واسه سومین بار که مرد صف را شمرد هنوز نفر نهمی بود و رفیقش سیزدهمی که پشت زنی واستاده بود قند بلند و موبور با ماسکی مخمل کبریتی به رنگ ِصدفی نقره ای و پُر از چنگ و دولاچنگ های سبز چمنی و همه چسبیده زیر اولین و روی آخرین خط از پنج خطی موازی تا بی نهایت پیچ در پیچ درهم پیچیده به رنگی فندقی مایل به کهربایی و باز که از سر بی حوصله گی و این بار تحت تاثیر دل غشه ای ترش مزه که هی تا زیر گلوش بالا می آمد و سر ِمعده اش را می گدازاند و گورش را گم نمی کرد تا مرد سه جرعهٔ گنده از ماگ اش  نمی ریخت تو دهانش و قورت نمی داد با قدرتی بی رحمانه گلو شکن و صف هفت دقیقه بود که در هر دقیقه تکانی می خورد موجی اما به اجبار راکد می ماند بر جا و در جا می زد و سومین نفر که هی بی قراری می کرد و از صف بیرون می پرید یا می جهید با دلیل و بی دلیل شاید جهت ِچیزی مثه خودنمایی عروسکی بود با دست های روباتی که هر بار فقط به طرفی می تکاندش یا حواله می دادش که دری ماینکرافتی بود اما اتوماتیکی با دو لنگهٔ کیپ در کیپ بسته که گاهی همین جوری دلبخواهی نخواهی یک لنگه اش باز می شد و دور می شد از لنگه ٔدیگرش بازی کنان مثه اینکه جنی ازش می گذشت و می رفت داخل ِبانکی شیک و مدرن اما احمقانه و توسری خورده و احتمالن باز می گشت از همان توسری خوردهٔ مدرن به پیاده رویی اسفالتی ولی جابجا کپکی و نمکی و صف کلافه بود و ته اش گم در پیچ ِکوچه ای و فاک های زن همه بم طنین و خشدار آوایی بی تردید همیشه  یا اس هولی سلیطه با بول شتی پتیاره یا سلیطه بول شتی با پتیاره اس هولی و موهاش شُره شرابی چرب و کثیف که شلال هاش به یازده رشته گیسی ختم می شد هر یک الیافی بافته مثه طنابی و وقتی مرد برای پنجمین بار طناب های بافته را شمرد دچار تردیدی مایوس کننده شد چون بار قبل نه گیس شمرده بود بالای باسنی دو تکه قلمبهٔ بیضی به شکل بی آزاری تحریک کننده که با هر حرکتی بی محابا سه بار بالا و پایین می پریدند در جا و جا به جا مدام با هم در جنگ و صلح بودند و قهر می کردند و آشتی و ناگهان دو فاک چرخی زد به عقب و مرد ماسکی عنابی پُر از ستاره های پنچ و شش پر سیاهرنگی بر صورتش دید شاخ در شاخ هم فرو رفته تا زیر چشم های وق زده و روی لبش دندانهای درشتی نقش بسته که خشمگین نمی نمودند ولی چیزی بودند مثه فشردن دردی در جایی از جان و انگاری زخمناک از نوک ‌ِخاری و مرد با وضوح کامل دید که روی پیراهن ِدو فاک دقیقن جای قاب های سینه دو عقاب در جا بال می زدند ولی نمی پریدند و دو فاک هم مردی بود که ریش ِزیتونی تیره اش از ته ماسک اش دو شاخ شده سایبانی روی سر دو عقابی در بند و صف همچنان رکب می زد موجی و راکد می ماند و صبوری مثه کلافه گی و سر در گمی جای اوجی را می گرفت و ول می کرد تا آرامش برقرار می شد یا بود که مرد شروع کرد به شمردن ِپشت ِسری ها از پشت ِرفیقی که پنجمی بود بعد از خودش و از بیست و پنجمی که رد شد و هنوز مانده بودند نشمرده های گم در پیچ کوچه که خسته شد و فکر کرد چرا بی خودی سیگاری که لای انگشت های دست راست دارد را به دست چپ یا لبش نمی دهد که فهمید نمی تواند چون فندکش را نمی داند کجا جا گذاشته که در باز شد و قبل از اینکه فکر آتش از فندکی گمشده زبانه بکشد و سیگارش را بسوزاند سه نفر جلویی یکی پس از دیگری تی تی تا تا کنان به تنبلی داخل ِبانک رفتند و نفر بعدی زنی بلاتکلیف بود که هی پا به پا می کرد یا می شد انگار ناخود آگاه شاشی معلق میان ِشهد و شرنگ فشار آورده بود به شاش گاه اش که روبروی تب سنج ایستاد یکوری تا راهی برای گذشتن باز شود یا باز کند که ایست ِتب سنج مانع شد یا بود و یا به هر دلیلی دیگر خارج از پروتکل های جاری به بیرون می راندش و نمی توانست زیرا زن ِبلاتکلیف که فهمیده بود باز باید مثه همهٔ منتظران کلافه بماند و شاید به دلیلی موجه اما نامعقول ِدیگری شروع کرد با تب سنج که ماسکی داشت بر صورت ِسیاهش سفیدتر از ابرهای صبحگاهی بهاری پُر از شکوفه های سرخابی گفت و گویی آغشته به مدارا و بگو و مگویی توامان ِخنده و اعتراضی را آغاز کرد که مجموعه هپی فیس های زرد و سرخ بر ماسک طلایی اش را هم می چزاند و هم می رقصاند ولی تاثیری منفعل و غیر قابل تغییر داشت و مرد از گفتمان ِناهمسازشان مطمئن شد که بزودی نوبت اش می شود یا خواهد شد و به همین دلیل مصمم شد که سیگار درمانده را پشت ِگوش ِچپ اش قرار دهد و داد و فکر کرد شاید خسته گی از بی دلیلی های نهفته در انگشت هاش بوده که بی خودی می ذوقند و از این ذوق زده گی مقداری خجل شد و از اینکه پیشترها ماسکی می زد معمولی ولی بزرگتر از ماسک های استانداردی که کالسکه ای پُر از گل های داودی بر آن نقش شده بود و با هر تبسمی زیرماسکی کالسکه کژ می شد و مژ می شد ولی واژگون نمی شد کمی شرمنده شد و از این که حالا  این یکی را تا قوز دماغ اش بالا کشیده یواشکی از خودش تشکر کرد اما نخندید و در دل به رفیق اش سه بار آفرین گفت که که ماسک شناس ِماهری بوده و هست و از اول آشنایی شان که تقریبن سه هفته پیش تر از عید پاک بود فهمیده بود که مرد باید ماسکی بزند که قوز دماغش را بپوشاند تا خوش تیپ تر جلوه کند که کرد و همان ارزیابی براش شگونی ناگفتنی داشت و دارد تا حالا که ناگهان چراش را