کبوترها

شید و مارینا بر فراز شهر با بهت پرواز می کردند. شبکه ی بی انتهای نور در سراسر افق به گونه ی افسون کننده ای گسترده بود. از پایین صدای اتومبیل می آمد و آوای بوق و غژ غژ گوش آزار و تپ تپ همه جاگیری که به نظر می آمد بخشی از جو آنجا بود. شید در لحظه های گیج کننده به راستی گمان می کرد که چراغ های شهر ستاره های آسمان هستند، و او داشته وارونه پرواز می کرده است. خسته شده بود.  از هنگامی که وارد شهر شده بودند چیزی نخورده بودند. آنجا حشرات اندکی بود، و همان اندک را هم که شکار کرده بودند مزه ی بد می دادند، مزه ای غریب که طعم سوختگی و دودزدگی داشت. حال تنها چیزی که می خواست یافتن نشانه ها بود تا موقعیت خود را تشخیص دهد و از جایی که بود بیرون برود.

از بندر تیره و تاری در حال عبور بودند. روبرویشان آن سوی ساحل برج سنگی عمودی بود که سوی آنان سر بر افراشته بود و به برج فانوس دریایی شباهت داشت، اما پر زرق و برق بود. در نمای آن حاشیه ها و حکاکی هایی هم دیده می شد، و پنجره های بسیاری که برخی تاریک و برخی روشن بودند. در سویی از برج نزدیک قله ی آن توده ای از دایره های سفید بزرگتر و روشنتر از ماه دیده می شدند. و خطوط تیره ای پیرامون طوق داخلی آن حک شده بود و شید صدای تق  تق مرتبی را در پشت نمای صاف و گرد می شنید. بر فراز برج، برجک شیبداری بود که چند ردیف پنجره ی شیروانی دار درش کار شده بود. مارینا بی صبرانه پرسید: ” اینجا همونجاست؟”

شید نقشه ی صوتی مادرش را مرور کرد و کوشید برج را با آن چه می بیند قیاس کند. یک برج، و یک برجک نوک تیز، با نشانه ها می خواند…

از درون برج صدای بلندی شید و مارینا را از ترس لرزاند. باز، بنگ و بنگ دیگر و بنگ سوم به همان بلندی و سکوت.

شید با هیجان گفت: ” همون صدای نقشه ست، باید همین دور و برها باشه!”

و هردو به سوی برجک کوچک چرخیدند و روی میله های چوبی که بی نظم به یکی از پنجره های شیروانی دارمیخ شده بودند فرود آمدند. و وارونه آویزان شدند. شید در حالی که قیافه اش درهم رفته بود به برج نگاه کرد و نیم رخ نوک تیز آن را در آسمان شب به نماشا نشست. و گفت: ” نه، چیزی رو اینجا نمی بینم.”

بعد انگار یادش آمده باشد ادامه داد: ” صلیب فلزی، اما روی این برج صلیب فلزی دیده نمی شه، انگار اشتباه اومدیم!”

مارینا آهسته گفت: ” شید…بو رو می شنوی؟”

شید برای اول بار متوجه بوی تند و نامطبوعی شد که از پنجره به مشام می رسید. در همان حال پر و بالی درخشید و کله ی گنده ای از میان میله های چوبی شکسته راه باز کرد و منقارش را به دست های او نزدیک کرد. شید با وحشت به آن چشمان براق زل زد. اما وحشت زده تر از آن بود که درد را  حس کند. تنها متوجه شد که از جایی که بود جدا شده است. و از لای درز پنجره به درون برجک کشیده شده است. با بال های خرد و خمیر از آنجا به سوی زمین سرازیر شد.

تنها توانست با نگاهی تند همه چیز را ببیند، و یا چیزهایی را بشنود، پنجره ها و الوار و پرندگان بی شماری را دید که زان پیش ندیده بود. وقتی پر زد و رو به پایین رفت، دستش توی منقار پرنده بود، و پرنده ی دیگری داد زد: ” هردوتاشونو گرفتیم، همه به هوش باشن! به هوش باشین!”

سرانجام شید به زمین کوبیده شد و نجات یافت و بی درنگ مارینا نالان خودش را به او رساند. در وضعیت بسیار بدی قرار گرفته بودند. همه ی تنشان پوشیده شده بود از فضولات چسپنده و بد بوی پرندگان. شید داشت دچار حالت تهوع می شد. دو پرنده ای که گرفتارشان کرده بودند، سوراخ را با تخته ای پوشیده از قیر بستند و آنها را زندانی کردند. از جایی آن بالا صدایی برخاست: ” برو فرمانده رو پیدا کن! “

مارینا آهی کشید و گفت: ” کبوترها.”

