نگاهی به کتاب «شرم»، نوشته تسلیمه نسرین که شرمی است برای دین و سیاست
کلمه “مذهب” معنای معرفتی ندارد – دین در واقع “یک نظام شخصی یا نهادی است که بر اساس اعتقاد به خدا یا خدایان و فعالیتهای مرتبط با آن تعریف میشود.” در نازلترین وجه ممکن، دین مجموعه ای از آموزش هایی است که به بشر چگونگی خوب زیستن را میآموزد. گمان نمیکنم که هیچ مذهبی در همان بدو پیدایش با نیت پیروانی تکهپاره شده از هم به وجود آمده باشد؛ پیروانی که حتا تحمل یکدیگر را هم ندارند، پیروانی که همزیستی با یکدیگر را نمیشناسند و… تاریخ ادیان نشان میدهد که هیچ دینی در آموزههای خود ناشکیبایی و عدم تحمل دیگری را آموزش نداده است. حتا هیچ دینی به پیروان خود نگفته که دین ما برترین است و شما گزیدهترین مردم نزد خالق. حتا گفته شده: “ Majha nhi sikhata aaps mai bair krnaدین برای آموزش تنفر به وجود نیامده است”. اما بسیاری از ادیان با وجود آموزش عشق و دوستی بین مردم، زمانی که توسط افرادی فاسد و طمعکار اداره میشوند، چنان میکنند که نباید. نمونه آن تشویق هندوها در سال ۱۹۹۲ به حمله و تخریب مسجد ببری (بیش از ۴۰۰ سال قدمت داشت) به نام دین است. در آن روزها سیاستمداران با استفاده از باورهای کور مردم از آنها سوء استفاده کرده تا رأی هندوها و نمایندگان بیبصیرتشان بیشتر شود. در برابر این تهاجم، مسلمانان متعصب و تندرو هم در بنگلادش ده ها معبد هندو را تخریب و به آتش کشیدند، هزاران هندوی بیگناه را ترور کردند و به صدها دختر تجاوز جنسی کردند. اینهمه نامردمی در حق کسانی که هیچ نقشی در تخریب مسجد ببری نداشتند، آنهم به نام دین. در سال ۱۹۹۳ تسلیمه نسرین، دکتر زنان و زایمان و نویسنده، این همه نامردمی را به صورت رمان با نام «شرم» به جهانیان نمایاند. او با خبرگی تمام آمیزه ای از تخیل و حقیقت را به عنوان دادخواهی مردم بیگناه به جهان عرضه کرد.
“من از بنیادگرایی اسلامی و کمونیستی بیزارم. به همین دلیل هم پس از رویداد دسامبر ۱۹۹۲ و تخریب مسجد ببری رمان «شرم» را نوشتم. کتابی که ظرف هفت روز نوشته شده است، حکایت آزار و اذیت و کشتار هندوها است که اقلیت دینی اند به دست مسلمانان بنگلادش. ظلم و جور و کشتار هندوها به دست مسلمانان بسیار غمانگیز بود. همه کسانی که بنگلادش را دوست دارند، از چنین رویدادی در مام وطن زیبایشان شرمنده اند. در واقع، رمان «شرم» گزارش شکست جمعی ما است. “
رمان با توضیح یک خانواده بیپناه هندو که چهار نفر هستند شروع میشود؛ پدر خانواده که دکتر است، سودهاموی دوتا نام دارد، همسرش کیرونمویی که شهره بود به شکیبایی و اراده ی قوی و با وجود داشتن تحصیلات، بیکار، پسرشان سورانجان و دخترشان مایا که بسیار سختکوش بود. روایت رمان که شرایط شادیها و زشتیهای خانواده دوتا را بین سالهای ۱۹۴۷ – ۱۹۲۲ بیان میکند، به سرعت پیش میرود. شروع رمان هم با ورق زدن روزنامههای بیشماری است که از دل آنها داستان و روایت رمان «شرم» شکل میگیرد. تسلیمه نسرین با خواندن مقاله های روزنامهها، و چگونگی آزار و کشتار هندوها توسط مسلمانان در سالهای ۱۹۴۷، ۱۹۵۲، ۱۹۶۴، ۱۹۷۱، ۱۹۷۸، ۱۹۸۸، ۱۹۹۰ و ۱۹۹۲ انگیزه لازم برای نوشتن رمان «شرم» را به دست میآورد که در واقع بیان شرم دینی و سیاسی است. آنچه در رمان بیان میشود تنها خشونت جمعی مسلمانان که هندوها را از خانههایشان در بنگلادش بیرون می راندند و میکشتند، نیست. بلکه، حکایت نقص ایمان فردی است و برتر دانستن باور یکی بر دیگری. رمان «شرم» خواننده را ارجاع میدهد به واقعیت سیاه خشونت. خشونتی که خود به خودی علیه جمع دیگری نیست، بلکه پس پشت آن انگیزه سودجویی، تصاحب زن، دارایی، طمع و حرص و… نهفته است. نسرین هرگاه میخواهد ماهیت خشونت را عریان نشان دهد، سخنان پدر خانواده، سودهاموی را به خواننده ارائه میکند که میگوید:
“شورش مانند سیل نیست که بتوانی به سادگی نجات پیدا کنی و راهی برای ادامه حیات بیابی. شورش حتا مانند آتش هم نیست که بتوانی خاموش اش کنی تا نجات یابی. هنگامیکه شورشی در جریان است، انسانها ویژگی انسانی شان را در صندوقچهها پنهان میکنند. شورش نه بلای طبیعی است و نه فاجعه غیرمنتظره ای که قابلبحث باشد. تنها میتوان آن را انحراف از اصول انسانی نامید. “(ص ۱۶۵)
نسرین با زبانی ساده و انتخاب جریان سیال ذهن برای بیان زندگی خانواده سودهاموی، رمان را بسیار دلپذیر و جذاب کرده است. زیرا نسلهای بسیاری از آنها زمیندار بوده اند، صاحبان باغهای نارگیل و مزرعه خشکبار بوده اند، زمینهای کشاورزیشان بیش از چندین هکتار بوده که امروز بخشی از سرزمین بنگلادش است. بعد از تقسیم هند در سال ۱۹۷۴ و استقلال پاکستان، بسیاری از هندوها در حال مهاجرت به هند بودند که دولتی سکولار داشت. در همان زمان، محمدعلی جناح رهبر دولت نظامی پاکستان قول داد که نیازی به فرار و مهاجرت نیست؛ به این خاطر که در کشور او همه از حقوق برابر برخوردار خواهند بود و امنیت هندوها تأمین خواهد شد. او برای تحکیم قدرت خویش و به دست آوردن رأی بیشتر، ادعا کرد که در کشورش هر کس پیش از این که هندو یا مسلمان باشد، بنگالی یا پنجابی خواهد بود. مخرج مشترک مردم فرهنگ، زبان و اقتصاد است. به اینترتیب، با تدوین ملیگرایی در برابر بنیادگرایی دینی، نویسنده تأکید میکند که دیوار و باروهای کهن و یا مرزهای طبیعی کشورها را از هم جدا نمیکند. او با آوردن پاراگراف زیر جدایی ملتها که در واقع جدایی انسانها از هم است را به صراحت نشان میدهد:
“بیایید ارتباط تاریخی با هند را فراموش کنیم؛ در بنگلادش باید به آرمانهای سکولار که برایشان مبارزه کرده ایم، وفادار باشیم. از امروز به بعد، هندوها، مسلمانها، مسیحیها و بودائیها نه با هویت دینی شان که با هویت ملیشان که پاکستانی است شناخته میشوند.” (ص ۸۷)
با شنیدن همین حرفها بود که سوکومار دوتاس، پدر دکتر سودهاموی از مهاجرت به هند چشم پوشید و در مام وطن ماندگار شد.
