۱
از همان اوایل احساس میکردم که با دیگران تفاوت دارم. این حس از زمانی که در کودکستان بودم شروع شد. نگاه بقیه به من متفاوت بود، بچهها و حتی معلم ها. بیشتر دوست داشتم تنها بازی کنم، با خودم. صدای بقیه هم من را اذیت میکرد. وقتی کسی ازمن سئوال می کرد فقط با یک لبخند جواب می دادم. هنگام بازی هم خودم را از بقیه کنار می کشیدم می رفتم و به عمد آخر خط میایستادم. غذایم را دیرتر از همیشه تمام میکردم. خواب اجباری ظهر کودکستان را بیشتر طول میدادم. خواب نبودم اما زیر پتو می ماندم و تظاهر میکردم که خوابم.
کودکستان نزدیک فرودگاه بود. تمام روز صدای نشست و برخاست هواپیما شنیده میشد که مزاحم همه بود. اما تنها کسی که با هر صدا هیجان زده میشد من بودم.
– کسی من را میخواند؟
به سمت پنجره می دویدم و سعی میکردم که هواپیماها را در آسمان پیدا کنم؛ چراغ لرزان زرد رنگ هواپیماها که چشمک میزدند مثل یک ستاره. اما معمولا آن چه آن بالا می دیدم فقط آسمانی پر از لکههای ابر بود و بعضی اوقات پوشیده از ابر. این برای من مهم نبود. آن چه که اهمیت داشت چیزی آن بالا بود، چیزی توی ابرها و فراتر از آنها. صدایی از آن بین میشنیدم. از بین آن لایه لایههای نا محدود. صدایی که مدام تو مغزم میچرخید، مثل یک موسیقی پشت پرده.
تصمیم ندارم کسی را سرزنش کنم اما از همان چند سال اول کودکی زندگیم بکلی تغییر کرد. بی آن که کسی حس کند، حتی خودم. به همه از جمله خانواده ام نگاهی متفاوت پیدا کردم. آن چه که در من شروع به رشد کرد این بود که از بقیه متفاوتم. جامعه برایم دنیایی شد غیر قابل درک. خودم را مسئول بدانم یا دیگران را؟ نمی دانم! بیش از این شانههایم تحمل این بار را نداشت.
۲
مطمئن نبودم از کی این فکر در ذهنم شروع به رشد کرده بود که دوست داشتم آدمها به من از بالا نگاه کنند، شاید از همان زمان کودکی از کودکستان. یا که من از بالا به آدمها و اشیا نگاه کنم. فرقی برایم نمی کرد. مثل وقتی که آدم به مورچه ها نگاه میکند. احساس میکردم وقتی من را از آن بالا نگاه میکنند آن قدر کوچک میشوم که هیچ کس خوب و بدم را نمی بیند، زشتی و قشنگیام را، سفیدی یا سیاهی، بلندی یا کوتاهی، چاقی یا لاغری. مگر کسی آدمهای توی ستاره های دور را میبیند؟ مگر فرقی بین فیل و مورچه اگر در ماه باشند وجود دارد؟
باید بروم بالای دیوار روزی. بالای بلندترین ساختمان شهر که همه ی آدمها از آن بالا تا حد ممکن کوچک باشند و پس از آن مثل یک قهرمان شیرجه بپرم پائین. آرزو می کنم شاید بیفتم روی یکی دوتا از نقطه ها. شاید این به من کمک کند تا از پائین به آنها نگاه کنم، بشوم مثل بقیه.
زیاد طول نکشید که فهمیدم حتی از مرتفعترین ساختمان شهر هم آدمها را میتوان دید، هر چند کوچک اما به هر حال نقطه هائی که حجمی دارند و حرکت میکنند. این فکر زمانی در من یقین پیدا کرد که به میهمانی دوستی رفته بودیم که آپارتمانی در بلندترین ساختمان شهر داشت. کف اطاق نشسته بودم با اسباب بازیهایی که از خانه آورده بودم بازی میکردم تا که میزبان ما را به پشت بام دعوت کرد تا شهر را از آنجا ببینیم. پدرم من را به بغل گرفت. با آسانسور به آخرین طبقه رفتیم. شاید این شادترین لحظه زندگیم تا آن زمان بود. حتی شاد تر و هیجان آور تر از تمام رویاهایی که با آنها به دورترین کهکشانها سفر میکردم.
