اهل کجایی؟
– لرستان.
کجای لرستان؟
– معمولان. شهر معمولیِ آدمهای معمولی!
پرسشهایی از سر کنجکاوی و پاسخهای صمیمانه، ساده و توأم با طنز یک روزنامهنگار در نخستین لحظه ی نخستین دیدار، ارتباط دوستانه ای را رقم زد. چندی پس از آن بود که وقتی میخواست از تهران به معمولان برود، تعارف کرد که همراهش بروم. بهار ۱۳۸۰ بود، روزهای قبل از هشتمین انتخابات ریاست جمهوری. بسیاری از مردم، محمد خاتمی را همچنان محبوب و اسطوره اصلاحطلبی میدانستند. فضای سیاستزده تهران از یک طرف و عطش رفتن به سفر، دیدن و آموختن از طرف دیگر، سبب شد، تعارف آن دوست روزنامهنگار را بپذیرم.
از تهران تا خرمآباد با هواپیما و بعد ادامه سفر با اتوبوس به معمولان انگار در کسری از ثانیه گذشت: مناظری پر از بلوط و سبزی و کوه هایی که از پنجره اتوبوس، دور و نزدیک میشدند. میزبان، دستش را دراز کرد و آن سوی جاده را نشان داد: «قرار است جاده دیگری از خرم آباد به پلدختر بکشند. نابودی جنگل بلوط و زاگرس فقط قسمتی از ماجراست. قسمت دیگر این ماجرا، نابودی زندگی کسانی است که کنار جاده فعلی به کسب وکار مشغولند.» آه از نهاد هردویمان برآمد و در سکوت به چشم انداز بیرون خیره شدیم.
معمولان شهر کوچکی بود، با امکانات محدود که بیشتر به روستایی بزرگ شباهت داشت. کامیونها و تریلیها که ناگزیر از وسط شهر میگذشتند، هر سال باعث مرگ چند نفر از اهالی میشدند. درخواستها برای ایجاد جاده کمربندی، راه به جایی نبرده بود. شهری که فقر را میشد در آن دید اما ساکنانش، گردنافراشته و گشاده دست و میهماننواز بودند. اینک و با سیل اخیر، ۵۰۰ خانه این شهر کوچک و تاکستانهایشان زیر آب رفته است. چگونه معمولان میتواند قد راست کند و حتی به همان شرایط فقیرانه پیش از سیل بازگردد؟
آن سفر همچنان در خاطرم نقش بسته است. تقریبا همه اهالی ساده و خونگرم معمولان، یا با میزبان، فامیل بودند یا او را میشناختند. سر هر کوچه و معبر، سلام علیکی و گپ کوتاهی و خوشامدگویی چندان خودمانی بود که گویی هزار سال در کنار هم زندگی کرده ایم. هر چند حضورم کنار رود کشکان و قدم زدن در مزارع اطراف برای شان قدری غریب مینمود.
رد و آثار شَنْگ (یا همان سگ آبی) را روی سنگهای میان و کنار این رودخانه دیدم. از دو جوان سراغش را گرفتم. با خنده گفتند: «مهندس! چند روز پیش دو تا از آنها را کشتیم.» خورشید در دوردستها، لای کوهها سرخ شده بود و کمکم خودش را پنهان میکرد. نسیم خنکی می وزید. کنار آتش کوچکی نشستم که خاکسترش قوری چای را تا میانه گرفته بود: «میشود یک استکان چای بخوریم؟» با رویی گشاده سئوالم را پاسخ دادند. برایشان گفتم که شنگ ضرری برای مزارعشان ندارد و برای انسان هم بیخطر است. گویا، همه گوش بودند و حرفی نزدند. هوا همچنان گرگ و میش بود که از هم خداحافظی کردیم. ۱۰ سال بعد، از طریق میزبان، سلام و پیغام رساندند که «به آن مهندس جوان بگو از وقتی برایمان درباره شنگ گفت، دیگر حتی یکی از آنها را نکشتیم.» حالا سیل، زندگی این مردم نازنین را نابود کرده است، سیلی که اگر مدیریت سرزمین در آن به درستی انجام شده بود، چنان تخریب و آسیبی هولناک به دنبال نداشت.