سودهاموی که در آن زمان دانشجوی رشته پزشکی بود، خِردورزی پدر را باور داشت و او نیز در بنگلادش ماندگار شد. او هندوی آته ایسم (خداناباور) بود. او در عمر نه چندان درازش شورشها و ظلم و جورهای فراوانی را شاهد بوده است. از زمان جدایی از هند در ۱۹۴۷ تا استقلال نسبی بنگلادش در ۱۹۷۱ در بیشتر جنبش های میهنپرستانه شرکت کرده بود. هرگاه کشور برای بقا به او نیاز داشت، بی هیچ چشمداشتی در کنار دیگران ایستاده بود تا مام وطن از گزند دشمن مصون باشد. باور اساسی و بنیادین او در زندگی این بود: “چرا باید مام وطن را ترک و جای دیگری زندگی کنم؟… اگر زندهام باید در همین خاک باشم و اگر بمیرم نیز باید در همین خاک سر بر بالین مرگ بگذارم”(ص ۷). او در بنگلادش ماند و با حرفه پزشکی به هموطنانش کمک کرد.
سودهاموی دوتا شجاعانه فکر میکرد و وطنپرستی واقعی بود. او باور داشت که نخست یک بنگالی است و بعد یک هندو. اما شوربختانه سیستمی که در آن زندگی میکرد به چنین اندیشه های درخشانی اجازه رشد نمیداد. نه تنها به اندیشههای او احترام نمیگذاشتند که مدام در اقلیت بودنش را به او یادآوری میکردند که از شرایط برابری با مسلمانها برخوردار نیست. چالش او برای حیات، بارها زندگی اش را به خطر انداخت. او از شرکتش در جنبشهای آزادیبخش سخن میگوید؛ زمانی که دستگیر و همراه با سایر هندوها زندانی شده است آنها را سرزنش و تحقیر میکنند. آنها برای روزهای پیاپی به او غذا و آب نمی دادند. تشنگی چنان بر او چیره میشد که بدون آب ادامه حیاتش ناممکن مینمود. راوی در همین مورد میگوید:
“زمانی که برای چکهای آب التماس میکردند، نگهبانان سادیسمی از شرایطی که در آن گرفتار بودند، میخندیدند. یک روز… نگهبانان چشمبندش را برداشتند و مجبورش کردند که شاشیدنشان در تُنگ آب را تماشا کند. وقتی تُنگ پر شد، آن را بر لبهای او نزدیک کردند. او اما سر برگرداند و از نوشیدن امتناع کرد. یکی از نگهبانها اما به زور سر او را گرفت، دهانش را باز کرد و دیگری تُنگ شاش رو در دهان او ریخت. بهاینترتیب مایع شور از گلوی او پایین رفت. همان زمان سودهاموی احساس کرد که جام زهر را سر کشیده است!” (ص۶۵)
افزون بر این، در همان اردوگاه هندوها توسط اوباشهایی که نام نگهبان به آنها داده شده بود، شکنجه میشدند و دولت وقت در سکوت کامل فرصت دفاع را از هندوها دریغ کرده بود. حتا به طور غیرمستقیم، مسلمانها را تشویق میکردند که اگر میتوانند هندوها را مسلمان کنند. همراهی پلیس با مهاجمان نیز آشکار بود. آنها حتا کوچکترین تلاشی برای متوقف کردن مهاجمین نمیکردند. در زمان حکمروانی پاکستان، هندوها مورد هدف دولت و مردم فریب خورده مسلمان بودند. مسلمانان برای آن که با آتش جهنم روبرو نشوند، هنگام شهادت دستار و شال خود را باز میکردند. فرد هندو به هنگام دستگیری بهشدت کتک میخورد و آزار میدید. برای رهایی از اذیت و جور، هندوها را وادار میکردند که اشهدین را بخواند و اقرار کند که مسلمان شده است. همین بلا را به سر سودهاموی هم آاوردند که او به شدت از پذیرش چنین اقراری خودداری کرد. شکنجه نتیجه انکار او برای مسلمان شدن بود. پس از شکنجههای بسیار و انکار سوداموی از پذیرش اسلام، دژخیمهای مسلمان تصمیم گرفتند هر طور شده از او یک مسلمان بسازند. به همین دلیل، لباس بلندی که نماد هندو بودن او بود را از تنش کندند و با باطوم به آلت تناسلیاش آسیب رساندند طوری که برای همیشه دچار ناتوانی جنسی شد.