پا که به زمین گذاشتم انگار پر در آوردم. چرخیدم دور خودم و دویدم به سمت حفاظ نرده هایی که دور بام کشیده بودند. با هیجان به پایین چشم دوختم. آدمها بزرگ تر از نقطه هایی بودند که در خیال مجسم میکردم. هنوز تاریک نشده بود. همه چیز قشنگ بود اما آن نبود که انتظار داشتم. ماشینها را میدیدم. کوچک بودند خیلی کوچک اما میشد آنها را دید که حرکت میکنند. میایستادند. چیزهایی به آنها سوار میشدند یا که بیرون میآمدند. هوا تاریک می شد و تاریک تر. تنها خط هایی از نور و چشمک چراغ ها را میدیدم که حرکت میکنند. گردنم درد می کرد. علاقه ام هم کم شده بود. پدرم من را به بغل گرفت. برگشتیم پائین.
۳
تجربیات من به عنوان پزشک کودکان این نوزاد در چند سالِ بسیار بحرانی رشد او به آن حد برای من و همکارانم پیچده و غریب شد که مرا وادار کرد تا برای اولین بار آنها را نه به صورت یک مقاله یا گزارش علمی بلکه به صورت بخشی از خاطراتم دنبال کنم و بنویسم. بیاغراق پیچیدگی وضع این پسر بچه مهمترین مشکل زندگی حرفه ای من به عنوان یک پزشک کودکان شد. شاید به جرئت بتوانم بگویم مشکلاتی که حتی وارد زندگی شخصی و خانوادگی خود من شد. شبهای فراوانی به او فکر میکردم و میدانستم هیچ پاسخ یا راه حلی نه برای خودم و نه سایر همکارانم برایش نداریم. به دلایل اخلاقی و حرفهای نامی از او در اینجا نمی برم و تنها او را “پسر بچه” میخوانم. هر چند اطلاق “بچه” به او فوق العاده برای من دردناک است و احساسی غریب در من ایجاد میکند، احساسی از نادانی و بی تجربگی. احساس میکردم با کودکی ناشناخته روبرو هستم، نازمینی شاید. این حس نگرانی بسیاری در من ایجاد کرده بود که مثل تاری حول من پیچیده شده بود.
من از همان لحظه تولد در بیمارستان پزشک اطفال او بودم. نیمه شبی به دنیا آمد بسیار طوفانی و سرد. میگفتند بدترین سرمایی است که در تاریخ آن شهر ثبت شده. خواب بودم یا نزدیک به آن. از بیمارستان زنگ زدند و خواستند برای معاینه نوزادی تازه متولد شده به بیمارستان بروم. این هم درخواست دکتر زایمان بود و هم رزیدنت کودکان مقیم در آن شب. به سرعت لباس پوشیدم و خواب آلود به بیمارستان راندم. انتظار داشتم آنجا کودکی را با علایم بیماریهای مادر زادی یا ارثی ببینم نه نوزادی شبیه او که ظاهرا هیچ نشانهای غیر عادی نداشت. کمی کوچک به نظر میرسید اما کاملا طبیعی بود. با تعجب با چشمان باز خیره به من نگاه میکرد و با انگشتانش پتو را سخت چسبیده بود. به آرامی به سمت دیگر تختش رفتم. برگشت و من را با چشم دنبال کرد. انگشتم را روی لبش گذاشتم خندید. تنها چند ساعت از تولدش میگذشت!
رزیدنت کشیک آن شب گفت که تمام علائم حیاتی او طبیعی است اما تفاوت زیادی با تمام نوزادانی که تا حال دیده است دارد. پرسیدم مثل چه؟ به نظر نمی رسد مشکل قد یا وزن داشته باشد. نشان غیر عادی دیگری هم در او نمی بینم! اما عکس العمل هاش برایم هم جالب توجه بود و هم تا حد زیادی تعجب آور. رزیدنت با سر تائید کرد و گفت که حرکات او به مراتب تحول یافته تر از یک نوزاد تازه بدنیا آمده است. به نظر بسیار با هوش میآید. گفتم با هوش بودن که جای نگرانی نیست باید آن را به فال نیک گرفت.
