بیست و یکم اردیبهشت،  سالگشت خودکشی غزاله علیزاده


اردیبهشت سال ۱۳۷۵ جامعه  ادبی ایران با شنیدن خبری هولناک در شوک فرو رفت. سال های هفتاد و بیش از همه، نیمه دوم این دهه، از سیاه ترین سال ها برای اهل قلم در ایران بود، سال هایی که تلاشگران فرهنگی خارج از مدار ایدئولوژی اسلامی، دگراندیش و بنا به تعبیر و قرائت رایج در میان حاکم و حاکمان کشور، غیر خودی و”مهاجمان فرهنگی” خوانده می شدند. همین سیاست، “تهاجم فرهنگی”را  خطری  حاضر برای نهاد قدرت اعلام کرد و با رویکردی حیرت انگیز، خشونتی شگفت  را که تا آن زمان هیچ  رد و نشانی از آن در تاریخ  ادب و فرهنگ کشور  وجود نداشت،  بر پیکر دگراندیشان فرهنگی وارد  ساخت. چنان که، ترور و قتل  نویسندگان و کوشندگان فرهنگی  در سبعانه ترین شکل خود  به راه افتاد و سال ها و روزهای سیاه  اهل فرهنگ  بیش از پیش در تیرگی  فرو رفت.

در آن  زمانه  ظلمت  و در آن ” سرای بی کسی، تراژدی یک نویسنده ، به گونه ای دیگر رقم خورد.” زندگی “نویسنده ای هر چند  “خسته” و “تنها و بیمار” “ریسمانی” شد که زنی”با آن خود را  از شاخه ای آویخت!”

صبح ۲۱ اردیبهشت، که گویا  روز جمعه نبود، آماده رفتن به سرکار می شدم که نیمه های صبحانه همسرم به زنگ تلفن جواب داد و حیرت زده رو به من کرد: آقای براهنی!

این موقع صبح چه خبری می توانست دکتر براهنی را وادار کرده باشد به من در رشت زنگ بزند؟!

خیلی زود خودم را به پای تلفن رساندم. سلام گفتم و براهنی که صدایش گرفته و نگران می نمود گفت حتما خبر غزاله را داری؟!  نداشتم. گفت چه پیش آمده!  گفت جسدش پیدا شده!

هنوز هیچ چیز از مرگش معلوم نبود. خودکشی و تردید قتل!  و گفت “شنیده ایم بیژن نجدی با او بوده، می تونی پرس و جو کنی و  هر چه زودتر به من خبر بدهی که ماجرا چیست؟” گفتم  می دانم که یکی دو روز قبل غزاله علیزاده در لاهیجان بوده و بیژن هم با او دیدار داشته. گفت “می دانم، منظور روز  مرگ یا خودکشی در رامسر است، یعنی امروز.” براهنی گفت که جسد علیزاده را پاسگاه نشناخته و یک آشنا باید تأیید کند  و بعد جنازه تحویل گرفته بشه!

بیژن را از هفته قبل، ندیده بودم اما دوستم سعید صدیق گفته بود،  بیژن گفته قراره غزاله یکی دو روز بیاد لاهیجان و  گویا بیژن دو شب برایش در هتل مهمانسرای  جا گرفته و با بیژن دیدار داشته.

 آقای براهنی خدا حافظی کرد و گفت منتظرم  خبرم کنی. گفتم چشم، خبرش را زود به شما می رسانم.

هنگام صحبت با دکتر براهنی از ذهنم گذشته بود اگر بیژن در دست رس نبود با سعید صدیق به سمت رامسر – جواهر دشت – جوردشت – حرکت کنیم. باید به  خانواده ای در همسایگی خانه نجدی  زنگ می زدم، نمی دانم چه بود که آن روزها تلفن خانه ی نجدی قطع بود. بیژن  پای تلفن آمد. پریشان و بد حال بود. با خبر بود. ماجرای براهنی را به او گفتم و قرار شد یک ساعت دیگر – ساعت ۹ صبح – من و سعید در لاهیجان باشیم و به اتفاق  بیژن به پاسگاه  جواهر دشت برویم.

به دکتر براهنی خبر دادم که همان، نجدی با او نبوده و حالا قراره  من و او  به همراه یک دوست  دیگر، بطرف پاسگاه حرکت کنیم و هر اتفاق دیگر  اگر بود خبرتان می کنم.

با سعید صدیق هماهنگ  کردم  که با ماشینش  بیاید اداره روزنامه نقش قلم  تا با هم برویم. گویا شنبه بود و کار  روزنامه زیاد. نتوانستم حاضر شوم. سعید رفت و بیژن  نتوانسته بود منتظر بماند و  پیش از رسیدن سعید رفته بود و  در سردخانه جسد غزاله را دیده و در پاسگاه  تأیید کرده بود که  این غزاله علیزاده  است، نویسنده مشهوری است که در زیباترین مکان ممکن و در زیباترین ماه  سال،  خود را این گونه  ناشناس به شاخه درختی آویخته است. درختی که از چند روز قبل آن را نشان کرده بود.