نکته ها/ ۱۲

خارجی ها، با وجود این که می دانسته اند و می دانند که کسی به خارجی جماعت اعتنائی نمی کند!  اختراعات بسیاری کرده اند که نمی شود منکرش شد. اما اختراع ” نظرسنجی از درون اتوموبیل درحال حرکت”، انصافن به عقل شان نرسیده بود و افتخار آن نصیب رئیس جمهوری ایران شد!

آقای روحانی روز چهارم خردادماه همین امسال (۱۳۹۸) در دیدار با اصحاب رسانه فرمودند: “من هر روز از توی ماشینم قیافه مردم را می‌بینم و نظرسنجی می‌کنم. از روی این که چند نفر می‌خندند، چند نفر عصبانی هستند و چند نفر قیافه شان گرفته است.”

آقای روحانی روی صندلی عقب اتوموبیلش نشسته است، خودکار و کاغذی به دست دارد و با دقت و هوشیاری بسیار سرش را به چپ و راست حرکت می دهد و تند و تند روی کاغذ علامت گذاری می کند.  

کاغذ ستون بندی و خط کشی شده است و بالای هرستون کلماتی نوشته شده:

 خیلی خوشحال ،  اندکی خوشحال ،  خوشحال  و  بفهمی نفهمی خوشحال!

زیر هرکدام  از این کلمات یا سرخط ها، تعدادی علامت، به چشم می خورد که نشان دهنده تعداد افرادی ست که نظرشان سنجیده شده!

صفحات بسیاری کنار دست آقای روحانی به چشم می خورد که همه پرشده و دیگرجا ندارد. آقای روحانی صفحه تازه ای را از توی کارتونی که کنار دستش است برمی دارد تا نظر شهروندان دیگری را که در حال عبورند و درصف اتوبوس یا خرید ایستاده اند، ثبت کند. اتوموبیل با سرعت پنجاه کیلومتر درحال حرکت است که فریاد آقای روحانی بلند می شود:

گفتم یواش برو…یواش ….غفلت می کنم میری روی صد کیلومتر. با این سرعت من چطور می توانم نظر مردم را بدانم؟…(راننده پایش را روی ترمز می گذارد و سرعت را کم می کند. آقای روحانی استغفرالهی می گوید، صلواتی می فرستد، آرامش همیشگی اش را به دست می آورد و سئوال می کند): به نظر تو اون پیرزنه که اول صف شکر نشسته بود روی زمین، نظرش چی بود؟ خیلی خوشحال بود یا یک کمی؟ عصبانی بنظر نمی آمد چون اول صف بود ولی به خاطر این که چادرش را به دندان گرفته بود، دقیقأ نمی شد نظرش را دانست؟  

راننده(درحالی که سرعت اتوموبیل را به۲۰ کیلومتر درساعت رسانده جواب می دهد): توجه نکردم قربان، حواسم به رانندگیم بود.

-: اگه حواست به رانندگی ت بود که اونجور با سرعت نمی رفتی… دور بزن و برگرد. نمی خواهم حتی نظر یک نفر را نپرسیده بروم یا نظرسنجی امروزم ناقص و خدای ناکرده اشتباه باشد.

-:(راننده توقف می کند) قربان خیابان یک طرفه است و نمی توانم دور بزنم.

– : پس با احتیاط دنده عقب برو… حیفه نظر اون پیرزن را نپرسیده رد بشیم!

-: قربان جلوی صف گوشت که دنده عقب رفتم، پنج صبح بود و هنوزخیابان خالی بود، الان تقریبا شلوغ شده و دنده عقب رفتن توی خیابان یک طرفه خطرناکه.

