی فروکش کرد و خشم آرام و خونسردانه ای جایش را گرفت. کار جغدهاست آنها پدرم را کشته اند، همان ها که اکنون آشیانه مان را دارند ویران می کنند. آریل که کنارش بود گفت: ” شانس آوردی که یکی از بالهایت را از دست ندادی.”
شید هنوز می غرید و به حرفهای مادرش دقت نمی کرد. اما می دید که خفاشان دیگر از آنها دوری می کنند و به سوی شاخه های دیگر و دورتر می روند و آهسته و زیر لب چیزهایی می گویند. لابد خبر نداشتند که او چگونه با آتش جنگیده بود و برای خاموش کردن شعله ها با همه ی توانش وارد عمل شده بود.
فریدا که بالای سر او در پرواز بود گفت: ” بال نقره ای ها باید روانه ی استون هولد شویم. اگر همین حالا حرکت کنیم می توانیم پیش از سپیده نیمی از راه را بپیماییم و در طول مسیر هروقت لازم شد استراحت کنیم.”
بت شیبا پرید و از سر خشم چرخی زد و فریاد کرد: ” فریدا تو به ما خیانت کردی، به آشیانه ی ویران مان نگاه کن، بال نقره ای ها! شما هنوز هم فریدا را رهبر خود می دانید؟ رهبر به اصطلاح بزرگی که کاری کرد که آشیانه تان بسوزه و خاکستر شه! چیزی بگین!”
غرزدن های از سر عصبیت و ناشی از عدم رضایت در میان جمعیت جان گرفت، هرچند هیچ معلوم نبود که داشتند چه می گفتند. و هیچ صدایی به وضوح به گوش نمی رسید.
فریدا خطاب به خفاشان گفت: ” قدرت من تنها تا وقتی دوام خواهد یافت که شما آن را به من تفویض کنید، اکنون اما اجازه بدید بگویم که امشب ما از زیان بزرگی داریم رنج می بریم. بهشت درختی را از دست دادیم، جایی که مهد کودک فرزندانمان در طول سالیان بود. اما از سوی دیگر خوشحالیم که در این فاجعه جان هیچ خفاشی از دست نرفت. حتی یک عضو از گروه ما جان خود را از دست نداد. به شما بگویم که می توانیم آشیان دیگری دوباره پیدا کنیم، اما آریل نمی توانست نبود پسرش را جبران کند. در میان شما مادران کسی هست که حاضر باشد فرزندش را به خاطر بهشت درختی از دست بدهد؟ کدام شما؟”
سکوت سنگین و غمگینی بر جمعیت خفاشان سایه افکند.
فریدا ادامه داد: ” اگه من انتخاب نادرستی کردم، همین حالا بگویید، اما تا زمانی که من رئیس بزرگان قوم هستم، نه امروز و نه هرگز بر سر زندگی هیچکدام شما معامله نخواهم کرد. هرچند پیامد این کار زیان بار و موحش باشد. جان یک خفاش از هر آشیانه ای ارزشمندتر است. به شما حق می دهم خشمگین باشید. که خشمگین و عصبانی هم هستید. اما باید خشمتان را بر سر جغدان که این خیانت را مرتکب شدند خالی کنید نه بر سر یکی از خودمان. هرکس جز این فکر می کند همین حالا حرف بزند.”
شید با عذاب وجدان فراوان به سکوت طولانی خفاشان گوش سپرده و منتظر واکنش شان بود.
فریدا اما افزود: ” سفردرازی در پیش رو داریم. باید در استون هولد به نرهای گروه بپیوندیم و بعد به سوی خوابگاه زمستانی رهسپار شویم.”
آرام، اما با اندوهِ ازدست دادن بهشت درختی، خفاشان گروه بال نقره ای، نوزادان، مادران، پیران و جوانان به پرواز در آمدند. فریدا و بزرگان دیگر پیشاپیش آنان را راهنمایی می کردند. او درحالی که پرواز می کرد آواز دردناکی نیز می خواند، آوازی که برای نشانه گذاری مسیر به درد می خورد.
شید هم همراه مادر به پرواز درآمد. تا بحال ندیده بود گروهشان در چنان سکوت سنگین و اندهباری فرو رفته باشد. برای این لحظه و این سفر به سوی خوابگاه زمستانی زمان زیادی صرف کرده بود.
حس آمیخته ی ترس و هیجان پیشین این سفر حال به حسی مرگ آفرین تغییر کرده بود. کوشید افکارش را با بال زدنهای مدام تمرکز ببخشد. اما پرواز هم برایش به موضوع اندوه آفرینی تبدیل شده بود زیرا نمی توانست از نگاه به پشت سر دل بکند، که تا چشم کار می کرد برق شعله ها و انبوه دود هنوز دیده می شد و باقی آنچه بود، ظلمات شب بود.
مدت ها پس از سفر بال نقره ای ها همچنان بهشت درختی درآتش می سوخت. شاخه ها با سر وصدا می شکستند و شعله ها بالا تر می رفتند تا سرانجام درخت سرنگون شد، شاخه هایش فروریختند و ریشه ها که از سنگ سر بر آورده بودند به غاری که دهان باز کرده بود سرریز شدند.
حال هر خفاشی که در فاصله ی هزار بار بال زنی بود می توانست میلیونها آوای کم جان تالار پژواک آوایی را بشنود و بداند که این گنجینه ی بی مانند برای همیشه در آسمانها پراکنده شده است.
بال نقره ای ها پیش از بر آمدن خورشید طویله ی متروکی را در مقابل خود دیدند که دیوارهایش شکم داده و از سقف آن نور به درون راه می یافت و از همه جا بوی تند فضولات حیوانی به مشام می رسید. با همه ی این تفاصیل جای ناامنی به نظر نمی آمد. لانه ی هیچ پرنده ای هم درش دیده نمی شد. بیشتر خفاشان خسته به تیرهای چوبی پوسیده ی سقف آویزان شدند و بی درنگ به خواب عمیقی فرورفتند. شید خود را به مادر فشرد. استخوان سینه اش هنوز درد می کرد، شاید به دلیل پرواز طولانی بود، اما تا چشم بر هم می نهاد بهشت درختی در آتش، در برابر دیدگانش قرار می گرفت. آریل نگاهش کرد و از روی مهر گفت: “تو مقصر نیستی.”
“دیگر تا آخر عمرم هیچ خفاشی با من حرف نخواهد زد.”
آریل گفت: “بر غمشان فائق خواهند آمد. همه دیدند که تو چه پسر شجاعی هستی و همه ی توانت را بکار بردی که آشیانهایشان را نجات دهی. آنچه تو کردی از آنچه دیگران همه با هم کردند بیشتر بود. من به تو افتخار می کنم.”
شید از شرم سرخ شد و به مادر گفت: ” فریدا مرا به تالار پژواک آوایی برد.”
هرچند این ماجرا به نظرش مربوط به زمان دوری بود می خواست مادر بداند. مادر بعد مکث کوتاهی پرسید: ” آنجا چی شنیدی؟”
“داستانهای کهنه، نبرد بزرگ میان پرندگان و حیوانات. و وعده ی آینده.”
“امروزه روز خفاشان به این ماجرها توجه زیادی ندارند.”
“پدرم اما توجه داشت. نداشت؟”
“لابد فریدا بهت گفته است” لحن صدایش خسته به نظر می آمد. بعد آهی از سر تسلیم و رضا کشید و گفت: “یقین دارم او دلایل خودش را دارد، اما تا جایی که من می دانم کوشش برای دیدن خورشید به بهای جان خفاشان زیادی تمام شده است…
ادامه دارد