از یاد برد و چون به عقب برگشت که از او بپرسد چرا دید جای رفیق خالی است و ناگاه به دلیلی از پیش اعلام نشده از تنهایی خودش وحشت کرد و به پشت سری که جوانی موبور بود با چشمانی عسلی خیره در نوزده سانتی دورتر از تابلتی نه و نیم اینچی بی که پلکی بزند تسلیم رویایی رنگی و بر ماسک ِقهوه ای مدورش که در واقع از زیر سوراخ های دماغش شروع می شد و چانه اش را کامل می پوشاند پنج پشه مدام بال بال می زدند هر یک به اندازهٔ زنبوری و باز سرجاشان بودند به اجبار نخی بسته به نازکای یک ساق ِپاشان گفت: بر می گردم جامو نگه می داری و تابلت تکانی خورد و مرد وقتی مطمئن شد نوبت اش محفوظ می ماند از صف بیرون زد و پی یافتن ِرفیقی گمشده به کوچهٔ پشت ِبانک رفت جایی که اتومبیلی دودی رنگ با پلاک های گِل گرفته پارک شده بود یا کرده بودند و دقت که کرد دید روی تمام تابلوهای توقف ممنوع کوچه یک نیست هم اضافه شده که قبلن ندیده بود یا رفیق اش دیده بود و به او نگفته بود تا دچار دلهره ای حاصل از نیست نشود که نشده بود و حتی با راننده ای ناشی اما تند و تیز هم  تصادفی سهوی کردند که قبل از پارک کردن از کنارشان به فاصلهٔ سه سانتی ماشین اش را رد کرده بود و آیینهٔ طرف ِشاگرد را شکسته بود و مرد فکر کرد شاید به علت ِشکست ِآیینه بود که فرصتی نماند تا رفیق اش به او بگوید چرا در تابلوهای توقف ممنوع نیست هم هست و به همین دلیل از منطق ِعاقلانه اش و جای خالی ماشین پارک شده شان با هم گذشت و چون فهمید گذشته هرگز بر نمی گردد پس برگشت چند قدم به گذشته و فهمید از جای خالی ماشینی آشنا چنان ترسیده که تپش ِقلبش منقلب شده و تندتر از ترنمی معمولی می کوبد به سینه ای که بر تاتواش تنها مرو حک کرده بود سه ماه پیش از امروز و فکر کرد تنهایی بر نگردد به صف و در برود به همانجایی که سه ساعت پیش از آنجا آمده بودند دوتایی اما جرئت نکرد حتی ماسک و کالسکه را از صورتش بکند تا گل های داودی هوایی تازه کنند در حالیکه کالسکه و گل های داودی را بادی خزانی سبک مثه برگی پاییزی با خود برده بود دیروز و در این وقت سوتی سه بار بوقید و به ناگاه ماشین ِدودناکشان را میان دو ون ِسفید و یغوری دید که جا خوش کرده بی جا شیهه می کشید ناز و نازک آوا و از دودی که از شیشهٔ راننده بیرون می زد شاد شد ولی میلی به سیگار کشیدن احساس نکرد و به سرعت بر گشت و قبل از اینکه سر جای خود بایستد با سه بار تکاندن ِسر از تابلتی پشت سر تشکر کرد که حالا سر ماسک ِمدورش میان لبهاش بود ولی موهای بورش به علتی بی دلیل سفید شده بود و دقت که کرد دید رنگ ِماسک انگار زرشکی مایل به قهوه ایی است و تا وسط گلوش را پوشانده و به جای پشه های زنبور هیکل پنج قلب ِتیر خورده بر آن می تپد بی وقفه و مرد شروع کرد به شمردن ِتپش های قلبی که بزرگ تر از قلب های دیگر بود و دقیقن مقابل دیده گانش بر ته ِتیرش قطرهٔ سرخی بعد از هر تپش خودی می نمایاند یا خودنمایی می کرد و به همین دلیل شمردن ِتپش قلب ِخودنما و قطره اش را ادامه داد که دید رفیق اش سر جای خودش برگشته و ایستاده و چون جای تعجبی نبود گرچه باید تعجب می کرد ولی با ادامهٔ شمارش ِتپش های خودنمایانه به قلب خودش هم تمرکزی همراه آرامشی باور نکردنی هدیه داد و پیش از اینکه به خلسهٔ کامل فرو رود و پنج حس ِبی حواس شده اش ساکت و ساکن شوند و در نهایت رام و تسلیم سرنوشتی در واقع همیشه بی معنا صف تکانی خورد و بار دیگر سه نفر از تب سنج گذشتند و نوبت به دو فاک نرسید اما او  چنان جهید بی نوبت و پیشانی به ماشین ِتب سنج کوبید که تب سنج همراه جیغی خفیف از پشت ِابری بهاری سفیدتر از ماسکی مملو از شکوفه های سرخابی که به هوا می پخشیدند مضطرب و مستانه می ریختندند ریلکس یک  بار دور خودش چرخید و بار دیگر بر زمین ننشسته به هوا پرید و ماشین از دستش ول شد و نیم متر بالاتر از خطر نرفته به طرف ِزمینی برگشت که بی صبرانه سینهٔ سرامیکی اش را آماده کرده بود تا بگیردش در آغوش و اما پیش از برخورد از نوع سوم که معمولن به شکستن ختم می شود ولی شانس آورد یا از خودشانسی اش بود که نشکست چرا چون دستی نرسیده به سینهٔ سرامیک های ناصبور گرفتش با دستکشی سیاه و براق و مرد وقتی دید دستکش ِسیاه وصل است به آستینی آبی و سرخ  که گرد بر گراگرد ِبرآمده گی ی بازوش درشت نوشته شده الترا سکیوریت نتوانست وحشت اش را برای خودش نگاه دارد یا در خودش پنهان کند که حقیقتن فرقی هم نداشتند اما در واقع داشتند و پس برای تقسیم ترسی ناشی از کلمهٔ مرکب ِالترا و سکیوریت به طرف ِرفیقی برگشت که داشت بی خیال به آسمانی می نگریست سراسر پوشیده از ابری خاکستری که خیال ِباریدن نداشت یا شاید هرگز نداشته و در همین موقع دو صدای نرم و خش دار با هم به جدالی پرداختند هم مضحک و هم دردناک که این روزها معمولی ترین دعواهای بدون ِهرگونه درگیری فیزیکی هستند و قبلن اینطوری نبودند و خونین تر بودند اما تک و توک تر از حالا که زیاد اتفاق می افتاد و به خونریزی نرسیده اتفاقن به سرعت هم تمام می شد یا می شود چون موجی از سر بی حوصله گی بی زور و بدون ِفراز و فرودی جدی و به همین دلیل سه نفر بعدی که دو فاک و سکیوریت الترا البته از افراد بر جسته اش بودند و نفر سومی سعی می کرد در سایهٔ هیکل