نیم ساعتی یا بیشتر را با نوزاد و والدینش گذراندم. آنها در ابتدا بسیار نگران بودند اما وقتی آنها را از سلامتی کامل جسمی و ذهنی اش مطمئن کردم تدریجا احساسی از غرور و کنجکاوی در صورت هر دوی آنها ظاهر شد. خواستم که حداقل یکی دو روز بیشتر نوزاد را در بخش نگاه داریم تا آزمایشهای بیشتری روی او انجام دهیم. بی کلامی قبول کردند.
تا شش ماه اول حد اقل هفتهای یک بار او را می دیدم. پس از آن تحولاتی بسیار غریب در رشد او صورت گرفت که خارج از دانش و تجربه من و سایر همکارانم در کلینیک و دوستان متخصصم در خارج بود. نمی دانستم تا چه حد قدرت دخالت داشتم، تا چه حد به عنوان یک پزشک. همه شگفت زده و بی جواب تسلیم آینده ماندیم. تحولاتی که تا حدود پنج سالگیش که او رامی دیدم ادامه یافت. ما و متاسفانه از همه مهمتر والدینش تنها ناظران رشد معکوس کودکی بودیم که داشت به سرعت به فاجعهای منتهی میشد. انتظاری که بوقوع پیوست.
۴
به عنوان یک مادر قدرت تصمیم گیری نداشتم. کاملأ از اراده من خارج بود. یک سال اول تولدش بسیار هیجان زده بودیم. نابغه ای در خانه داشتیم. افتخار می کردم حتی پیش همسرم. یک باره همه چیز تَرَک برداشت، شکست، و فرو ریخت.
تقریبا تمام ملاقاتهایی را که با پزشکان داشتیم مثل فیلمی در ذهنم حفظ شده است. بازدید هایی که به تدریج تعداد آنها هر روز بیشتر میشد تا جایی که به ماهی یک بار و پس از آن به هفته ای چند بار رسید. معمولا چندین نفر او را معاینه میکردند و همیشه یکی دو نفر پزشک متخصص جدید با آنها بود، چند باری هم با عکاس و فیلم بردار. رشدش یک باره نه تنها متوقف شد بلکه شروع به نزول کرد. برایم عذاب آور شده بود اما کاری از دستم بر نمی آمد. می شنیدم که از عدم رشدش بسیار نگران هستند و از نبوغ ذهنیش شگفت زده. از هفت ماهگی کامل حرف می زد و در یک سالگی تقریبا کامل قادر به نوشتن و خواندن بود. شبیه یک شاگرد کلاس شش.
اما این هم دوام زیادی نیاورد. کم کم میلش به حرف زدن و بازی کردن کم تر شد و کم تر تا جایی که به ندرت کلامی از او می شنیدیم. در سه سالگی کاملا منزوی و گوشه گیر شد و هیچ علاقه ای به بازی با بچه های هم سن و سالش که به خانه می آمدند نشان نمی داد که آن هم قطع شد. مهم ترین مشکل من از دست دادن کودکم بود. ناباور بودم. پریشان، دیوانه. نمی دانستم چه کنم. دکتر می گفت بی شک او شیزوفرنیک نیست و برخلاف آنها که عاطفه ای ضعیف دارند بسیار با احساس است. هیچ نشانه ای هم از روان گسیختگی و توهم مغزی که در بیماران روانی دیده می شود در او پیدا نیست. نه مشکل اجتماعی داشته، نه بیماری، بی خانمانی، و از این قبیل. می گفت ذهن بچه تو بسیار سریع تر از رشد فیزیکی اوست. رشد ذهنی او مثل تیری ست که از گلوله خارج شده و تیر انداز یا هر کس دیگری قدرت کنترل آن را ندارد. نمی داند به کجا می رود یا به کجا بر می خورد. هدف را گم کرده. جلو می رود، می چرخد، می رود تا بالاخره به جایی بخورد. آن دور دست ها، جایی، در خاکی غریب.