در رمان شرم، واژه کمونیسم در معنای شکوفا شدن سکولاریسم و انسانیت تعریف شده. چنانچه سورانجان حکایت میکند، به یاد ندارد که گاهی دعا و ستایش کرده باشد. هرگز حتا به معبدی نرفته است. به هیچ دین و آئینی هم باور نداشت. بعد از تخریب مسجد ببری در هند، او از عصبانیت مشت گره میکرد و تنفر خود از تندروهای هندو را نشان میداد. میگفت: اگر توان لازم داشتم، گوشه و کنار جهان را میگشتم و بنیادگرایان هندو را به خاطر کردار غیرانسانیشان مجازات میکردم. حزب کمونیست بنگلادش بعد از حادثه تلخ تخریب مسجد ببری، در اعلامیه ای دولت هند را مسئول این نابسامانی دانست. در همین بیانیه، اعلام شده بود که به خاطر اشتباه دولت هند نباید هندوهای بنگلادش مسئول شناخته شوند و آزار ببینند. اما چنانچه رهبران چپ بنگلادش میگویند، شنیده بودند که مسلمانان بنیادگرا سوگند یادکرده اند که انتقام آنچه در هند رخ داده است را از هندوهای بنگلادش و به طور خشونتآمیز و خونین خواهیم گرفت. حتا هندوهای عضو حزب کمونیست بنگلادش هم در امان نبودند. بسیاری از هندوها نام خود را عوض کردند؛ “کریشا بینود رووی” حالا “کبیر بای” بود و “بارین دوتا”، “عبدوس سلمان”. به این دلیل است که خانم “آمریتا مازومدار” میگوید: “موضوع ثانویه ای که در این رمان به جهانیان اعلام میشود، شکست مارکسیسم در بنگال است.
تسلیم کمونیستها در برابر خواسته های مسلمان بنیادگرا، نقطه پایان حیات کمونیسم در بنگال بود و سرنوشت شومی را برایشان رقم زد. تصمیم به تسلیم، تصویری مضحک را به نمایش میگذاشت؛ مسلمانان بنگلادش اکنون کمونیستهای اسلامی را حمایت میکردند که پیش از این مخالف استقلال بنگلادش بودند. بنیادگرایان مسلمان که اکنون بر اریکه قدرت نشسته بودند و خود را مسلط بر سرنوشت هندوها میدانستند، هیچ گام مثبتی برای بهتر شدن شرایط اقتصادی، اجتماعی و سیاسی کشور برنداشته بودند. فقط هر آنچه مربوط به هند و هندوها میشد را تخریب میکردند و برای همیشه نابود:
“آنها اذیت و آزار هندوها را به شدت ادامه میدادند… کاستهای فرودست هندو را بیشتر… شما را میکشیم، شما سرکشهای خائن را سر جایتان مینشانیم، فکر میکنید با تخریب مسجد از شر ما راحت میشوید؟ ما باید شاهد خروج همهی شما خائنها از خاک وطن باشیم. (ص ۷۴) …۲۸۰۰۰ خانه، ۲۷۰۰ بنگاه تجاری و ۳۶۰۰ معبد تخریب و به آتش کشیده شد. (ص ۱۸۸)… مسبب و مجری همهی این نامردمیها، شکنجه، تخریب و کشتار تروریستهای سازمانی به نام “جوانان جماعت شیبیر” بودند. آنها دفتر حزبها را به آتش کشیدند، کتابفروشیها و دفتر هواپیمایی هند را هم در آتش خشم خویش سوزاندند.” (ص ۲۸ و ۲۹)
پس پشتِ داستان و روایت زندگی در بنگلادش تحت حکومت اسلامی، نویسنده نشان میدهد چگونه بنیادگراها از حمایت بی دریغ دولت برای فروپاشی نظام زندگی هندوها برخوردار بوده اند. دستگاه های دولتی که میتوانستند و میبایست از امنیت شهروندان هندو دفاع کنند، از کار افتاده بودند تا جماعت نابکار و جنایتکار هر آنچه میخواهد و برایش برنامه ریزی کرده بود، بکند. شایان ذکر است که تمامیت خواهها در هر جامه و لباسی که باشند از چپ تا راست، هماره در پی یافتن «دشمن»ی هستند تا با عَلَم کردن آن منافع خود را حفظ کنند. در بنگلادش هم بنیادگراها برای پاک کردن کشور از «دشمن» که همانا هندوها بودند، وارد عمل شده بودند. گویا تاریک اندیشان بنگالی از زوال و سرشت دولت هند در غیرفعال بودن برای جلوگیری از جنایت با خبر بودند. “آنها میخواستند به هند بروند و بار دیگر مسجد ببری را بازسازی کنند”. در تصور آنها هند نه قابل احترام بود و نه از آن هراسی داشتند. حتا یکی از رهبران بهاصطلاح آزادیخواه بنگال، خانم شیخ حسین به صراحت از تأمین امنیت مسلمانان و بازسازی مسجد ببری سخن میگوید. این در حالی است که دولت هند حتا یک کلمه از امنیت هندوها و معبدهای هندها در بنگلادش سخن بر زبان نراند. در چنین شرایطی است که تسلیمه نسرین خودخواهی هندوهای هند در برابر زوال و بدبختی هندوها در بنگلادش را سرزنش میکند.