های اندومورفی و مزومورفی شان بماند یا باشد زیرا اکتومورفی شکننده بود مثه ماسک ِکودکانه اما نازش به رنگ ِنارنجی که سه عروسک ِباربی با چترهاشان افشان بر آن می خندیدند بی دلیل و سایه با دلیلی معلوم میان آن دو دیگری به درون ِبانکی رفت که دم به دم نزدیکتر می شد و مرد مطمئن بود یا شد که نه دقیقهٔ دیگر باید به جایی برود که ناکجایی خطرناک نبود اما این بار هست چرا چون پیشترها پنج بار به داخلش رفته و حتی در سومین دیدارش اگرچه تشنه نبود اما ماگ اش را پُر از آب کرده بود از آبسردکنی تمام اتوماتیک و لاغر با گالنی خپله زیر ساعتی بدون عدد و تقویمی دیجیتال و فقط یک جرعه از ماگ نوشیده بود و حتی در آخرین بازدید که اتفاقن تمام صف ها چنان شلوغ بودند که عینک ها رد ِچشم ها را گم می کردند توانسته بود تمام سالن را به دقتی عینکی از پشت ِآستیگماتی مات اما تقلبی دید بزند و هر تردیدی برای منصرف شدن را بی تردید طرد کند اما حالا در ابتدای ناکجا به دلهره ای مبتلا شد به قدری آشنا و لذت بخش که نوک ِهر دو سینه اش تیز کرده فشار می آوردند به جیب های پیراهن ِساتن اش و از این فشار شهوتی ارضا ناشدنی را تجربه می کرد و به همین دلیل از صدایی تحکم آمیز جا خورد که گفت: برو دیگه و او ناخودآگاه داد زد: کجا و تحکم که احتمالن از کجای مرد جا خورده بود گفت: نوبت شماست و او این بار از مهر و محبت ناگهانی از سوی صدا دریافت که ماشین ِتب سنجی باید پیشانی اش را نشانه بگیرد که گرفت و شاید از همان کنجکاوی های بی دلیلی که همیشه بی موقع گریبانش را می گرفت و حالا هم گرفته بود و ول نمی کرد بود که پرسید: چنده و تب سنج از پشت ِشکوفه های سرخابی اما متعجب ِماسک اش خیلی جدی و البته با وقاحتی قانونی قاطی شده درعصبانیتی مصنوعی: چی چنده و مرد با کوبیدن پلکی بر پلک چشم راست و چشمکی با چشم چپ فهماند که شمارهٔ ثبت شده بر ماشین تب سنج را می خواهد بداند و این حق ِ قانونی هر شهروند است و تب سنج بی گفت و گوی اضافی صفحهٔ فسفرین ِماشین تب سنج را بر گرداند به طرف نگاه مرد و او سه عدد دید که دوتاش فرد نبود و این را به حساب بد شانسی از نوع محاسبه نشده گذاشت:  ۴:۳۶ اما به سرعت از مرز بدشانسی گذشت و به داخل بانکی پرید که بلافاصله فهمید سگ ِشگفت انگیزی که در آن پخش می شود از خواننده ای در اواخر دهه هفتاد است که کوکایینی خالص اوردوزش کرد گرچه شایعه ای بی دلیل بود و از فشار یبوستی مزمن سکته کرده بود و این را به حساب خوش شانسی های موسمی اش گذاشت چرا که آن خواننده شاعری سیاسی بود که همیشه ترانه های عاشقانه می سرود و می خواند و بین عمل ِسیاسی و خلاقیت های هنری تفاوتی ماهوی قایل بود مثه سگی شگفت انگیز که سوار بر بلندگوها از پردهٔ گوش ِپیاده ها مجانی عبور می کرد و همین را به فال ِنیک گرفت و گوش به طراوت ِبی چون و چرای سگ آوازی شگفت انگیز و از یاد نرفتنی سپرد و منتظر رفیق اش ماند یا شد که باید با خودش دو تپانچه حمل می کرد و کرد زیرا در اعمالی مثه حمل ِمخفیانهٔ سلاح های سبک بسیار زبده بود و البته در شلیک کردن چلفتی و دل به هم زن درست بر خلاف خودش که در شلیک کردن به هر هدفی به ویژه آدم از نوع اونیفورم پوشان ِستبر سینه بسیار ورزیده بود و اما در حمل ِاسلحه چلفتی و حال به هم زن چرا چون همیشه جنتلمنی سانتیمانتالیست بود و هست بر خلاف ِرفیق اش که همیشه لمپنی رئالیست بود و هست و هنوز به این نتیجه نرسیده بود که در آینده لمپنی سانتیمانتالیست بماند یا عادت عوض کند و رئالیستی جنتلمن که دید رفیق اش هم گفت و گوکنان با زنی لاغر و قد بلند که بر ماسک ِسبزش چند فنچ مونیای سه رنگ پرواز می کردند وارد بانکی شد که امروز به طور ناجور ولی استثنایی فقط یک نگهبان داشت و یک عددی واقعن دلهره آ‌ور بود و هست و خواهد ماند چون هیچ خاطرهٔ خوشی از یک نداشت و به همین دلیل صدای قلبش را شنید که با ضرباتی ناموزون از او خواست منصرف شود و او منصرف نشد بلکه با مشت به سینهٔ مضطرب کوبید و به قلب امر کرد که عاقل باشد و موزون بزند که نزد و او مجبور شد سر ماسک را تا زیر دماغ پایین ببرد و هفت نفس ِعمیق بکشد و با هر نفس مقداری فراوان بوی کرفس ِآب خورده که بسیار شبیه بوی اسکناس های کهنه و دستمالی شده است را به درون ریه ای فرو ببرد که در دو هفتهٔ گذشته فقط  دو سیگار آن هم تا نصفه دودشان را قورت داده بود و به همین دلیل ساده اما مهم بود شاید که رفیقش با خشم به او گفت: قوز ِدماغت خیلی قوپوزه اما قوپوزت خیلی قوزیه دماغو و او بدون ِهر شکی دریافت که مرتکب اشتباهی فاحش شده که رفیق اش دماغو خطابش کرده و به همین دلیل به قوزی ارث برده از دماغ پدرش و خودش دو فحش ِپیاپی حواله کرد غلیظ تر از بول شت و اس هول با هم و ماسک را چون نقابی مقوایی تا بالای دماغی معمولی اما قوز دار و بی تردید افتخار آفرین از سلسله ای مضمحل اما هنوز زنده کشید و در انتهای صفی ایستاد که چهار جوان به ترتیب ِقد از کوتاه تا بلند بالا مشتری آن بودند ولی سرشان چسبیده به موبایل هایی هفت و سه دهم اینجی و آنچه می دیدند را کسی جز خودشان نمی دید و رفیق اش در صفی ایستاد که همه زن بودند و اشعه هایی بنفش و شرمنده از فراز گیس هاشان می گذشت و به درون تلویزیونی می رفت که از