برای من هیچ کدام از این تفسیرها مهم نبود. فقط دردم را بیشتر می کرد. مهم ترین چیز برای من بچه ام بود. فقط یک بچه ساده طبیعی مثل بقیه بچه ها. مقایسه او با گلوله منو زخمی می کرد نه هدف را. نمی خواستم بشنوم که مغز بچه ام هدفی ندارد.
در جواب سئوالم از دکتر که چرا وزن از دست می دهد، چرا هر روز قدش کوتاه تر می شود و آب می رود حرفی نداشت. حرف آخرش این بود که در بچه من یک سرطان خاموش در حال رشده. سرطانی که آرام آرام او را خواهد خورد.
۵
در شانزدهم ژوئن ۱۷۰۳ کشتی پس از طوفانی سهمگین ناخواسته به سوی مجمع الجزایری در اندونزی کشانده شد و در نزدیکی جزیرهای غریب و نا آشنا لنگر انداخت. آب و آذوقه ای در کشتی باقی نمانده بود. به اتفاق چند ملوان مسلح با قایقی به جزیره رفتیم. ساعت ها به هر سوئی سر زدیم. ساحل صخره ای و خشک بود. خسته به صخره ای لم دادم. مدتی نگذشته بود که به ناگاه ملوان ها را دیدم که سوار بر قایق جزیره را ترک می کنند. فریاد هایم بی ثمر بود. رفتند و من را تنها در ساحل باقی گذاشتند.
لمیده بر صخره به خواب رفتم و یا شاید بی هوش، که با صداهای غریب و هولناکی چشم باز کردم و خود را در محاصره چند انسان غول پیکر دیدم. به جرئت به درازای بیست متر و شاید هم بیشتر. از وحشت و با بلند ترین صدایی که ممکن بود خود را معرفی کردم: “من گالیور ناخدای کشتی ادونچر و ساکن کشور انگلیس هستم.” بیهوده بود. به خانه ای روستائی برده شدم. مدت های طولانی آنجا به نوعی در اسارت بودم و دست به دست می گشتم و به نمایش گذاشته می شدم.
در نهایت ملکه مرا خرید و به پادشاه که مردی پر هیمنه و ترش رو بود هدیه نمود. شاه سه تن از دانشمندان خود را برای ارزیابی من فرا خواند. آنها مدتی طولانی به قامت و اندام من نگریستند. هر سه متفق القول بودند که من بنا بر قوانین طبیعت نمی بایست به دنیا آمده باشم. از روی دندانهای من حکم کردند که حیوانی گوشت خوار هستم. یکی از آنها گفت که شاید من جنینی باشم که زود هنگام در همان اوان سقط شده ام. دو تای دیگر نظرش را رد کرده و گفتند که اندام من تماما به کمال است. دست و پا و سر و سینهام نمونه یک انسان کامل است.
از زیر ذره بین صورتم راهم به دقت بر رسی کردند و رأی دادند که از ریشش پیداست که سالها عمر کرده. کوتوله بودن مرا هم رد کرند چون کوتوله ی دربار حد اقل ده بار از من بزرگ تر بود. پس از بحث فراوان به این نتیجه رسیدند که من چیزی نیستم جز یک “شوخی طبیعت”. زیبا روئی با اندامی مناسب و با هوش.
۶
کم کم به این باور رسیدم که همه چیز در من حل میشود یا من در همه چیز. اگر نوشابه ای سرخ رنگ می خوردم تمام دنیا برایم سرخ میشد. اگر آبی بود دنیا را آبی می دیدم، اگر سفید بود، سفید. جهان برایم گلزاری شده بود پر از رنگ، بهارانی که در آن تبدیل میشدم به موجودی آسمانی. بیگانه با همه اما در عین حال مورد توجه همه. نمی دانستم شاعرم یا شعر، پرنده ام یا پرواز. دَر بود یا نبود، در حس یا واقعیت. فرق زنده و غیر زنده را گم کرده بودم. شاید هر فرقی را!