– : (پس از لحظاتی تفکر) پس بزن کنار، یه دقیقه پیاده شو برو ببین نظر اون پیرزنه توی صف شکر، که چادرمشکی اش را گرفته بود به دندانش و اول صف نشسته بود چیه. تابلو نکنی که نظرش را عوض کنه ها… ، یه جوری هم نیگاش نکنی که مردم برات حرف در بیارن، خیلی خونسرد، انگارکه داری میری ته صف، ازجلوش رد شو و ببین جزء کدوم دسته می شه حسابش کرد؟

– : (راننده ماشین را پارک می کند، پیاده می شود و ده دقیقه بعد برمی گردد) قربان پیرزن چادرمشکی توی صف نبود، مثل این که توی این فاصله شکرش را گرفته و رفته ….

– : حیف شد. نظرآدم های سالخورده مهمتر از نظر جوان هاست. آدم های مسن چون حقوق بازنشستگی یا مستمری می گیرند، بیش از دیگران قدر پول شان و قدر اجناس کوپنی که بهشان می رسد را می دانند، تجربه دارند. یادشان می آید که زمان جنگ بین المل دوم با چه بدبختی چند تا حبه قند گیرشان می آمده. یک جائی خوانده ام که اون زمان، اکثر افراد، هر چند روز یکبار، یک بشقاب دمپختک دولتی گیرشان می آمده و با همان سر می کرده اند. شنیده ام خیلی ها یک تکه نان سیلوی سهمیه بندی شده بیشترگیرشان نمی آمد. افطاری شان هم یک چائی کمرنگ بوده و چند تا کشمش مانده. (لحظه ای فکرمی کند) کاش از اون های دیگه ای که توی صف بودند نظرشان را درمورد نظر پیرزنه پرسیده بودی!

– قربان مردم که پیرزنه را  نمی شناختنش که نظرش را بدانند!

– : تو انگارهرگز توی صف شکر نبودی که این حرف را می زنی؟ شاید هم ازسهمیه شکر منزل من استفاده می کنی؟ وگرنه می دونستی مردم توی صف، فقط که به ترامپ بد و بیراه نمیگن، در مورد سایر مسائل حتی سیاست هم  اظهارنظرمی کنن و با هم حرف می زنن.

– : قربان حالا این یک نفر را ندیده بگیرید و فکرکنید نظر اون هم مثل بقیه بوده …

– بد پیشنهادی هم نیست، یعنی چاره دیگه ای هم ندارم. چون خدا را شکر، شکر بهش رسیده و خریده، میذارمش جزء اونهائی که یک کمی خوشحال اند که در قضاوت اغراق نکرده باشم. تعداد آدم هائی که نظرشان را به عنوان خیلی خوشحال علامت زده ام، یک کمی زیاد شده. نمی خواهم مردم فکرکنند نظرسنجی ام دقیق نبوده و همینطور الکی قضاوت کرده ام و کشکی کشکی علامت گذاری کرده ام.

(زیر سرتیتر اندکی خوشحال، خط دیگری می کشد و می گوید): حرکت کن ولی یواش برو. با سرعت که میری، نظرات مردم قاطی پاطی میشه و نمیشه خوشحال را از خیلی خوشحال و راضی را از خیلی راضی تمیزداد!

راننده لبخندی می زند، اطاعت می شودی می گوید و اتوموبیل آهسته حرکت می کند.

احترام!

تا این عکس منتشرنشده بود ، هیچکس باورش نمی شد که در ایران حتی با یک متهم به قتل چقدر مودبانه و محترمانه رفتارمی شود!

فرق سَمبُل با سَمبَل!

داستان از آنجا آغاز شد که یک آقای محترمی با اسلحه ای که ضامنش را کشیده و آماده شلیک کردن بوده، میره توی حمام تا زنش را بترسونه و به راه راست هدایت کنه. به گفته آن آقای محترم، خانمه می ترسه و خودش را میندازه روی  اسلحه که خدای نکرده شلیک نشه!

 اسلحه که از زمان اختراعش تا آن لحظه چنین صحنه ای را ندیده بوده، هول میکنه و پنج دفعه پشت سرهم شلیک میشه!