مزایای بیمهٔ خانواده تصویرهایی بی ماسک نمایش می داد که چندان پذیرفتنی نبود اما مرد می پذیرفت زیرا خانوادهٔ داخل تلویزیون هی از لیموزینی لیمویی پیاده می شد و بلافاصله سوار دوچرخه ای چهار زینه می شد که یکی در میان قرمز و سیاه و فرمانش در دست ِپدری با دندانهای بلغمی که بی دلیل می خندید و وقتی می خندید دندان هاش رشته مرواریدی جرقه افشان و ناگهان دوچرخهٔ چار زینه از صحرایی سراسر پوشیده از رُزهای سرخ و رقصان در باد می گذشت و روی پلی می ایستاد که رودی خروشان به پایه هاش می کوبید و کفی بلند می کرد یا می شد رنگین کمانی که تا خورشیدی خفته زیر کلاه آسمانی فسفری می رفت و می ایستاد و بیدارش می کرد و خورشید ِبیدار آفتابی کفناک می بارید رنگی و خانواده شادمانه جیغ می کشید و ناگاه چتری بر هر زین ِدو چرخه افشان می شد که بر آن ماژیکی فیروزه ای به آهسته گی می  نوشت : با بیمهٔ خانوار آرامش خانواده را تضمین کنید و صف تکان نمی خورد و تلویزیون دوباره پُر از رُزهای سرخ  و کف های آفتابناک می شد و زمان به نفع اجرای نقشه پیش نمی رفت که رفیق اش صف را ترک کرد و به انتهای سالن رفت جایی که نگهبان زیر دوربینی چرخان ایستاده بود مثه مجسمهٔ بودای هندوان مشکوک و انگار هفته ای سه روز روزه بدون ِشکمی ورم کرده که روی ماسک ِمُخ رنگش ده ها گلوله نقش بسته بود زرد و او هی شکم ِماسک را می کشید تا نیم وجب دورتر از صورتش و ول که می کرد انگار  گلوله ها شلیک می شدند اما شلیک نمی شدند ولی لذتی دردآلود در عمق ِچشم های میشی اش می می غلطید و بیرون می زد همراه قطره اشکی که فقط مرد می دید و نگهبان که دید مردی می بیندش از کشیدن و شلیکیدن منصرف شد و آنگاه مرد هم صف را ترک کرد و به جایی رفت که تب سنج از فرط بی کاری داشت سودوکویی از اعداد ِفرد را جا در جا با عددهای زوج  جا به جا می کرد و او را که دید جا به جایی زوج و فردها را رها کرد و ماشین تب سنج را چون تپانچه ای به سوی پیشانی ی مرد گرفت و ناگاه تپانچه ای واقعی دید که واقعیتی انکار ناپذیر اما ترسناک را لو می داد و به همین دلیل ِناموجه ولی ضروری فوری معنی لو رفتن را فهمید و چنان ترسید که بلافاصله باید تسلیم می شد که شد و به همین دلیل ِآشکار ولی غیر ضروری ماشین ِتب سنج آنقدر لرزید بی خودی حول ِمحور مچ مرتعش اش  که سرانجام گیجی زد به جگرش ناخویشتندار که گیج خوران شیرجه رفت سوی سرامیکی صبور اما بی سیرت و صدایی مثه تکه تکه شدن ِپیالهٔ چینی در خلاء کهکشانی نیلی صاعقه سان فضای بسته را در نوردید و نگهبان پیش از انجام هر عکس العملی به وسیله رفیق اش خلع سلاح شد و چند جیغ و چندین آه و واووو و واویلای کشدار که یک باره قطع شدند و کسی گفت: اِی جانمی جان چه ماجرایی و این صدای دخترانه آنقدر ظریف و شهوانی بود که مرد و رفیق اش بیکباره با هم سوی صدا سر چرخاندند و انگار برقی منقبض شده از چرخشی نا به هنگام در رگی از گردن ِرفیق اش دوید وسط ِترس و ناباوری و خشکید و سپس تیری کشید که فریادش خفه اما دردناک از دهان ِچفت شده اش بیرون پرید هن هن کنان: به نفع همه است هن که روی زمین هن دراز بکشید هن و جُم نخورید هن تا جانی را هن بی نفس نکنیم هن و همین هن ها به دهان ِزنی موطلایی با ابروهای تاتو کرده پشت ِماسکی سبز و سفید و سرخ که در مرکزش اِسی اسبماهی و دو نیم شده به وسیلهٔ میله ای سربی نفس می کشید جرئتی داد جرم شکن تا از پشت ِباجه با صدایی به عمد ملیح آوا بپرسد: منم دراز بکشم و مرد نرم و رام از ملاحت ِخانمی موطلایی: بله بی حرف بله ‌ولی زن دوباره پرسید: بله اینجا یا بله اونجا که رفیق اش با عصبانیتی مصنوعی ولی از پیش اندیشه نشده بدون ِهن و هونی قاطعانه داد کشید: مادر فاکر و بی درنگ با فریادی بی دلیل تر اما بالاتر از داد: سان آو دِ بچ و همین داد و فریاد و متعاقب آن شلیک گلوله ای از تپانچهٔ رفیق که مجهز به صدا خفه کن ماینر دوبوسی بود چنان دوربینی بالاتر از تلویزیونی پنجاه و پنج اینجی را داغان کرد که سبب شد همهٔ ساکنان سالن دریافتند موضوع واقعن جدی است و به همین دلیل شوخی کنان روی زمین نخوابیدند بلکه نشستند زیرا از ویروسی می ترسیدند که می دانستند از خوش نشینان لذتی بی اندازه مرگبار طلب می کند بی مزد و مواجب و مرد این بار وظیفهٔ داد کشیدن را بی حد و حصر به دوش ِزبان خویش کشید: دراز بکشید مادر قحبه ها که شنید: خودتی با برادر خواهرات ولی مرد نشنیده گرفت شنیدهٔ مشکوک را یا به روی خودش نیاورد چرا که همیشه شفاف شنیدن را بسیار تمرین کرده بود ومی کرد و به همین دلیل گاهی شنیده ها را به عمد بسیار مبهم می شنید و در همین لحظه نیز فشاری به خایه هاش حمله کرد بی چون و چرا خانمان بر باد ده و گرچه توانست بلافاصله با رها کردن ِبادی متراکم شده در بواسیرش مهارش کند اما خنکی مطبوعی بر شاشگاه شورت اش احساس کرد مثه کرختی ی گس ِچای سبز روی پرز های خشکیدهٔ زبان در اواسط تابستان و به یاد مادرش که همیشه چای سبز را شاش ِگنجشک ِمکار می نامید یا می دانست و به همین دلیل شورت های شاشی را قاطی جوراب های بودار در ماشین لباسشویی می ریخت به نشستن ِمشتریان و کارکنان روی سرامیکی سرد و سرمه ای راضی شد و همین وقفه موجب شد تا رفیق اش به سرعت سه کیسهٔ سیاه از