آن شگفتی پس یادهای من*/ اورهان پاموک
فصل چهار- بخش چهار
مولود و رایحه که به خانه رایهه رسیدند دریافتند که بسیاری از پاکت هایی که مهمانان با آنهمه اهن و تلپ به آنها پیشکش کرده بودند، خالی است، اما هیچ در شگفت نشدند. مولود که دیگر نه به بانک و نه بانکدار اعتماد داشت بیشتر پولهای دریافتی را برد و برای رایحه گردن بند و النگوی طلا خرید. یک تلویزیون سیاه سفید دست دوم هم از دولاب دره خرید تا شبها که رایحه چشم انتظار او بود حوصله اش سر نرود. بعضی وقتها دست همدیگر را می گرفتند و باهم تلویزیون تماشا می کردند. شنبه ها که تلویزیون سریال خانه کوچک ما را نشان می داد و یکشنبه ها که سریال دالاس پخش می شد، مولود زودتر به خانه برمی گشت. دلیلش هم این بود که کسی توی خیابانها نمی ماند تا بستنی های او را بخرد.
خضر اوایل اکتبر از روستایش بازگشت و چارچرخه بستنی اش را پس گرفت. مولود برای اندک زمانی بیکار شد. فرهاد هم پس از عروسی مولود توی لاک خودش رفته بود. حتی اگر اتفاقی در قهوه خانه طارلاباشی با هم روبه رو می شدند دیگر آن گپ و گوهای گذشته را نداشتند. همان روزهایی که فرهاد با مولود درباره کسب و کار تازه ای که به فکر کسی نرسیده بود و می توانست آنها را به «پول و پله» حسابی برساند وراجی می کرد. مولود سری هم به رستورانهای بی اوغلو زد که قبلا آنجا کار می کرد و با سرگارسن ها و مدیران رستوران که کاری جز نگاه داشتن حساب و کتاب و خواندن روزنامه و شرط بندی روی فوتبال نداشتند صحبت کرد، ولی کسی کاری در سطح انتظار مولود برایش نداشت.
یکی دو تا رستوران تازه سطح بالا هم در شهر باز شده بود، اما این رستورانها دنبال کسانی بودند که در پذیرایی کارآشنا و «آموزش دیده» باشند، ترجیحا کمی هم انگلیسی بلد باشند و دست کم بتوانند «یس و نو» را از هم تشخیص بدهند. نه کسی مانند مولود که تازه از روستا پا به شهر گذاشته بود و داشت ضمن کار فنون پذیرایی را یاد می گرفت. آغاز نوامبر مولود در یک رستوران بی نام و نشان استخدام شد، اما یکی دو هفته بعد کار را ترک کرد. یک مرد کراوات زده فضل فروش شکایت کرده بود که سالاد گوجه اش به اندازه بسنده چاشنی ندارد، مولود هم با جواب سربالایش پیشبندش را درآورده بود و با احساس پشیمانی رستوران را ترک کرده بود، اما این رویدادها مولود را اندوهگین یا دلسرد نمی کرد، بلکه از دید او این روزها بهترین روزهای زندگی اش بود. مولود به زودی پدر می شد و داشت فکر می کرد تمام جواهرات عروسی را صرف به راه انداختن نخودپلوفروشی کند و به این وسیله آینده پسرش را تضمین کند.
