مینا میرصادقى  در فروردین ١٣۴٠  در شهر آبادان به دنیا آمد. دوران دبستان و تحصیلات دوره ى متوسطه  را در همین شهر به پایان رساند. در همان سال ها شعرهایى کوتاه از او  با نام مستعار   (مینا  م  شراب) در هفته نامه ى فردوسى  منتشر شد.

پس از ازدواج به اتفاق همسرش  براى مدت یک سال به انگلستان رفتند و در شهر میدلزبرو  ساکن بودند.

پس از بازگشت به ایران   در سال ١٣٨٠ اولین مجموعه ى شعرش را با هزینه ى شخصى با نام “خواهش مى کنم تقویم را برگردان ” به چاپ رساند. 

دومین مجموعه  شعر میرصادقى  در سال  ١٣٨۶ با نام  ” من درخت شهرزاد مى بافم ”  به چاپ رسید.

سال ١٣٨٩ گزیده اى از غزلیات مولوى، سعدى و حافظ را  با نام ” این سه به روایت  من ” به دست چاپ سپرد.

سال ١٣٩٠  گزیده ى شعرهاى آن سکستون  شاعر آمریکایى  را آماده ى چاپ  داشت  که بنا بر دلایلى  به چاپ نرسید.

در  سال  ١٣٩۴ سومین مجموعه شعرش با نام ” این باران که روزهایت را خم کرده ست ”  از زیر چاپ درآمد.

مینا میرصادقى در سال ١٣٩٧ پیگیر مجدد چاپ گزیده ى شعرهاى آن سکستون شد و اکنون  این کتاب با نام  “سنگ ها و قاشق ها” در نمایشگاه کتاب موجود است.

اکنون  میرصادقى گزیده ى غزلیات بیدل دهلوى را به دست چاپ سپرده  و در حال اتمام گزیده ى غزلیات  مولانا از دیوان  غزلیات شمس  است.

مریم رئیس دانا

فقط کلمه ها را ادامه مى دهم

تاریکى چیزها را زنده مى کند

گیاهان بى شمار

سایه هاى سمج

و چقدر کلمه

که بسته هاى سر به مُهر را به خدا مى رسانْد

اما شیطان که از پوستم بالا رفت

به ساعت بلاتکلیف چنان سنگ پیچیده بود

که باران مثل دُم اسب باریدن گرفت

اى ماه!

که من از درزهاى خاک به جادو برآیم

فردا

دو دختر هم نام

در خیابان ها آویخته اند

امشب خیابان هاى طولانى بالاى تپه ى سرخ اند

سبزه هاى معلق به چراغ ها، دم گرفته اند دمى رویشان بخوابم

با همین کفش ها؟

رویه شان که به تلنگرى بند است

و سرانجام از فواصل گور

کلمات  روى میز پخش خواهد شد

لخته هاى برافتاده از دیدار       از چیزها

که بر اجتماع جلبک ها دِل  دِل مى زند

شاید تونل هاى ذهن در اخبار دست برده اند

در اتاق ها وُ چراغ هاى گرم که دانه دانه روى پوست  لیز خوردند

و عنکبوت

تارهایش را چنان با ظرافت مرتب مى کند

تا من فکر کنم

بنویسم

جز آرنج ها که تا خیزاب  دریا خزیده اند

“اینجا کسى ست پنهان دامان من گرفته”

پس آن مهمانخانه را کجا دیدم

که آفتاب که سر زند

همزادم صبحانه را چیده است؟

چقدر کرکره هایش آبى بود!

(یا من این طور تصور مى کنم؟)

در جنگل حراء، فراز دریاچه

گِلْ خورَک گفت چلچراغ دو شاخه را هم خواهد خورْد

و این طور …..

حلقه وار چرخیده ام

نه …! بیدار نمى شوى

در ظریف ترین ساعات که نرگس ها

به دوخت و دوز مشغولند

روى تراس خانه در کوچه ى بن بست ایستاده ام؟

شش ساله ام؟ ماشین ها مى گذرند؟

تا ٢٠ مى شمارم؟

برادرم جعفر خندید و گفت بلد نیستم؟

پیش از صلوه ظهر خروسمان سَقَط شد؟

مى توانم با همین دست هاى فاستونى کلید برق را بزنم

و سوار خط  ٧۴ بلوار جمهورى را خط خطى کنم؟

نه ….!

این لحظه که از دستم ریخت

شاید شبیه  کسى که هر از گاه انگور مى آوَرَد

اصلا شبیه تو نیست

آنجا که پله ها

تا دریا بالایت مى بردند

دکل هاى ناخوش     کشتى ها را به مه واداده اند

آن وقت ها چه بود؟ فانوس ده رنگ چه به سادگى روشن مى کرد

کوره راهى که در من پیش مى رفت

ما در تاریکى زاده مى شویم

در بند بند بهشت که به تنهایى خو نمى کند

راستى سلیمانیه نام کدام چشمه بود؟

تو آن جا تن شستى؟

امیرکبیر چشم شست؟

یا بند ناف من از گوشه اش ربوده شده؟

اعصابم خط خطى ست. شیشه ى دارو گیر داده:

اتاق هاى شست و شو

ملافه هاى سفید

استخوان هاى کافورى.

آن وقت مى شد لیوانى آب فدایشان کنم

چگونه فریاد کپسول ها تعادل رنگ ها را به هم زده؟

خفتگان در ذهنم قدم مى زنند

کلمات را پس و پیش مى کنند

قدیسان که با جعبه هاى مقوایى مى چرخیدند

کودک از چشمى در دید

گربه که از ماه بالا رفت

پوستم را با خودش مى کشید

و آن قدر مردگان بال هاشان را تکاندند تا بادها وزیدن گرفت

گلى سرخ زبانم را پرپر کرده

گنجشک ها منظم اند

چیزها را به هم ربط نمى دهند

شاید سرفه هم نکنند

زیر بال هایشان روز جا به جا مى شود

مى گذارند سمفونى زرین شان تسکین ات دهد

و پیش مى روند

پیش مى روند

پیش مى روند

مى گویى آن نسیم

که در ماه زوزه مى کِشد

دندان خرس هاى خفته را نیاورده بود که زن هراسان مى خواست

هوایى از تو بردارد

روى زنى بگذارد که شعرهایت به خود راهش نداد؟

حتا وقتى انگور مى خوردیم وَ زمین زیر  پایمان مى جنبید

مى دیدم تاریکى قد مى کشد   قد مى کشد

پارک ها    خانه ها    بسته ها    خنده ها

خیابان ها   درخت ها   اسباب ها

همه وُ  همه در شکافى سیاه خود را پرتاب مى کردند

خورشید چون برجى ناتمام فرو مى ریخت

و دو دختر کلاهشان را برداشتند وُ گفتند:

سلام! 

ما سایه ى درختان را در آب  باور نداریم تو چطور؟

ولى من سیندرلا نبودم

تمام آن چه با خود مى کِشم یک لنگه کفش است

از سیاهى نمى گذرد   نمى گذرد   نمى گذرد