زیر پیراهنش بیرون کشید نایلونی بدون هر نوع طرح و شعاری تبلیغی و هر کدام را پرت کرد به طرف یکی از سه زنی که بی تردید کارمندی با تجربه بود در بانکداری از نوع نیمه مدرنی که هنوز رواج داشت اما رایج نبود چرا چون بر دو طرف ِماسک های ابریشمی و خنده ناکشان علامت سوالی بنفش رنگ و ظریف و دراز می رقصید روی نقطه ای آتش پاره و بیضوی و مرد هم همراه کیسه ها فریادی کشید خوف ناک: فقط اسکناس های از پنجاه بالاتر و رفیق اش هم برای وحشت آفرینی بیشتر گردن ِنازک ِدوربینی را هدف گرفت با تپانچهٔ بی کار مانده اش درست روی کلهٔ نگهبانی نیم مشنگ و نیم منگ که حول محوری سی درجه تاتی کنان می پلکید و دیگر نپلکید و مرد از اینکه صداش بی محابا رعب انگیز بود و هست هوش ِرفیق اش را تحسین کرد که وظیفه ای چنین مهم بر دوش ِزبان اش گذاشته ولی زن های کارمند از نهیب ِمرد پقی زدند زیر ِریز خنده هایی زیر جلکی  و نه تنها از جاشان بر نخاستند بلکه با تکانه هایی عشوه ناک به نرمی کفش های پاشنه پانزده سانتی شان را در آوردند و کنار باسن هاشان گذاشتند و مرد که متعجب شده بود به اشاره ای که از کلهٔ رفیق متعجب تر از خودش دریافت کرد یکبار دیگر اما با غریوی خوف ناکتر از قبل تکرار کرد: فقط اسکناس های از پنجاه بالاتر را بریزید تو این کیسه های مادر کُسده و در ادامه تپانچه اش را سوی زن هایی گرفت که این بار جوراب های نازک و کهربایی شان را با متانتی دیدنی از پاهاشان در می آوردند و تا می کردند و در کفش های جفت شده شان قرار می دادند و سپس بعد از مراسم شنیع ولی سنتی ی کُسده شنیدن و جوراب جفت کردنهای تا به تا و بی همتا دراز به دراز کنار هم خوابیدند بی آنکه هراسی از ویروسی پخش شده بر سرامیکی گرچه استریل داشته باشند و مرد ناگهان مشاهده کرد که شراره های خشم از چشمان رفیق اش دارد گُر می گیرد اما پیش از آنکه سراپای زنان را به آتش بکشد بالای اندام دراز کشیده گانی سکسی ایستاد و زیپ ِشلوارش را پایین کشید تا رفیق اش دیوانه نشده بتواند صحنه را کارگردانی کند و اوضاع بدخیم و خارج از برنامه را از به گا رفتنی بی دلیل محفوظ بدارد و تبدیل کند به اوضاعی خوش خیم و داخل ِبرنامه و به همین دلیل ِساده اما آرمانی دستی را که تپانچه نداشت داخل چاک شلوارش فرو کرد و همین حرکت ِساده اما متضاد با ادبی بغایت مرسوم و عمومی سبب شد تا زن ها به سرعت برخاستند و کنار هم چار زانو نشستند ‌و چیزهایی در گوش هم نجوا کردند که مرد و رفیق اش بی اعتنا به نجواها منتظر ماندند زیرا می دانستند که در واقع با فروکش کردن هر نجوایی تسلیمی به ناگزیر آغاز می شود که شد و مرد هنوز دست در درز هواکش ِشورتش  فرو نکرده یکی از زن ها سکوت را شکست و با غمزه ای حرفه ای قاطی شده با عشوه ای مبتدیانه: خیلی خوب لازم نیست دودول نشونمون بدی ولی همین پول جمع کردنو و توی کیسه ریختن خرج داره عزیزم و از وظایف ما نیست قربونت بره مادرت و خواهرت دوتایی با هم و حالا خودتون می دونین یا سر کیسه رو باید شل کنین یا کسای دیگه ای باید این خرحمالی هارو انجام بدن و پشت به مرد کرد و با موچینی نوک کج شروع کرد به زدودن ِکرک های باقی مانده بر پشت ِقوزک ِپای چپ ِهمکار سمت راستی و مرد بلافاصله به رفیق و رفیق به مرد و مرد به مشتریانی بر زمین نشسته به اضافه تب سنج و نگهبان و سپس به زن های کارمند و زنهای کارمند به مشتریان و نگهبان و تب سنج و مرد و رفیق اش نگاه کردند و نگاه در نگاه پیچید و چشم به چشم خورد و آنگاه که نگاه ها از منظر ِچشم ها گریخت و فضا دوباره عادی شد تپانچه ها نزد هم رفتند تا مرد به رفیق اش بگوید: منطقی می گه این زنیکهٔ پتیاره اما زحمتکش و بابت زحمت اش دستمزد می خواد وگرنه باید شلیک کنیم و آدم بکشیم و کشتن تو نقشه نبود و نیست حال خود دانی ولی می دونی که من آدم نمی کشم و رفیق اش در جواب فقط به سکوتی اسفناک فرصتی داد تا راهی بیابد و چون راه ها همه به بن بستی بی نظیر و رویایی ختم شدند لاجرم در فکری عمیق فرو رفت و غوطه خورد و قبل از غرق شدن در اعماق ِفکریدنی بی ثمر هفت آه اسف ناک از نهادش بیرون زد یا داد که احتمالن تغییری در وضعیتی بغرنج ایجاد نکرد یا حاصل نشد که سرانجام: کاش می تونستم یه نخ سیگار بکشم تا مغزم بتونه تصمیم بگیره خودت نظرت چیه و مرد سیگار پشت ِگوشی منتظر آتش را در آورد و دوباره لای انگشت های بیکارهٔ اشاره و سبابهٔ دست ِچپی گذاشت که از خاریدن ِنازکای پوست ِروی خایه ها فارغ شده بودند و از شدت ِترس و تاسف بود شاید یا نبود که ناگاه سیگار ِحیران را دونیم کرد یا خودش دو نیمه شد که با آهی از سر گمراهی به نیمه ها آنقدر خیره ماند تا پس از سی و هفت ثانیه سکونی مسخره اما خیره بر نیمه های سیگاری از کمر شکسته راست و ریس شد و سکوت را به دلیل طولانی شدنی غیر عادی و خطرناک شکست و گفت: دستمزدشونو که باید  بالاخره داد پس می دیم ما که نمی تونیم حق ِکارمند ِجماعتو بخوریم می تونیم ولی چقدرشو بذار خودشون تعیین کنن و ما چونه بزنیم موافقی و چون موافقت ِرفیقی دل شکسته تاثیری نداشت پس هر دو به سوی زن هایی بر گشتند که با ناخن های سیاه از لاک های براقی که همراه نقطه های سفیدشان هر یک کفشدوزکی ناز بر سر انگشتانی مهتابی بودند که نرم می نواختند