یک پیشخدمت رستوران مولود را به یک فروشنده دوره گرد اهل «موش» که سالهای سال نخودپلو می فروخت و حالا بعد از یک سکته فلج شده بود معرفی کرد. دوره گرد از کارافتاده می خواست هم چهارچرخه و هم جای کسب و کارش را که پشت اسکله کاباداش بود بفروشد. مولود این تجربه را اندوخته بود که بیشتر دوره گردها برای اینکه کسب و کارشان را به بهای خوب بفروشند درباره مزایای محل کسب و کار خود اغراق می کردند. در حالی که کافی بود که با چاپلوسی و اندکی رشوه مامور مربوطه را وادار کنی که بگذارد آدم چارچرخه اش را چند روزی یک گوشه پارک کند، دیگر «جای من» معنایی نداشت، چون همه این جاها متعلق به شهرداری و ملت بودند. با اینهمه پس از گذشت این همه سال و حمل چوب بر شانه اش در کوچه و خیابان های استانبول مولود هنوز این رویا را در سر می پرواند که بالاخره یک روز کسب و کاری مانند یک مغازه دار واقعی به راه خواهند انداخت. مولود البته می دانست که بهایی که دوره گرد نیمه فلج اهل موش می خواست کمی بالا بود ولی دلش نمی آمد با او چانه بزند. او و رایهه با هم رفتند و با آن مرد و پسرش که لکنت زبان داشت دیدار کردند. آنها در محله فقیرنشینی پشت اورتا کوی در یک آپارتمان اجاره ای با سوسکها و موشها همخانه بودند. یک دیگ زودپز هم گوشه ای خودنمایی می کرد. بعد از دو دیدار آنها از چم و خم کسب و کار آگاه شدند. روز بعد مولود به تنهایی رفت و چارچرخه را برداشت و به خانه آورد. او کیسه ای برنج و کیسه ای نخود هم سر راه در سرکه جی از یک عمده فروش خرید و آنها را بین تلویزیون و آشپزخانه جای داد.
رایحه:
هر شب قبل از خواب نخودها رو می شستم و توی آب خیس می کردم. ساعت سه صبح با زنگ ساعت از خواب پا می شدم و بعد از اینکه اطمینان پیدا می کردم که به اندازه کافی نرم شده میذاشتم توی قابلمه ای با حرارت کم بپزه. بعدش قابلمه رو از روی اجاق برمی داشتم و مولودو بغل می کردم و می خوابیدیم. صدای آرام بخش غلغل قابلمه نخود که داشت کم کم سرد می شد توی زمینه مثل لالایی بود. پا می شدم برنجو با کمی روغن همونطور که دوره گرد اهل موش یادمون داده بود دم می کردم. وقتی مولود بلند می شد می رفت خرید بقیه کارها رو می کردم: مرغو جوش می آوردم و بعدش سرخ می کردم، یک کمی از اونو کنار میذاشتم و بعد پوستا و استخون بقیه رو می گرفتم اویشن و فلفل می زدم و یکی دوتا حبه سیر سرخ می کردم و قاطی می کردم بعد اونو چهار قسمت می کردم و کنار برنج میذاشتم.
مولود با کیسه های پر میوه و گوجه فرنگی از خرید صبح برمی گشت. بوی خوش دستپخت رایحه همه جا پیچیده بود. مولود دست رایحه را می گرفت و نوازش می کرد و پشتش را می مالید و دستی هم به شکم آماسنده رایحه می کشید. مرغی که رایحه درست کرده بود باب طبع و ذائقه مشتری های مولود بود. مشتری هایی شامل کارمندهای کراوات زده و منشی های دامن پوش بانکها و اداره های فندقلی، شاگردان پرسروصدای دبیرستان ها و دانشگاه های آن حوالی، کارگران ساختمانی آن دور و بر و یا راننده ها و مسافرانی که منتظر رسیدن کشتی بودند و وقت کشی می کردند. به زودی مولود مشتری های همیشگی یافت از جمله: نگهبان هیکلدار مهربان شعبه بانک کشاورزی که هیکلی مانند خمره و همیشه عینکی آفتابی به چشم داشت؛ ندیم بیگ که در انیفورم سفید و از درون باجه بلیت برای کشتی می فروخت؛ زنها و مردهای کارمند شرکت بیمه آن نزدیکی ها که همیشه طوری لبخند می زدند که انگار دارند مولود را مسخره می کنند. مولود همیشه موضوعی برای وراجی با مشتری هایش پیدا می کرد: پنالتی که داور از تیم مقابل فنرباغچه نگرفته بود، دختر کوری که همه پرسش های مجری برنامه مسابقه دیشب را پاسخ گفته بود. پلیس منطقه را هم با همین زبان گرم و نرم و بشقاب های رایگان تلنبار شده با مرغ افسون کرد.