حالا درست در چنین موقعی که بعضی ها تلاش می کنند قضیه را سَمبَل کنند، عده ای از آدم های کنجکاو، به فکر افتاده اند که بفهمند فرق سَمبُل با سَمبَل که هر دوش یکجور نوشته میشه چیه و این داستان میشه سَمبُلی برای یک ازدواج نامناسب از نظرسنّی، یا سَمبُلی برای سَمبَل کردن؟!

مقصراصلی؟ صمد آقا!

نفر وسط صمد آقای خودمان- دست راستی روحانی- دست چپی ترامپ

درحقیقت تمام این انگشت نشان دادن ها که توی هرکدامش صدجورتهدید نهفته است، تقصرصمد آقای خودمونه 

اون بود که پنجاه سال پیش انگشتش را به صورت اسلحه نشان داد و گفت “با همین انگشت می زنم به چشش!” و سیاستمداران را ترغیب به استفاده از این انگشت کرد. وگرنه هزاران سال بود که مردم دنیا از این انگشت برای مزه کرده ماست و خیار یا فوق فوقش بورانی اسفناج استفاده می کردند!

آی ….، مامان، نکن دردم گرفت

تا تو باشی که مواظب خورد و خوراکت باشی. آدم شدی واسه من که هرچی گیرت میاد می خوری؟!

ایران ، هزارسال بعد

زندگی خیلی خیلی هوشمند!

قرن سی و یکم  و سال ۲۳۹۸ است. هوش مصنوعی، دیگه عقل و هوشی واسه آدم ها باقی نگذاشته و هیچکس بدون مشورت با دستگاه های الکترونیک تکان هم نمی خورد.

ایرانی ها هم مثل بقیه مردم دنیا، دیگردر هیچ موردی زحمت فکرکردن به خود نمی دهند. کارهای روزانه با یک نگاه، یک اشاره ابرو یا انگشت آدم ها صورت می پذیرد.

صبح یک روز آفتابی …

شش و نیم صبح است. زن و شوهرجوان ازخواب برخاسته اند. خانم از ترس تلویزیون که به نظر می رسد چهار چشمی دارد بدن نیمه لخت او را دید می زند، با عجله روبدوشامبرش را می پوشد. به تلویزیون نگاه سرزنش آمیزی می کند و چهارتا انگشتش را نشانش می دهد. تله ویزیون با لبخند روشن می شود و کانال چهار تلویزیون شروع به پخش اخبار می کند.

اولین خبر حکایت از اختراع یک عاقد مصنوعی می کند. این عاقد هوشمند که حواسش به همه هست و تا یک کیلومتری همه جوان ها را چهار چشمی می پاید، مواظب هست تا به محض این که دختر و پسری که در همسایگی هم زندگی می کنند به سن ۱۸ سالگی برسد، صیغه عقد را به طور اتوماتیک بین آنها جاری کند.

دختره و پسره صبح روز تولدشان اول صدای اف اف در منزل و بعد صدای عاقد هوشمند را می شنوند که ازتوی کوچه و در یک جمله می گوید  فرشته خانم و محسن آقای عزیز، با اختیاراتی که شهر به من داده شما را زن و شوهر اعلام کردم تمام شد. خوشبخت باشید!

خانم لبخندی می زند و می گوید چه اختراع مضحکی. ازدواج زورکی؟ ، شاید این دختر و پسرهمدیگر را دوست نداشته باشند؟ و بی توجه به اخبار از همسرش می پرسد عزیزم نان سنگک یا بربری؟ وقتی آقا تصمیمش را رسمآ ابلاغ کرد، خانم  به نان پزاتوماتیک و هوشمند کنار آشپزخانه اشاره می کنه که نان سنگک کنجدی و برشته لطفن.

شاطر آقای هوشمند، درحالی که انگار دارد بابا کرم می رقصد، حرکتی به پائین تنه اش می دهد و دودقیقه بعد با یک پاروی بلند، نان سنگک برشته ای را از زیر دستگاه بیرون می آورد و روی تختگاه آشپزخانه می گذارد.