بر ماسک هاشان چنان ریتمی که مرد سنفونی نه از بتهوون را از فرای انگشت ها می شنید ولی ناشنیده گرفت و بالا سرشان ایستادند دو تایی یکوری یعنی تهدید آمیز و مرد دفعتن روبروشان خم شد و چون عکس العملی ندید قابل ِتحسین یواش یواش چمباتمه زد مثه چلنگری گرسنه و بعد مست از عطر ِماگدولینا اسپروسا مجبور شد بنشیند که نشست چارزانو و آهسته پرسید: چقدر که زن وسطی: پنچ در صد و دست راستی : نه و نیم و زن سمت ِچپی: روند سیزده درصد و مرد اعتراض کنان داد کشید: خجالت بکشید مگه آجر می خواین جا بجا کنین و در ضمن حرفاتون باید یه کاسه باشه و برخاست و دست سوی زیپ شلوارش برد و آن را بالا کشید   و بار دیگر پایین آورد تا پنچ سانتی و به رفیق اش چشمکی زد که دیدی ولی رفیق اش بی تفاوت نگاش کرد چون چیزی ندیده بود شایستهٔ مردانیتی خشن و بی برو برگرد غیر سوسولی و لاتانه و هر لحظه به انفجار نهایی نزدیکتر می شد که زن ِوسطی با غمزه های ظریفی که از چین های وسط دو عشوهٔ شرطی نشدهٔ ابروهاش ساطع می شد یا می کرد با اشارهٔ سه انگشت ِدست راستش مرد را دعوت به نشستن و شنیدن کرد: یازده و سی و پنج صدم در صد از کل سه کیسه و گرنه باید از خیر همکاری با ما بگذرید و خودتان دست به کار شید که می دونین چقدر خطرناکه دیل و مرد بلادرنگ بر خاست و به سرعت دیل را به رفیق اش حواله داد یا کرد که معمولن فرقی نمی کند چون وقت طلاست و تا وقتی که طلا هست و به طرز خطرناکی وقت را می خورد باید جبران ِوقت از دست رفته کند یا شود که فرق می کند با این همه وقت های از دست رفته در گذشته ای نه چندان دور تا نزدیک و به دلیل ِهمین نزدیکی ها که بسیار ارزشمندتر از دوری هاست بلافاصله رفیق هم موافقت کرد که باید می کرد و چاره ای نداشت چون خود ِمرد که فقط واسطه ای شده بود به اجبار در شرایطی پیش بینی نشده کاسب مسلک و به اطلاع زن ها رساند همین بی چاره گی ی موافق شان را که ناگاه زنها به چالاکی چون آهوی از دام گریختهٔ چابکی بر جهیدند و جوراب به پا نکرده و کفش نپوشیده و در واقع پا برهنه تر از شناگرانی در ترم پروانه کیسه ها به دست پشت باجه ها گم شدند و هفده دقیقه و پنجاه و سه ثانیه بعد باز گشتند و سه کیسه پیش پای مرد و رفیقش انداختند هر یک خپله هایی تا نیمه خیکی که سر لاغرشان را بندهایی سرخ خفه پیچ کرده بود کیپ با گره ای طناز و پاپیونی پدر مادر دار که نعره دو فاک سکوت ِمشکوک ِفضا را شکافت و تپانچهٔ رفیق بی دلیل شلیک شد یا کرد فرقی نمی کند اما کرد و خیک ِیکی از کیسه ها را درید و اسکناس ها بر سرمهٔ سرامیک پاشید یا ریخت چنان جذاب که اس هول و بول شت در دهان ِدو فاک خشکیدند و ساکت و سریع مثه سنجابی بی دُم پیش آمد تا پنج دسته اسکناس صد باکسی را یکی یکی به دست گرفت و بویید و بوسید و بی سر وصدا در جیب هاش چپاند و به جایی بر گشت که از همانجا آمده بود و چسبیده به دری بسته بود که در آن گربه ای می گریست و پیش از اینکه دلیل گریه کردن ِگربه در اطاقی در بسته را مرد بفهمد تب سنج آرام و تهدیدناک قدم به قدم به طرف کیسهٔ پاره جهید مثه خرگوشی گوش پنبه ای و ناگهان پنج بسته اسکناس سبز و آبی را قاپید و در جایی تپاند که ناکجایی زیر دامنش بود و دوان دوان به طرف ِدری رفت که هم ورودی بود و هم خروجی حتی حالا که قفل بود و غیرقابل ِعبورهای مجاز و آنگاه جوانی که پیر بود و پشه ها چون زنبورها بر پیشانی اش نیش می زدند پیش آمد و پنج بسته اسکناس و نگهبان هم آمد و پنج بسته و بعد از چاپیدن ِپنج بسته های دیگر از کیسه دوم کیسه سوم هم دریده شد زیرا کیسه های اول و دوم پوک شده بودند انگار هرگز خپله ای چشم نواز نبودند و پوستی بودند بی استخوان و به همین دلیل مزخرف اما بی تردید ترسناک برای مرد و رفیق اش و باقی مشتریان هم از کیسهٔ سوم سهم خود را برداشتند و بوکشان و بوس کنان به جای خود بر گشتند و نشستند و مثه حسابدارانی خبره و طماع مشغول شمارش و در واقع عشق بازی با اسکناس هاشان شدند تا کیسهٔ سوم نیز نصفه شد و به دلیل همین نصفه شدنی مسخره مرد به سوی دری بسته نرفت که هنوز گربه ای در آن به تلخی می گریست و صدای گریه ثانیه به ثانیه اوج می گرفت و فرود می آمد و داشت به شیونی مدهوش کننده تغییر مدالیته می داد خطر آفرین و خوف ناک که مرد در تحلیل و توصیف ِاین گونه زنجموره ها به رفیق اش گفت: گریه های گربه ای مثه باله های استراوینسکی خطرناکه چون گیر کرده وسط پرستش بهار و پرنده آتشین و امکان داره کاری دستمان بده بدتر از بدبیاری یا تو برو و ساکتش کن و با خودت بیارش یا من می رم تا ساکتش کنم و با خودم نیارمش حال خود دانی که رفیق با ناباوری نگاهی به ماسک ِمرد کرد که تا زیر دماغش پایین آمده بود و گفت: بالا بکش ماسک ِبی صاحابو دماغو و به سوی دری بسته رفت و تا بازش کرد بادی ضجه کشان از آن به بیرون دوید و میان سالن ایستاد و گیس ِدرازش را بر دهان و دماغ اش نقابی کرد نقره ای و دور خودش چرخید و ناگهان بی دلیل غش کرد اما قبل از اینکه به آغوش ِزمینی نامهربان بغلتد مردی با محبتی بی شائبه که فقط جورابی پاره بر یک پاش داشت دوید و او را در آغوش کشید و لب بر لبش گذاشت تا به هوشش آورد و گفت: معاون شعبه با سی و سه سال سابقهٔ حسابداری و همسر من و مادر سه دختر