نویسنده پیمان لیاکوات که در سال ۱۹۴۷ و در زمان نهرو منعقد شده است را به رخ مردم هند و بنگلادش میکشد که در آن تأکید شده؛ اقلیتهای قومی و دینی از حقوق برابر برخوردارند و هیچکس به خاطر دینی معین، برتری بر دیگری ندارد. دین نمیتواند موجب تبعیض اقلیتها باشد. در عمل اما در هند مفاد پیمان اجرا شد و مسلمانان حتا در رأس قدرت قرار گرفتند در حالیکه در پاکستان هندوها نهتنها به قدرت راه نیافتند که مدام به خاطر دینشان مورد تحقیر بودند و از برابری هم خبری نبود. در ضمن انگار دولت هند هراس دارد از دولت پاکستان بخواهد که پیمانی که مفاد آن برابری همه مردم در برابر قانون است را اجرا کنند. نهرو جهانوطن بود و به همین خاطر شاید بسیاری از مرامنامههایی که بوی ناسیونالیسم از آن برمیخاست را اجرا نمیکرد. گفته شده نادیده گرفتن حقوق هندوها در پاکستان و سکوت دولت هند میتواند برای از دست ندادن رأی مسلمانان هند بوده باشد. برآمد چنین سیاستی زوال هر روزه هندوها در پاکستان و بنگلادش بوده است و از دست دادن همهی حقوق خود در همهی زمینهها. بنابراین تسلیمه نسرین نقش دولتهای هند از زمان نهرو تا سال ۱۹۹۲ برای تأمین امنیت هندوها در پاکستان و بنگلادش را نقد میکند و چرایی سکوت را میپرسد. در سالهای یادشده هیچیک از دولتهای هند جرأت نکردند کردار نادرست مسلمانان در سرکوب و آزار و اذیت هندوها در بنگلادش را بر زبان بیاورند. از سوی دیگر، سکولاریسم واقعی در هند، موجب شد که مسلمان ها قدرت زیادی داشته باشند و گاه از این برابری و آزادی سوء استفاده میکنند. در بنگلادش اما هندوها حق ندارند حتا دست به مسلمانان بزنند چون ناپاک و نجس هستند.
نویسنده در بخشی از رمان به عقب برمیگردد؛ به زمانی که هند و پاکستان از هم جدا شدند و نشان میدهد که بیدرنگ بعد از جدایی، مسلمانان خود را صاحبان هندوها قلمداد میکردند و خط بطلان بر برابری اقلیتهای دینی میکشیدند:
“وزارت دادگستری پاکستان در ماده واحدی با عنوان «قانون مالکیت اموال دشمن» حق مصادره و مالکیت بر اموال دشمن را با تصویب پارلمان قانونی اعلام کرد. در دوران وزارت ایوب خان، این ماده قانونی تصویب شد و بیدرنگ هندوها دشمن، و اموال هندوهایی که کشور را پس از جدایی دو کشور، ترک کرده بودند، با مصداق «اموال دشمن» مصادره شد.” (ص ۱۲۳ و ۱۲۴)
حتا دستگاه عدالت نیز براساس بیعدالتی اجتماعی پایهریزی شده بود. تاراپادا، عموی سودهاموی در همسایگی خانواده ای مسلمان زندگی میکرد به نام جمیر. منشی ادعا کرده بود که خانواده هندو باید یک یارد از زمین خانها ش را به او واگذار کند. با انکار تاراپادا برای واگذاری زمین به همسایه مسلمان، موضوع به شکایت کشیده شد و سرانجام دادگاه. بعد از پنج سال، دادگاه عدل اسلامی حکم اخراج تاراپادا از بنگلادش و مهاجرت به هند را صادر کرد که معنای دیگر آن مصادره زمین، خانه و اموال او به عنوان دشمن اسلام بود.
تسلیمه نسرین در این کتاب با مدرک رویکرد جمعی دولت، دستگاه موسوم به عدالت اسلامی و جامعهی مسلمان علیه هندوها را به رخ جامعه ی جهانی میکشد. چنین اتفاقی در حالی رخ میداد که در جریان جنگ آزادیبخش بنگلادش با پاکستان، مسلمانان و هندوها دوشادوش هم برای آزادی بنگلادش از قانونهای غیرانسانی پاکستان جنگیده بودند. استقلال بنگلادش میوه تلاشهای مشترک مسلمانها و هندوها بود و رویکرد عدالت اجتماعی و نزدیک شده به جامعه ای سکولار دور از دسترس به نظر نمیآمد. جامعه ای انسانگرا و عدالتخواه خواست مردم عادی بود و در چشم اندازی نزدیک. اما انگار اینها خیال خامی بیش نبود. چون با به قدرت رسیدن جماعت اسلامی و رهبر آن که بهکلی مخالف آزادی بود، هندوها در برابر چشمان همسایهها اعدام میشدند، پول و دارایی شان تاراج میشد، معبدهایشان تخریب میشد، زنان هندو ربوده میشدند و گاه در برابر خانواده به آنها تجاوز میشد. از آنجاکه اکثریت جمعیت بنگلادش مسلمان بود، در پارلمان همه قوانینی که تصویب میشد رویکردش ضد هندو و به نفع مسلمانان بود. آنان حتا توانستند مواد قانون اساسی را به نفع اکثریت مسلمان تغییر دهند. هندوها بهکلی نادیده گرفته میشدند:
در سال ۱۹۷۸، سرلوحهی قانون اساسی تغییر و بسمالله رحمان رحیم شد. ماده دوازده قانون اساسی چنین شروع میشد: سکولاریسم و آزادی مذهب… در اصلاحیه قانون اساسی، واژه سکولاریسم حذف شد و بند دو ماده ۲۵ هم شد: “دولت موظف است برای حفظ برابری و ارتباط متقابل بین دولتهای اسلامی از هیچ تلاشی فرونگذارد. سرانجام هم در سال ۱۹۸۸ در ماده واحدی که به قانون اساسی اضافه شد، دین رسمی بنگلادش اسلام اعلام شد، اما سایر دینها هم ممکن است در سایه عطوفت اسلامی آرامش داشته باشند. پرسش این است که چرا واژه «ممکن» بهکار رفته است و نه «باید» (ص ۱۸۱)
نویسنده در کتاب ضمن گزارش شرایط دشوار هندوها، تلاش دارد واقعیتهای موجود در قانون که پنهان مانده و بنیادگراهای مسلمان را برای کشتار هندوها یا مسلمان کردنشان تشویق میکند آشکار نماید. روایت گاه چنین میشود: “بیایید یک یا دو هندو را دستگیر کنیم و آنها را صبح و شب تناول کنیم…” (ص ۱۷) هندوها در جامعه به شهروندان درجه دوم تنزل پیدا کردند و حق تابعیت و شهروندی ندارند مگر اینکه به مسلمانان رأی دهند که آقا و سرورشان باشند. کسانی که پس از انتخابات حتا کوچکترین حقی برای آنها در نظر نمیگیرند و شرایط برابر و خالی از تنش و صلح آمیز را برایشان رقم نمیزنند. سورنجان به پدرش که شهروند درجه دو شده بود، میگوید؛ حماقت است که خودمان را برابر با مسلمانها بدانیم. مسلمانهایی که شهروندان درجه اول این سرزمین اند. مسلمانهایی که هرگونه امکان زندگی مسالمت آمیز را از هندوها سلب میکنند. مسلمانانی که در هر سطح از طبقهی اجتماعی که باشند حقدارند هندوها را اذیت و آزار کنند. دستگاه اداره کشور بهگونه ای است که همه چیز به سود مسلمانان و جامعه اسلامی است. اگر از سر ناچاری و احتیاج یک هندو برای شغلی انتخاب میشد، مسلمانان از هر سطحی او را آزار میدادند و از پیشبرد کارش جلوگیری میکردند.