مولود در جایگاه فروشنده دوره گرد کارکشته به ارزش این گپ زدن های دوستانه با مشتری ها پی برده بود و در عین حال هرگز نمی گذاشت گفتگوها به سیاست بکشد. مانند روزهایی که ماست و بوزا می فروخت آنچه برایش اهمیت داشت تنها پول نبود، بلکه چیزی که او را شادمان می کرد دیدن مشتری هایی بود که چند روز بعد دوباره سروکله شان پیدا می شد چون از خوراک او خوششان آمده بود. گرچه این اتفاق نادر بود و نادرتر از آن هم مشتری بود که این را به زبان می آورد.
بیشتر مشتری های مولود برای استقبالشان از خوراک او صراحتا بهای ارزان آن و در دسترس بودنش را دلیل می آوردند. تک و توک هم مشتری های مهربانی بودند که به او می گفتند: پلو فروش، خوراکت حرف نداره! و این مولود را طوری خوشحال می کرد که موقتا این واقعیت را که خرج دررفته استفاده زیادی نمی برد (که می کوشید آن را از خودش و رایحه پنهان دارد)، به فراموشی می سپرد. شاید برای همین هم دوره گرد اهل موش که هشت سال زندگی اش را بر سر این کار گذاشته بود و بالاخره فلج و بیمار آن را ترک کرده بود چندان مقصر نبود.
رایحه:
بیشتر روزها مولود نصف خوراکی رو که صبح آماده کرده بودم پس می آورد. رونها و تکه های مرغ دیگه از رونق افتاده بودن و چربی اطرافشون رنگ و رو از دست داده بودن. ولی من دورشون نمی ریختم و دوباره توی دیگ فردا می ریختمشون. برنج های مونده رو هم می ذاشتم دوباره دم بکشه و اتفاقا وقتی بار دوم دم می کشید خوشمزه تر هم می شد. مولود بروز نمی داد که ما مونده روز پیشو دوباره استفاده می کنیم، بلکه اونو چاشنی می نامید. همونطور که زندانبانها به خوراک بی مزه زندان با اضافه کردن چاشنی و روغن زیتون و فلفل رنگ و بوی تازه ای می دادن. مولود اینو از یک کرد پولدار اهل چیزر صاحب یه پارکینگ که گذارش به زندون افتاده بود شنیده بود. مولود به دقت به پختن من نگاه می کرد و با شادمانی تعریف می کرد که خوراکی که کمی کثیف درست شده باشه مزه بهتری می ده. چیزی که غالبا مشتری های خوراک های دوره گردهای استانبول به آن اذعان دارند. من البته اینو دوست ندارم و به مولود گفتم هیچ چیز کثیفی توی خوراکی که ما فراهم می کنیم نیست و فقط به خاطر اینکه دفعه اول خورده نشده دوباره می پزیمش. مولود به من گفت پوست های مرغ و نخودهایی که بارها و بارها گرم شده و پخته شده به تدریج له میشن و تبدیل به یک چیز خمیری میشن. اتفاقا مشتریها اینارو بیشتر از نخود تر و تازه دوست دارن. اونا این خورده ریزای مرغو توی خردل و سوس گوجه قاطی می کنن و می لمبونن.