“پیش از این دیده بودیشان؟”

مارینا تایید کرد: “تو آسمون، همه جا هستن!”

“اما… پس چرا نخوابیده اند؟”

مارینا سر تکان داد و گفت: “پنداری منتظرمون بودن…”

“نمی تونن کاری کنن. ما بی گناهیم، شب هم به سود ماست. متعلق به ماست…”

“شاید ما اشتباهی به آشیونه ی یک گشتی نزدیک شدیم، چه بسا شانس آورده باشیم، امیدوارم اشتباهی شده باشد.”

چاله بزرگ نبود. اما زیر پایشان میان الوارهای آلوده رگه هایی از روشنایی دیده می شد. شید از پایین صدای تیک تاک گوشنوازی شیند. و دانست که روشنایی مربوط به دایره های درخشان برج است. در نتیجه به بالا و به سوی تخته پرواز کرد و آهسته هلش داد، تخته اما تکان نخورد. کبوترها رویش نشسته بودند. می توانست نوک پنجه هایشان را ببیند که به تخته فشار می آوردند. دانست بخت برون رفت از چاله نیست.

آهسته گفت: ” از ما چی می خوان؟”

و خودش را  نزدیک مارینا سراند. ناگهان تخته عقب رفت و کله های دو کبوتر کشیک وارد سوراخ شدند و آنها را گرفتند و به زور از چاله بیرون بردند و روی زمین رها کردند. شید که کنار مارینا مچاله شده بود، هول هولکی دور و بر را از نزدیک از زیر نظر گذراند. در نتیجه دانست که ته برج کوچک هستند. و بالای سرشان تیرهای چوبی مانند شبکه ی غول اندامی به صورت ضربدر دیده می شد. روی تیرها ده ها پرنده نشسته بودند که اندوهگینانه سر و صدا می کردند و با خشم بال می گشودند.

یکی از کبوترهای کشیک غرید” نور، نوربیشتر!”

شید دید در امتداد کف برجک دو کبوتر تخته ی قیر اندود دیگری را پس زدند و یک باره منشوری از نور کورکننده به درون برجک جاری شد. شید چشمانش را تنگ کرد و به جنب و جوش پرتب و تاب و  پر ترس پیدا کردن راه های  خروج دقت کرد. فکر کرد حتی اگر موفق شوند به راه هوایی دست یابند، باید از میان آنهمه تیر چوبی عبور کنند، و در عین حال از میان آن همه پرنده. شید می شنید که کبوترها داشتند دریچه ها را می بستند و بال می گشودند. و با منقارهایشان صدا در می آوردند. به بزرگی جغدان نبودند. اما از او چند برابر بزرگتر بودند. با سینه های ستبر و بالهای عضلانی و آن چشمان، چشمانی که به شیوه شگفتی برق می زدند.
حال بر فراز سرش پرنده ها روی تیرهای چوبی نشسته بودند و با مراقبت و بدجنسی آنها را در آن پایین می پاییدند. کل فضای برجک پر از غرولند های نحس آنان شده بود. هر هنگام کبوتری شق ورق به جلو می خرامید و می گفت: ” گروهبان گزارش بده!”

آن کبوتر که کنار شید بود با تکان تند سر می گفت: ” بله، جناب فرمانده! ما این دو خفاش رو بیرون برجک دستگیر کردیم.”

فرمانده که آن پایین و به شید و مارینا نگاه می کرد و می گفت: ” کار خوبی کردین، گروهبان.”

” سرباز این دوتا همونایی هستن که دیدی؟”

کبوتر سرباز لاغری از روی تیر پایین پرید و به شید و مارینا نگاه دقیقی انداخت. روی شانه ی راستش زخمی عمیق دیده می شد که هنوز بهبود نیافته بود و بسیار عصبانی به نظر می آمد. کله اش را به این طرف و آن طرف می چرخاند و از چشمانش آتش می بارید.

بی درنگ پاسخ داد: ” نه.”

و بعد مانند دیوانگان خندید و ادامه داد: ” ین دوتا؟ نه، نخیر، نخیر، نخیر اینا خیلی کوچک هستند، اونایی که من دیدم…”

کبوتر سرباز می لرزید و نتوانست جلو خنده اش را بگیرد. از نگاه اش ترس و نگرانی می بارید که گفت: “جناب فرمانده، اونا عظیم الجثه بودن، عظیم الجثه. بالهاشون نزدیک یک متر پهنا داشت…”

ادامه دارد