و یک پسرم و سپس رو کرد به تب سنج و تقاضای ماسکی برای محافظت از معاونی کرد که هم همسر و هم مادر بود و تب سنج به سرعت ماسکی از جعبه ای سفید با مینیاتورهایی مینیمالی در سه طرفش از شمشیرهایی دسته عاجی کوبیده شده بر سپرهایی زنگ زده بیرون کشید سرخابی با طرح سوسک هایی درشت که بر کلهٔ شاخک های سوزنی شان قلنبه ای نور می افشاند سرخ و به همین دلیل بود که تا بر صورت معاون نشست تقاضا برای دریافت این ماسک سر و صدایی به پا کرد که این بار مرد برای فرو نشاندن ِشورشی شیدایی گلوله ای شلیک کرد که به گالن ِآبسرد کن اصابت کرد و آبشاری از شکمش پاشید فواره وار تا هیاهوی به پا شده فرو بنشیند که نشست و تب سنج به هر مشتری ماسکی سوسکی داد حتی به مرد و رفیق اش که به اکراه روی گرداندند از همه گان تا ماسک های نو را بر صورت بزنند ولی همچنان ناشناخته بمانند که زدند و ماندند ناشناس و روی که بر گرداندند سوی دیگران با گردانی آشنا روبرو شدند همانند یکدیگر سوسک در صورت و اسکناس در بغل جز معاونی که هنوز مثل ژله در آغوش شوهرش می لرزید ولی دیگر اشکی نمی ریخت و شاید به دلیل همین بی اشکی بود که مرد پنچ بسته اسکناس صد باکسی را به او هم پیشنهاد کرد یا خواست بدهد تا شبیه همه شود که با قاطعیتی مشکوک میان پذیرش و ناپذیرفتن مواجه شد و حتی به تهدید تپانچه هم معاون مثه همهٔ معاون های به ظاهر متین و در باطن پشت هم انداز شعبه های حاشیه نشین بانک ها و فروشگاه های زنجیره ایی تسلیم نشد تا مردش چیزی در گوشش زمزمه کرد که آوازی قدیمی اما آشنا از باب دیلن بود به نام آه نویل نوبل را بپذیر و شاید به دلیل مسئولیتی فراقانونی نسبت به کودکانی قانونی بود که معاون به زمزمهٔ شبانه شهوت آشنای مردش تمکین کرد و حباب ِمتانت را درید و سه دگمه از بلوز ِگلدارش را باز کرد تا مرد پنج بسته اسکناس صد باکسی را با دقتی به تمامی برادرانه در سوتین اش جا سازی کرد و هنگامی که دگمه ها بار دیگر در شکاف ِجا دگمه ای ها قرار گرفتند پستان های برجستهٔ معاون  با تشویقی سراسر سوت در سوت روبرو شدند که با تعظیمی فروتنانه اما هماهنگ با متانتی شایستهٔ همسرانی همیشه همراه از سوی شوهرش فروکش کرد و در این وقت آژیری شیشه های دودی رنگ ِبانک را لرزاند اما نشکست چون جنس ِشیشه های بعضی شعبه های به ظاهر قرار گرفته در مناطقی آرام و دلپذیر اما در باطن خطرناک و خونریز نشکن اند و حفاظ هایی از فولادی آبدیده دارند که مرد از قبل می دانست چون با رفیق اش در تحقیقی نیمه قانونی به چنین دریافت هایی رسیده بودند اما هیچگاه هیچ کدامشان به یقینی نزدیک به هفتاد و پنج درصد از صحتی تصحیح نشده هم نرسیده بودند که نشکن بودن بهتر از شکست خوردن است به همین دلیل دستبرد در روشنای روزی ابری را به دزدی در شبی تاریک اما مهتابی ترجیح می دادند یا داده بودند و به همین دلیل نچندان بغرنج ولی موجه از پشت شیشه ای که دودش به علتی ناموجه کمرنگ شده بود یواشکی نگاهی به خیابانی انداختند که با کمال تعجب پر از چراغ های زرد ِهشدارگوی و سبزی ناآرام و سرخی خطر ساز و آبی رنگی خبر چین زیر بارانی نم نم مثه والنتاین غروبی عاشق پسندانه مدام تاریک می شد و به شادی روشن می شد و آنگاه مرد تا هفده پلیسی را شمرد که تفنگ های هفت تاشان دوربین داشت و پشت ماشین ها ایستاده عینک پاک می کردند و بی دوربین دارهاشان پشت ِسپرهای شیشه ای سنگر گرفته بودند و آدامس می جویدند و رفیق اش هم سه زره پوشی را مشاهده کرد که تصادفن کنار کاروانی پارک شده بودند شکل ِدلفینی از نفس افتاده که از اگزوزش دودی چُس مه به نرمی ولی بی وقفه بیرون می زد و آنتنی قابلمه ای با  شاخک هایی گوزنی بر سقفی اریب داشت که حول ِمحوری نامریی در ابتذالی فضایی می چرخید با تابی که خنده دارترش می کرد و به دلیل همین چرخش ِپُر تاب ولی خنده دار حول ِمحوری مبتذل بود شاید که سبب دلشوره اش نشد و پس با لوده گی ی آلوده شده لابلای تمسخر و شوخی های جنسیتی به مرد گفت: مثه اینکه از کون گیر افتادیم دماغو تا از خایه آویرانمون کنن حالا ماسکتو بنداز هوا اما مرد با متانتی جدی و سخت متفکرانه که در مواقع ترس های واقعی گریبانش را می گرفت و تا سه ثانیه مانده به خفه گی ول اش نمی کرد به سینهٔ رفیق اش سه مشت ِشوخ شنگانه نکوبید بلکه دوستانه حواله کرد که منجر به قوتی در قلب رفیق  شد که تا دهانش بالا آمد و به شکل ِسان آو دِ بچی غلیظ سوی پلیس ها و دنگ و فنگ هاشان بیرون ریخت که بعضی مشتریانی مضطرب را آرام کرد و برخی مشتریانی نیمه غش کرده از ترس و شرمساری را دلیر تا به پا خیزند و از میان همین بر خاسته گان سربلندترینشان که هفت سانتی از دیگران بلند قدتر بود و روی گیسوان ِبلوندش کلاهی فرانسوی و روشنفکرانه کج نهاده یا نشسته بود که فرقی نمی کند چون فرق ِسرش از بالای گوش ِراست اش کات شده یا خورده بود مصنوعی یا خودش به وجود آمده یا آورده شده بود به طوری درخور تحسین که به خودش و آرایشگری جاماییکایی اما همفکر و مبتکر می بالید هنوز با لهجه ای فلامانی اما خودمانی تر از بومیان ِمناطق ِقطبی که: خُب حالا چی کار کنیم با دسته گلی که به آب دادید که چشم رفیق با خشمی بنیادگرایانه مخلوط با عشقی افلاطونی پسندانه نگاهی زیرکانه بهش کرد و پیش