اندکی بعد که نان کمی خنک شد، دستی از پشت دستگاه بیرون می آید، سنگ ریزه های پشت نان را دانه دانه جدا می کند و دوباره به داخل دستگاه می اندازد. بعد نان را بر اساس سهمی که به زن و مرد ارث می رسد به یک تکه بزرگ و یک تکه کوچک تقسیم می کند وسر میز می گذارد!

خانم ازشوهرش می پرسد عزیزم، پنیرهلندی، دانمارکی، یا لیقوان؟ شوهره لبخندی می زند و می گوید عزیزم چند دفعه بگم؟ با نان سنگک فقط پنیرلیقوان.

خانم به یخچال نگاهی می کند و می گوید شنیدی که؟!

به قدرتی خدا در یخچال باز می شود، یک شیرپاکتی،  250 گرم پنیر هلندی و صدگرم کره دانمارکی روی میز صبحانه چیده می شود. خانم عصبانی به یخچال می گوید انگار نشنیدی گفتم پنیر لیقوان؟ صدا از دیوار درمی آید اما از یخچال درنمی آید. خانم پکر و دلخور به طرف آن می رود و به شوهرش می گوید عزیزم یا این یخچال لعنتی را که رفتی دست دوم و از سمساری خریدی عوض کن، یا بگو بیایند تعمیرش کنند. عمری ازش گذشته، گوش هاش دیگه خوب نمی شنود. بعد خودش ظرف پنیرلیقوان را برمی دارد  وسر میز می گذارد.

صبحانه که تمام شد، برای ناهار به اجاق گاز دستور قورمه سبزی و به پلوپز دستورپلو با ته دیگ برشته می دهد. به طرف ظرفشوئی و جاروبرقی نگاهی می کند. جارو برقی می  گوید چشم خانم، امروز پشت گلدان ها را هم جارو می کنم، دستی مصنوعی و شیش انگشتی هم از پشت ظرفشوئی بیرون می آید و دریک لحظه همه ظرف های صبحانه را بغل می کند و به داخل ماشین می برد. دستمال گردگیری از ترس این که دورش نیندازند خود بخود می پرد وسط که: مطمئن باشید خانم، همه جا را گرد گیری می کنم.

خانم و آقا آماده رفتن هستند که خانم می گوید به آب پاش سفارش کردی گلدان ها را آب بدهد؟ آقا می گوید انگار یادت نیست، آب پاش را با نگاه تو تنظیم کرده ایم. به نگاه من که اهمیت نمی دهد.

خانم عصبانی می گوید بله دیگه، همه کارها را گذاشته ای به عهده من که خودت راحت باشی. در بالکن را باز می کند و نگاه خشم آلودی به آب پاش می کند. به لطف هوش مصنوعی، آب پاش قدیمی و قراضه دسته اش را از کمرش برمی دارد و می گیرد به زانوهاش و با سختی و ناله کنان از جا بلند می شود. خانم به شوهرش می گوید این آب پاشه هم دیگه وقت بازنشستگی شه. یه دونه نو بخرکه دست از سر این بدبخت برداریم …

دوبعدازظهرخانم و آقا خسته ازکار زیاد به خانه برمی گردند. خانه ریخته و پاشیده و کثیف است. گردگیری و جارو نشده، ازپلو خورش هم خبری نیست. دستگاه های هوشمند شرمنده و خجالت زده سرشان زیر است و صدا از هیچکدام درنمی آید.

فقط دستگاه کنترل خانه که با باطری کار می کند با صدای ضعیفی می گوید، پول برق را نداده بودید، بعد از رفتن شما از اداره برق آمدند برق خانه را قطع کردند.

آقا مشت محکمی روی میز می کوبد و می گوید اه  یارانه ها را هم هنوز نریخته اند. با موبایلت زنگ بزن به مامانت ببین پنج میلیون داره بهمون قرض بده امروزه را یه جوری سرکنیم و روی این پریموس قدیمی یک نیمرو درست کنیم بخوریم یا نه؟!

ادامه دارد