شب هنگام عده ای از مردان شهر که جملگی اقوام میزبان بودند، دور هم جمع شدند. گمان میکردم از فضای سیاستزده پایتخت دور شده ام. اما سخت در اشتباه بودم. احمد توکلی، دیگر کاندیدای انتخابات و رقیب محمد خاتمی در مسجدی همان حوالی سخنرانی داشت. موقع خروج متوجه شد کفشهایش را دزدیده اند. یکی از میهمانان گفت: «پیام این کار روشن است. یعنی اینجا رأی ما را نخواهی داشت!» تحلیلهای سیاسی که در آن شب از معمولانیها شنیدم اصلا معمولی نبود، ناب و درجه یک که کمتر میشد نمونه اش را حتی در جمع روزنامه نگارانِ سیاسی دید و شنید. حالا زندگی کوچک این مردم نازنین را سیل در هم کوبیده، سیلی که نه فقط به خاطر بارش بیسابقه که بیشتر به دلیل بیخردی و مصرف سرزمین و طرحهای ویرانگر چنین بنیانکن جاری شده است.
طرحهای آبخیزداری، حفاظت خاک، کنترل سیلاب و تغذیه آبخوانها و سفره های زیرزمینی نه در لرستان که تقریبا در هیچ کجای ایران جدی گرفته نمیشود. در مقابل، ایجاد طرحهای مخرب است که صاحبان قدرت و سرمایه خواهان آنها هستند: جاده سازی و سد سازی بی ضابطه، تملک و تصرف علفزارها برای تعلیف میلیونها دام، ساخت واحدهای صنعتی، مسکونی و تفریحی در عرصه های نامناسب نظیر دشتهای سیلابی و بهرهبرداری از شن و ماسه و سنگهای رودخانهها تنها گوشه ای از دستاندازی و مصرف منابع طبیعی است.
در چنین شرایطی است که وقتی سیل، این طبیعیترین رخداد سرزمین ایران، جاری میشود تخریبی بیش از انتظار دارد و آن را به غلط، «بلای طبیعی» مینامند. با فروکش کردن وضعیت بحرانی، اما همین سیل ویرانگر و «بلای طبیعی» ناگهان به «رحمت الهی» بدل می شود. اینک، عده ای از مسئولان پر شدن دریاچه سدها و بهبود نسبی دریاچه ارومیه را در کارنامه خود به عنوان موفقیت و دستاوردی مثبت ثبت میکنند. آیا مردمی به روشن بینی معمولانیها و سایر نقاط مغروق در سیل، این ادعاها را باور میکنند؟
اینک تب و تاب ناشی از سیل فروکش کرده و حمله ملخ ها به سرخط مهم اخبار بدل شده است. خطر پنهان دیگری ممکن است در آینده نزدیک و با گرم شدن هوا رخ دهد: آتش سوزی علفزارها و دشتهایی که اینک مرطوب شدهاند و تصویری یگانه و زیبا خلق کرده اند با تراکم علف های تازه و سبز. خشک شدن این علفزارهای متراکم در فصل گرما احتمال آتش سوزی را افزایش میدهد. آیا برای پیشگیری از بحران بعدی، آمادگی کافی وجود دارد؟ یا باز این مردم هستند که باید با بیل و سطل آب رخداد بعدی را مدیریت کنند؟
روز دیگری در معمولان میگذشت. در مزرعهای دیگر، پدربزرگ میزبان مشغول کار بود: پیرمردی سردوگرمچشیده و ریشسفید شهر که گذشته های نه چندان دور را به یاد میآورد: از رسم شکارچیگری میگفت و تنبیه متخلفانی که بیش از حد تعیین شده جانوران را از پا میانداختند و به آنها شلیک میکردند. میگفت وقتی گلههای قوچومیش حرکت میکردند، انگار زمین زیر پا میلرزید. چنین مناظری سالهاست که در کوه های زاگرس دیده نمیشود. امروز کمتر کسی به یاد دارد که سال پیش لوله نفت نزدیک پلدختر شکست و کشکان آلوده شد. شاید کمتر در خاطرهها مانده که چهار سال قبل تریلی حاوی اسید سولفوریک در کشکان، واژگون شد.
معمولان، شاید شهری باشد، اما مردمانش معمولی نیستند. اینک آنان مثل بسیاری دیگر از مردمان ایران که در شهرها و روستاهای فقیر روز را به شب می رسانند، ناچارند فشار دیگری را در زندگی تحمل کنند: فشار ناشی از رخدادهای طبیعی که مدیریت نا به سامان سرزمین، اثرات زیانبار آن را افزون کرده است.