در داکا، سوداموی برای کاری که نیاز به کارمند ارشد داشت، درخواستش را و به کارگزینی دولت تحویل داده بود. در حین روند بررسی پرونده دریافت که دو نفری که مسئول پرونده استخدامی او هستند، از کارمندان دونپایه او در دانشگاه بوده اند. در حضور خودش دکتر کرمالدین و دکتر یعقوب ملا پرونده استخدامی اش را از مسیر بررسی خارج کردند. سرانجام هم به جای دادن کار که حق او بود، در حد دستیار پروفسور بازنشسته اش کردند چون هندو بود. اما اگر او محمدعلی یا سلیم الله بود بیتردید نهت نها بهعنوان کارمند ارشد استخدام میشد که برخورد آنها با او راهی بهکلی متفاوت را طی میکرد. (ص ۲۰-۲۲)
صحبت کردن از روال معمولی آگهی استخدام نبود. هندوها نمیبایست در دستگاه دولتی استخدام شوند. شغلهایی مانند وزارت، کارمند ارشد و هر شغلی که از نظر دستگاه حکومت اسلامی حساس به حساب میآمد، میبایست هندوها از آن محروم باشند. قانونی نانوشته که در دولت جدید بعد از جنگ اجرا میشد. سورنجای، شخصیت اصلی رمان، شخصی است درخشان که مدرک فوقلیسانس در رشته فیزیک دارد. او در دانشگاه از دانشجویان برجسته بود. ولی در پایان هر ترم همیشه نمرههای او پایینتر از کسانی بود که بدون کمک او امکان نداشت بتوانند در امتحان شرکت کنند. همین اتفاق هنگامیکه دانشگاه تمام شد و درخواست کار میکرد، تکرار شد. دانشجویانی که امتیاز کمتری از او داشتند اما مسلمان بودند، پستهای خوب را میگرفتند. او ولی حتا به عنوان کارمند معمولی هم پذیرفته نمیشد. برای گرفتن پست کاری در مصاحبهها هر کار لازمی انجام میداد، اما انتخاب نمیشد. برایش دیگر شگفت انگیز نبود تا بداند کسانی که شایستگی کمتری از او دارند، نخستین کسانی هستند که نامه انتصابشان برای اشتغال را دریافت میکنند. او میگوید:
واقعیت این است که هر کس بگوید سلام علیکم و احترام زیادی برای مصاحبهگرها قائل بود، نخستین کسانی بودند که برای شغل درخواستی انتخاب میشدند… فکر کرد که چنین روشهایی میتواند در انتخاب او برای تحصیل کار، کارساز باشد. ولی چون او هندو بود، باوجود احترام به مصاحبهگرها و تکرار سلام علیکم، نه در دستگاه دولت و نه نهادهایی که با مدیریت مسلمانان اداره میشد، جایی برای کار کردنش نبود. (۵۳-۵۲)
نسرین در کتاب مزبور توضیح روشن و شفافی از تعداد هندوهایی که استخدام دولت هستند ارائه میکند؛ در استخدام دولت بنگلادش بودن، انگار که حق مسلم مسلمان های این کشور است. او مینویسد:
واقعیت مسلمی که باید به آن اشاره کنم عدم حضور هیچ ژنرال یا کارمند ارشد هندو در دستگاه دولت بنگلادش است. بین هفتاد کلنل ارتش تنها یکیشان هندو است. در بین افسران جزء که تعدادشان ۴۵۰ نفر است فقط هفت افسر هندو وجود دارد. در بین هزار افسر ارشد، چهل افسر هندو است. و در بین کاپیتانهای نیروی دریایی که تعدادشان ۱۳۰۰ نفر است، فقط هشت نفرشان هندو است. از ۳۰۰ افسر جزء نیروی دریایی، سه افسر هندو هست. در بین ۲۰۰۰۰ سرباز ارتش تنها ۵۰۰ نفر هندو هستند. در بین کارمندان غیرنظامی ارتش که ۱۳۴ نفر هستند، تنها یک هندو هست و… (ص. ۱۳۷)
رمان شرم نشان میدهد که اقلیت دینی در بنگلادش نهتنها از نظر اجتماعی، که از همهچیز محروم هستند و از نظر حکومتی نیز باید همه نوع ستم و جور را متحمل شوند. از جمله جوری که در حق دانشجویان هندو روا داشته میشد؛ شرکت اجباری در کلاسهای اصول دین اسلام بوده است. در صورت هرگونه اعتراضی، نهتنها توجهی به آن نمیشد که عقوبت نیز در پی داشت: مایا دانشآموز دبیرستان بود و در دبیرستان به ناگزیر میبایست جمله الحمدالله ربالعالمین را تکرار میکرد. اگر این آیه را بد ادا میکرد، همکلاسیهای مسلمان با هم میگفتند: هندو، هندو، هندوی کله گاو خور… و واداشته میشد که بگوید: من دیگر نمیخواهم هندو باشم. بعدها که مایا معلم شد و در کلاس درس میداد، یکی از دانشآموزان هندو به نام میناتی آیههای الحمدالله ربالعالمین الرحمن رحیم را میخواند. او شگفتزده شد و با تعجب دریافت که در بیشتر مدرسههای شهر که به مدرسه بیکارونسا معروف هستند، این بخش از قرآن دعای هر روزه ای است که حتا هندوها هم میبایست میآموختند و تکرار میکردند. (ص. ۱۲۲)
تمام دانشآموزان با هر دین و مذهب و آئینی میبایست هر روز صبح پس از سرود ملی، سوره حمد و سوره را بخوانند. بعد از تخریب مسجد بدری در هند، مسلمانان تندرو اعلام کردند از هر نوع رابطه با هندوها پرهیز میکنند، چون آنها نیز مسئول تخریب مسجد در هند هستند. حتا کودک شش ساله هندو در کودکستان هم مورد نفرت و انزجار مسلمانها بود. کودکان از بازی با او پرهیز میکردند. سورانجان میگوید: آلوک کودک شش ساله که در حال گریه بر زمین خوابیده بود، در پاسخ این که چرا گریه میکند میگوید:
همهی همبازیها که هر روز با من بازی میکردند، امروز با من بازی نمیکنند. هاجور از بچهها خواسته است که با هندوها بازی نکنند.