با فرا رسیدن ماه اکتبر مولود عصرها دوباره شروع کرد به فروختن بوزا. هر شب کیلومترها راه را با افکار شگفت و تصویرهای زیبایی که در ذهن داشت می پیمود. در همین پیاده روی ها بود که چیزهای تازه ای کشف کرد: سایه درختان برخی محله ها حتی وقتی که نسیم یا بادی نیست تکان می خورند، سگ های ولگرد توی کوچه هایی که چراغ برق خاموش شده جری تر می شوند و اعلامیه های مربوط به ختنه و کلاس های کنکور که به تیرهای چراغ برق و جلوی در ورودی خانه ها نصب شده اند پر است از قافیه. شنیدن چیزهایی که شهر به او می گفت و خواندن زبانی که خیابانها با او به آن سخن می گفتند، مولود را مست غرور می کرد، اما صبح ها که برمی گشت سر کار فروش نخودپلو در سرمای فرساینده دستهایش را در جیبش می کرد و تمام قدرت تخیلش را از دست می داد. احساس می کرد که جهان خالی و بی معنا است و میلی آنی و غریب برای پیوستن به رایحه در او زنده می شد و ترسی از تنهایی فراگیر بر او مستولی می شد. نکند رایحه وقتی توی خانه تنها است پیش از موقع دچار درد زایمان شود! به خودش نهیب می زد که یک کم دیگر وقت رفتن می رسد. در همان حال با گام هایی بیقرار دور چارچرخه گشت می زد و یا این پا آن پا می کرد و ساعت مچی سوئیسی اش را برانداز می کرد.
رایحه:
وقتی می دیدم مولود داره به ساعتی که حاج حمید بهش هدیه داده نگاه می کنه، بهش می گفتم دلیل اینکه این ساعتو بهت داده اینه که به نفعش بود که این کارو بکنه. چون به این وسیله تو را وامدار خودش کرده. نه تنها تو بلکه عمو و عموزاده هاتو هم. بعدازظهرها که مولود برمی گشت خانه براش با برگ های زیرفون که از باغچه کلیسای ارمنی ها چیده بودم دمنوشی درست می کردم. مولود می رفت سراغ بوزایی که از قبل برای شب آماده کرده بودم. تلویزیون را روشن می کرد و تنها کانالی که درس هندسه می داد را نگاه می کرد و دمنوش شیرینش را می نوشید و با سرفه به خواب می رفت. تا وقتی که موقع شام می شد. مولود هفت سالی پلو فروخت. در طول این هفت سال من پلو و نخودو دم می کردم، مرغو می خریدم و پاک می کردم و بعدش می پختم. به بوزا شکر اضافه می کردم و به این ترتیب همه چی رو برای برنامه عصرش آماده می کردم. بقیه موقع ها هم داشتم ظرفای کثیفو می شستم. موقع هایی هم که آبستن بودم به دقت حرکات جنینو دنبال می کردم. سعی می کردم جلوی خودمو بگیرم و نذارم بوی مرغ سرخ کرده باعث بشه عق بزنم و توی پلو بالا بیارم. یه گوشه ای رو هم آماده کرده بودیم برای بچه با گهواره و بالش مخصوص که برام خیلی عزیز بود. مولود کتابی با عنوان نام های اسلامی برای کودکان شما توی یک سمساری پیدا کرده بود. قبل از اینکه شام حاضر بشه کتابو ورق می زد و موقع پخش آگهی های تلویزیون بعضی جاهاشو بلند می خوند: نورالله، عبدالله، سعدالله، فضل الله. دلم نمی خواست قلبشو بشکنم و بهش بگم بچه مون دختره. من و ودیهه و سمیهه رفته بودیم بیمارستان اطفال توی شیشلی که اینو فهمیدیم. نگران و دلواپس از بیمارستان بیرون اومدم. سمیهه گفت:
– ول کن بابا. چه اهمیتی داره! اینهمه مرد توی خیابونهای استانبول ریختن.
ادامه دارد
بخش قبلی را اینجا بخوانید
بخش بعدی را اینجا بخوانید
* نام اصلی رمان به ترکی: Kafamda Bir Tuhaflık
کتاب را Ekin Oklap با نام in my Mind A Strangeness به انگلیسی برگردانده است.