از اینکه تپانچه اش بار دیگر از عصبانیتی بی سبب بترکد و آخرین دوربین را نیز ناکار کند مرد بدون دست پاچه گی گفت: شما بگو چه کار کنیم ما که کردن هامان را کردیم و سهم شما را دادیم و ناگاه دو فاک که دو زانو روی صندلی چرخانی نشسته بود و در حال گردش حول ِمحور سیصد وسی درجهٔ خودش سخت در شمارش  اسکناس های هر بسته انگار میان ِوامانده گی و واننهاده گی گیج می زد ناگاه از صندلی پایین پرید و تلو تلو خوران و نفس نفس زنان داد کشید: بول شت ها اس هول ها گورتان را گم کنید و سه بار دور خودش چرخید و فریادش: اس هول ها بگذارید یکبار هم که شده ما صفایی بول شتی که ناگاه یک پای چرخش اش پنچر شد انگار که صورت ِماسک زده اش فرو رفت لای چاک ِسینهٔ خانمی دکولته پوش و موقر که نقاب پُر از بنفشه های نقره ای و طلایی اش در تلاقی نئون های نصب شده بر دیوارها و مهتابی های زیر سقفی مدام می پژمردند و به آهسته گی می شکفتند و نشاطی مصنوعی را ساطع می کردند که در واقع طبیعی تر از کاج های نود و هفت سانتی در گلدان های بی ریختی اما همه گی پلاستیکی و رنگ مُرده در سه کنج سالن بودند که نمودی آشکارا نادلپذیر و متناقص با سرامیک های کف و باجه های مرمرین  داشتند و کلهٔ دو فاک هم به اندازه سیزده ثانیه حال کرد تا سرحال شد یا نشد یا نکرد که به اجبار جدا شد از چال چاکی صبور و هنوز هفت سانتی دور نشده با شلیک خنده هایی تشویقی مالامال از حُسن نیتی ناسکسیتی روبرو شد زیرا ماسک ِو سوسک هاش در چاک چاله جا خوش کرده بود سرخوش و خانم با انگشتانی نی سان و متین مسلک ریتمی بر گودواره گی ی ماسک می نواخت پنج هفت و نوایی هماوای آن زمزمه می کرد که مرد لحظه ای گمان کرد دارد سی و یک ساله گی بیلی هالیدی را می شنود که اشتباه نکرده بود و دقیقن یکشنبه غم انگیز را می شنید اما با ریتمی سریع تر از شورانگیز و شورشی در تنهایی درونی تن اش حس کرد که با شتابی شرمناک موجید و غرونبید و چون تا غروب پنج ساعت مانده بود بی دلیل بی شتاب شد و شعورید و این شورش ِشعری جدا مانده از موزیک که دست کمی از شطحیات ِبلوز در موسیقی پنبه چینان ِجنوبی نداشت که همیشه به سوی شمالی آمده بودند وحشت افزا و به همین دلیل ِاحمقانه اما دلاورانه ناگهان سه جرقه در مغزش زد و نزد که شعله به پنبهٔ باغی پنهان ِمانده در مزرعه مُخ اش کشید و پیش از آنکه دود از دو لولهٔ دماغش بیرون بزند دریافت که راهی برای  خلاصی یافته و ابتدا به رفیق اش گفت که رفیق از شادی دریافتن چنین راه گریزی پشتکی در جا زد و گلوله ای خفه نثار آخرین دوربینی کرد که هنوز به آرامی می مویید و همه جا را می نگریست تا زیر نظر داشته باشد که دیگر ننگریست چون نظرش کور شده بود و آنگاه مرد مشتریانی ترسیده نشسته بر کف سرامیک ِسرد و خیس و یا لمیده در آغوش ِگرم صندلی های چرمی و پارچه ای میان لباس های مچاله و ماسک های سوسکی را خطاب قرار داد و پاره پاره پلان اش را برملا کرد تا آشکارا با تاییدی سی و نه درصدی و مخالفتی سی و یک درصدی مواجه شد و از سی درصد باقی مانده پانزده درصد همچنان بلاتکلیف تصمیم گرفتند در جناح پیروز شونده گانی بمانند از هر گروهی که اکثریت را شامل می شود و پانزده درصد دیگر تصمیم گرفتند که دعا خوانان به دنباله روانی دعاگو ملحق شوند تا پیروزی نصیب دعا باورانی شود که به ساحت ِهمیشه مثلث شکل ِدعا باور دارند و به همین دلیل ساده اما بی بر و برگرد مرد سرشار از خلاقیتی غیر قانونی ولی محق خطابه ایی خطاب به مشتریان و کارمندان و رفیق اش قرائت کرد یا خواند که چندانی فرقی با هم نداشتند یا ندارند خشدارتر حتی از گلوگاه خشکیده از ترس ِخودش بر گرفته از محبوبترین ترانهٔ جان لنونی پیش از شهید شدن که تصور کن ترجیع بندش بود و تصویرهای همین تصور کن را چنان موثر ترسیم کرد که شکی برای خود و باقی بر جای نگذاشت یا نماند که سرمستی همیشه بعد از پیروزی حاصل می شود یا خواهد شد که جمع با موافقت کامل دست به کار شد و در این مورد تب سنج هم سنگ ها تمام گذاشت و همه موجودی ماسک های سوسکی را به تناسب ِقد و هیکل هر هموندی تقسیم کرد و هموندان ماسک ها را بر تمام تن های ترسان و لرزانشان پوشاندند و آنگاه مثه سوسک های آخرالزمانی در سکوتی صمیمی و چسبیده به دُم یکدیگر از دری مخفی به بیرون از بانکی خزیدند که قفل اش را کلیدی باز کرد که آویزان ِزنجیری پلاتینی اما نوزده عیاری برگردن ِمعاونی بود که سخت دلواپس ِفرزندانش به شام تنکس گوینگ و بوقلمونی هفتاد و هفت باکسی فکر می کرد و حتی همسرش نیز که سخت مشغول بدرود از گریخته گان بود متوجه نشد چگونه از میان سه پلیسی گذشتند که سخت مشغول درد دل هایی ویروس گریز و غرق در دود سیگارهایی الکترونیکی بودند و جز خودشان چیزی نمی دیدند حتی ماشینی دودی با پلاکی آشکارا گِل افشان که از وسط دو ون ِسفید رنگ بیرون جهید و سوسکی از میان دود ِغلیظ سیگار برگی کوبایی سوزانی خواند یک اکتاو زیرتر از لئونارد کوهنی که کلاه از سر برداشته و های فای می زد یا می  کرد یا هر چه شما می توانید با پنج بسته صد باکسی بخرید که تصورش سخت زیباست یا نیست چه فرقی می کند بین دود و بوق باقی بمانید یا واقعیتی بس واقعی اما بی پایان .

 ۳۰  مهر ۱۳۹۹

October 21, 2020

ریچموند هیل / کانادا