هاجور کیست؟
هاجور، روحانی روستا است که دیروز به خانهها رفته و از مردم خواسته که بچههایشان باید از بازی با هندوها پرهیز کنند. (ص. ۷۱)
در هر زمینهای، هندوها میبایست جور و بیعدالتی را متحمل شوند زیرا نگرش عمومی جامعه علیه آنها است و حاکمان نیز خواهان چنین برخوردی هستند. نزدیک به همه ی حزبهای بنگلادش از برنامه ایدئولوژیک و اسلامی کردن جامعه حمایت کردند و از دستگاههای دولتی و پارلمان نیز برای به کرسی نشاندن هدفهایشان استفاده میکردند. درواقع اسلامگراها هر روز پایههای دموکراسی را سست و ضعیفتر میکردند تا اسلام رشد کند. تلاشی که مدام هم در اجرای آن موفق بودند. دیدگاه فاشیسم اسلامی نهتنها حوزه سیاست را مسموم میکرد که جامعه را هم با خود به قعر چاه بیعدالتی میکشاند. پیش از تخریب معبد راما و مسجد بدری، برنامه اسلامی کردن بنگلادش و اعمال کنشهایی علیه هندوها در جریان بود. هندوها مورد تنفر بودند چون گوشت گاو نمیخورند. سورانجان خفت و خواری روزی که کلاس هفتم بود را نمیتواند فراموش کند.
…یکی از دوستان به نام فرخ هنگام نهار او را کنار خود کشید و گفت: امروز غذایی خوشمزه برای خوردن آورده ام و نمیخواهم به هیچکس در این مورد چیزی بگویم؛ من و تو توی پشتبام آن را میخوریم. باشد؟ سورانجان باوجودی که گرسنه نبود، پیشنهاد فرخ را پذیرفت… درنهایت شگفتی، پس از پایان صرف غذا، فرخ با شادی فریاد میکشید و او را به طرف پلهها هول میداد. حالا فرخ و دیگر دانشآموزان شادی و هلهله میکردند که فرخ موفق شده بود گوشت گاو به سورانجان بخوراند. (ص. ۶۲)
سورانجان احساس تنهایی میکرد و پیش از هر چیز فکر کرد که هندو هست نه انسان. همکلاسیهای او به طور جنونآمیز و سادیسمی او را مسخره میکردند و دینش را به بازی میگرفتند که گاو را میپرستند. او با اندوه و تلخی بسیار نزد پدر رفت. پدر نیز حقیقت را میدانست که شرایط اکنون در جامعه هیچ حقوقی برای هندوها در نظر نگرفته است. نهتنها هندوها که سایر اقلیتها هم از حقوق اجتماعی برخوردار نبودند. او ناخداباور است. به باور کمونیستها بسیار نزدیک است که خواهان آزادی بیشتر در جامعه اسلام زده بودند. او برای اقامت در بنگلادش هماره از در آشتی با شرایط موجود در میآمد. اکنون او پسرش را پند میدهد که گریه نکند و وانمود کند که گوشت گاو بسیار هم لذیذ است. حتا خانواده را تشویق به خوردن گوشت گاو میکرد: “کیرونمویی پس از گفتگوی زیاد برای یکی از مراسم خودشان گوشت گاو پخت. برای سازگاری و همرنگ شدن با جامعه هر کاری که لازم بود، باوجود غیرمنطقی بودنشان انجام میدادند تا رسم و رسوم جامعه را احترام بگذارند. (ص. ۶۴)
رمان شرم نشان میدهد شرایط در بنگلادش بهگونه ای برنامهریزیشده که انگار اسلام مترادف است با انسان. در این کشور اما گویا فقط مسلمانها انسان هستند؛ آنها آزاد بودند در مسجد به عبادت بپردازند، در خانه و خیابان برای احیای دینشان هر کاری که لازم بود انجام دهند، زنان برقع بپوشند و مردان از عمامه یا دستار استفاده کنند، مراسم آئین اسلام را به جا بیاورند و… اما هندوها برده های بی جیره و مواجبی بودند که به ناگزیر میبایست هویت خود را پنهان کنند. آنها حق ندارند هیچ یک از مراسم آئینی خود را اجرا کنند و هیچ چیزی که نشان از هویت دینی شان است را هم نباید بپوشند یا نشان دهند. از ترس مسلمانها، سودهارموی از همسرش خواست که هوست دینی اش را نهان کند: کیرانموی هم برای پنهان کردن هویت دین اش از به کار بردن تاج تزئینی سیددروsindur که قرمز یا نارنجی مایل به قرمز است و بر موهای جلو پیشانی زنان آویخته میشود و یا نقطهای قرمز در پیشانی، بپرهیزد. او حتا زدن نشانهای لوها loha و سانکها sankha که همه زنان هندوی ازدواج کرده بر مچ دستان خود نقش میزنند را متوقف کرد. نشانی که انتظار میرود زن هندو بر مچ دستان خود داشته باشد. سودهاموی هم از پوشیدن دوتی dhuti شلوار ویژه هندوها چشمپوشی کرد. (ص. ۹۷)
حتا شرافت و اهلیت هندو هم در خطر بود. شوربختانه در بنگلادش ربودن دختران هندو کنشی همگانی و متداول شده بود. نیروهای فشار از هیچ چیز هراس نداشتند. هر زمان و هرکجا که اراده میکردند، زنی هندو را می ربودند و به صورت وحشیانه ای به صورت دستهجمعی به او تجاوز میکردند. به همین خاطر بیشتر هندوها دختران خود را برای تحصیل و حفظ امنیت به هند فرستاده بودند. در همین مورد تسلیمه نسرین در کتاب شرم مینویسد:
دختری به نام منجو رانی سیل که کلاس نهم دبیرستان بود، ساعت هشت بعدازظهر روز چهارم دسامبر ۱۹۸۸ توسط عبدالرحیم و گروهش ربوده شد… هنوز هم هیچ اثری از دخترک نه در روستای خود و نه در مناطق اطراف نیست. چاندا دخترک نه ساله ای که کلاس سوم بود، توسط معلم و گروهی از دوستانش ربوده شد و به باغی نزدیک مدرسه برده شد. به طور وحشیانه ای دخترک را مورد تجاوز قرار داده بودند. پرونده ای در دادگاه برای این کردار غیرانسانی باز شد که هرگز به آن رسیدگی نشد و کسی هم دستگیر نگردید. (ص. ۴۸ و ۴۹)
هنگامیکه مایا شش ساله بود در راه مدرسه به خانه ربوده شد. هنوز هم کسی نمیداند چه کسانی او را ربودند و چه با او کردند. او پس از دو روز به خانه برگشت. تا دو ماه او رفتاری عجیب داشت؛ آرام میخوابید و نیمه شب به ناگاه بیدار میشد. خانواده مایا مدام نامه هایی از کسانی ناشناس دریافت و تهدید میشدند که مایا را زمانی که دختر جوان ۱۹ ساله ای است بار دیگر خواهند ربود. روز موعود سرانجام در یازدهم دسامبر ۱۹۹۲ فرارسید؛ گروهی از افراد خودسر به خانه سودهانوی که به تارگی دچار بیماری فلج هم شده بود، حمله کردند و هر چیز که در خانه بود را شکستند و تخریب کردند. همه ی جوانان خودسر جوان بودند و دست بالا ۲۱ ساله. دو نفرشان کلاه بر سر داشتند با پیژامه و کورتا (لباس مخصوص مردان هندی که بلند است و شبیه به مانتو زنان) یکی از آنان گفت: “های حرامزاده! فکر کردید پس از تخریب مسجد بدری، میگذاریم آب راحت از گلویتان پایین برود؟” سودهاموی و کیرانموی هر چه در توان داشتند برای آرام کردن آنان انجام دادند. اما از پس هفت جوان خودسر برنمیآمدند. آنها خیلی زود مایا را اسیر کردند و با خود بردند. مایا با گریه و شیون درخواست کمک میکرد. اما هیچ فریادرسی نبود چون او دختر هندو بود و ربایندگان مسلمان. او فقط مادرش را برای کمک خطاب قرار داد: “مادر خواهش میکنم کمک کن…” (ص. ۱۴۸) چنین رفتار غیرانسانی تمام امید و آرزوهای خانواده سودهاموی را در هم ریخت. آنها به هیچ آیین باور نداشتند؛ نه مسلمان بودند و نه هندو؛ انسانیت تنها باور آنها بود. اکنون دیگر چیزی برای ادامه اقامت در بنگلادش وجود نداشت، آنها خُرد شده بودند و در معرض ستمی بدتر از آنچه تحمل کرده بودند قرار داشتند. بنابراین تصمیم گرفتند که به هند مهاجرت کنند. سورانجان هر آنچه میتوانست انجام داد بلکه نشانی از مایا به دست بیاورد؛ تلاش او اما تیری بود در تاریکی و بی نتیجه. در کمال ناامیدی او شروع به مصرف الکل کرد و آزار مسلمانان را در دستور کار قرار داد. میل انتقام از گروههای خودسر به شدت در او شکل گرفته بود.
سورانجان از دبابراتا میپرسد: ما نمیتوانیم مسجدی را به آتش بکشیم؟
مسجد؟ دیوانه شدی؟
ببین، بیا امشب مسجد تارا را به آتش بکشیم!
…در این کشور بیست میلیون هندو زندگی میکنند. اگر میخواستیم میتوانستیم حتا مسجد بیتالمکرم را هم در شعلههای خشم خویش با خاک یکسان کنیم.
…درسته، مدام گفته ام که من انسان هستم و به انسانگرایی باور دارم. اما مسلمانان بنگلادش نمیگذارند انسان باقی بمانم. اینان از من یک هندو ساختند… حتا اگر چیزی به دست نیاوریم، با این کار میتوانیم اثبات کنیم که ما هم میتوانیم دست به تخریب بزنیم. به نظر تو نمیبایست نشان بدهیم که ما هم میتوانیم عصبانی باشیم و دست به تخریب بزنیم؟ …مسجد بدری ۴۵۰ سال پیش ساخته شده بود، ولی معبد چیتانیادب هم که تخریب شده است تندیسهایی به قدمت بیش از ۵۰۰ سال را در خود جای داده بود. بسیار مایلم که مسجد سبحان باغ را تخریب کنم. مسجد گلشن را سعودیها در این مملکت ساخته اند، چرا ما نمیتوانیم معبد هندو بسازیم؟ (ص. ۱۶۳)
سورانجان سرشار بود از خشم و نفرت از مسلمانان. میخواست مثل گروههای خودسر مسلمانان را به قتل برساند و دخترانشان را برباید تا انتقام گرفته باشد. افکار پریشان و ناتوانی او را آزار میداد. ۱۶ دسامبر، شانزده روز از شورش مردم میگذشت و در خیابانها شور و شادی پیروزی سرداده شده بود. سورانجان اما نمیتوانست لحظه ای از فکر مایا راحت بماند؛ با او چه کردهاند؟ اگر پاهای او را بسته باشند و یکی پس از دیگری به او تجاوز کرده باشند، چگونه اینهمه نامردمی و درد تجاوز را تحمل کرده است؟ اصلن او زنده است یا مرده؟ او حتا به خودکشی هم فکر کرده بود. اما به این نتیجه رسیده بود که خودکشی کاری است که آدمهای ترسو در چنین شرایطی انجام میدهند. فکر دیگری به ذهنش رسید؛ سوار ریکشا (موتور سهچرخه با صندلی برای سه نفر پشت سر راننده) شد و به طرف فاحشه خانه پیش می رفت که در عشرتکدهای با دختر روسپی به نام شمیما مواجه شد که دختر عبدالجلیل بود. بدیهی است که او شمیما را برای خوشگذرانی انتخاب نکرد. برای او شمیما دختری از اکثریت جامعه بود. در ذهن میخواست که یکی از آنان را مورد تجاوز جنسی قرار دهد نه به صورت روسپی در آغوش بگیرد. او در اندیشه انتقام خواهرش بود. او دختر را به اتاق برد و چراغ را خاموش کرد:
او دختر را به زمین انداخت و لباسهایش را یکییکی بیرون کشید. سورانجان نفسی عمیق کشید و ناخنهایش را با شدت و خشونت بر گوشت تن دختر کشید. یکی از پستانهایش را گاز زد. بااینحال آنقدر هوشیار بود که میدانست آنچه میکند عشقبازی نیست.
موهای دختر را میکشید، چانه، سینه، گردن و پستانهایش را دندان میگرفت. بیرحمانه سینه، پشت، شکم و باسن دختر را با ناخنهای بلندش میخراشید… دختر از درد به خود میپیچید، گریه میکرد و زار میزد: خدایا از درد دارم میمیرم… سورانجان در پاسخ او با رضایت و وحشیانه میخندید. (ص. ۲۰۰ و ۲۰۱)
چنانچه مردم در خیابانها جشن پیروزی برگزار میکردند، برای سورانجان هم نوعی پیروزی رقم میخورد؛ او دختر مسلمانی که هیچ ارتباطی به تخریب مسجد و به آتش کشیدن معبد هندوها نداشت و اموال هندوها را هم غصب نکرده بود آزار میداد. اینهمه در انتقام ربوده شدن خواهرش بود و تجاوز احتمالی گروههای خودسر. اکنون چنان مست انتقام بود که متوجه نبود آنچه میکند؛ تجاوز وحشیانه دختری مسلمان، هیچ تفاوتی با کردار غیرانسانی گروههای خودسر مسلمان ندارد. خانم آمریتا مازومدار در همین زمینه میگوید: آنچه سورانجان انجام داده است شعلههای کور انتقامجویی است. (ص. ۱۰۰)
ولی در ذات و گوهر سورانجان همدردی با انسانیت است. او به محض هوشیاری متوجه کردار خود شد و به شدت خود را سرزنش میکرد. او به خوبی دریافت که این کار راه حل دشواری او و میلیونها هندو که در بنگلادش زندگی میکنند نیست. در سرزمینی که سیاستمداران هستی و امنیت هندوها برایشان هیچ اهمیتی ندارد، باید راهحل دیگری پیدا کرد. باید توجه مسلمانها را به رأی میلیونها هندو جذب کرد.
تسلیمه نسرین با این رمان میخواست به سیاستمداران و دینمداران تندرو و مرتجع یادآور شود که هندوها هم انسان هستند. خون سرخ در رگهای آنان هم در جریان است. آنها هم آرزوهایی در سر دارند و بلندهمتی بسیار. آنها هم شهروندان این سرزمیناند که مام وطن را دوست دارند. آنها را هم همان خدایی آفریده است که مسلمانان را. سیاستمداران نمیبایست شهروندان را به نام دین و مذهب، عقیده، سنت و فرهنگ شناسایی کنند و مورد تبعیض قرار دهند. آنها نباید نفرت اجتماعی را بین مردم بیگناه جامعه تشدید کنند. مردم عادی نمیبایست دیواره ی باورهای متعصبانه ی سیاستمداران و دینمداران باشند. نسرین در سخنرانی خود میگوید: “بگذارید نام دیگر مذهب، انسانگرایی باشد.” به باور “و. پالا پراسادا رائو”:
نکات اصلی و نقاط قوت رمان شرم پیامد و برآمد سیاستهای بنیادگرایانه دینی است علیه اقلیتهای دیگر دینی. نسرین تلاش دارد نشان دهد که چگونه خشونت عمومی و جمعی علیه اقلیت عمومیت پیدا میکند و به همه افراد جامعه، حتا بیگناهان هم تسری مییابد. او تلاش دارد نشان دهد که چگونه افراد بیگناه برای مصون بودن از خطر، در خدمت جلادها و حاکمانی قرار میگیرند که نشانی از انسانیت در آنها نیست. نسرین کوشش میکند نشان دهد که چگونه عناصر تندرو و افراطی از شرایط تنش و نفرت بین مردم در جهت هدفهای شوم خود استفاده میکنند.
در معنایی وسیعتر، رمان شرم از جامعههایی که در اختیار اکثریت قرار دارد، درخواست میکند که به حقوق اقلیت احترام بگذارند و از دولتها میخواهد که حافظ منافع همه شهروندان باشند. نسرین که قلبش برای اقلیتهای همه جوامع میتپد، حتا سرزمینی که به آن تعلق ندارد، به باور خانم آمریتا مازومدار “مرده ریگ بازمانده از گاندی است”.
منابع برای این جستار:
Dev, Rajendra. The Pioneer, Tuesday, August 7, 2007, P-6.
Kumar, Ravindra. “LAJJA: AN EVALUATION”, an International Journal of Research in English
Studies, ed. Dr. Pratibha Tyagi, Meerut, 2006, p.113.
Mazumdar, Ms. Amrita. “In Defense of Taslima Nasreen’s Lajja”. The Spiel Journal of English
Studies, vol.1, No-2, July-2005, pp. 99-100.
Nasrin, Taslima. Lajja. Tran. Tutul Gupta, New Delhi, Penguin Book: 1994. (All references are
from this edition)
Rao, V. Pala Prasad. “Syncretic Culture in Nazreen’s Lajja and Tharror’s Riot”. The Indian
Journal of English Studies, vol. xlvi, 2009, pp. 92-100.
Sen, Sujata. “I write because I want to change society.” The Statesman. ۹ May 1994: 2A. Weaver, Mary Anne. “A Fugitive from Injustice.” The New Yorker. ۱۲ Sept. ۱۹۹۴: ۴۸.
Zakaria. Rafiq, The Struggle Within Islam: The Conflict Between Religion and Politics, London:
Routledge, 1988.