به تمام مظاهر زندگی بی احساس شده ام. اگر سوزنی به من تزریق کنند احساس درد نمی کنم. بسوزانید مرا! بپوسانید مرا! احساسی نمی کنم. به درد بی تفاوتم.
لحظاتی حتی سنگ را زنده می بینم، صندلی را. هیچ چیز دیگر برایم معنا یا تعریف از پیش ساختهای ندارد: صندلی شیئی ای ست که روی آن مینشینند. یخچال وسیله ای ست که مواد در آن سرد نگاه داشته میشوند. دیوار چیزی است که دو فضا را از هم مجزا میسازد. نه، شاید هم صندلی ابزاری است که مواد را سرد نگاه میدارد یا که یخچال شیئی است که روی آن مینشینند؟ هان؟ چه مسخره! چه بازی خنده آوری! میتوانم روزها بنشینم و با آن بازی کنم.
خوابیدن برایم عذابی شده، بیداری از آن بدتر. بیشتر وقتم در خواب و بیداری، در رویا می گذرد. بویی غریب از بیرون از لای در و پنجره به مشامم میرسد. بوی گندیدن. بوی علفزارهای خشک و عقیم. بوی آلودگی. از هر در کوفتنی آزرده میشوم، هراسناک. تمایلی به پاسخ دادن ندارم. چند روزی که می گذرد رویاها برایم عادی میشوند و دیگر چیز غریبی در آنها نمی بینم. میشوند بخشی از من و میمانند تا موج جدیدی فرا رسد تا دوباره در آنها غرق شوم. به هر سوراخی که بشود پناه میبرم؛ زیر مبل، لای حاشیه قالی، لای کتاب ها. اوایل آنجا برایم امنترین جای جهان بود. بین کتابها، بین جملهها دراز می کشیدم و هر چه را که آن تو بود میخواندم می بلعیدم، شعر، داستان، فلسفه، سیاست، همه چیز.
۷
زیاد طول کشید خیلی زیاد تا جائی را که همیشه به دنبال آن بودم پیدا کردم. هنوز قدم آن قدر اجازه میداد که بایستم و دور و بر خانه بپلکم. مادرم هم کم کم اوضاع را قبول کرده بود. یک روز با زحمت بسیار خودم را کشیدم به پریز برق توی اطاق. آن جا همه چیز تاریک بود اما به اندازه کافی جا داشت. گرمای مطبوعی هم مثل نسیمی از آن تو بیرون میزد. از آن روز به بعد آرزویم این شد که روزی آنجا خانه دائم ام شود که زیاد هم طول نکشید که شد. آن قدر کوچک شده بودم که بالاخره به این آرزو رسیدم و یک روز پریدم توی پریز. پرواز کردم. مثل پری آرام فرود آمدم آن تو. جایی که شد خانه دائمیم.
توی پریز برق نشسته ام. پدر و مادرم در بدر توی خانه دنبال من میگردند، صدائی مثل وِز وِز زنبور به گوشم میرسد. مدت هاست که چنین احساسی در من شروع شده. قدرت شنوائیم توان خودش را از دست می دهد. صداها لرزش بیشتری دارند. تشخیص آنها برایم ممکن نیست.
– پدرم پرسید کجاست، بیرون رفته؟
– مادرم در جوابش گفت نه فکر نمی کنم. پا بیرون بگذارد زیر دست و پای مردم له میشود. کسی که او را نمی بیند.
– پس کجاست؟
– من چه میدونم، چرا از من میپرسی؟ حتماً جایی گوشه ای توی خانه قایم شده. زیاد بلند حرف نزن می ترسم گوشش پاره شود.
احساس کردم که کم کم به نبود من عادت کرده اند و دارند بر میگردند به روال عادی زندگیشان. روزها می گذرند. زندگی آن قدر ها هم راحت نیست. دیگر حتی حرکت روی فرش اطاق هم برایم مشکل شده است. توی پُرز و لیفهای آن گم میشوم یا توی تنم میروند. روزی موری سیاه و درشت با چنگک هایش مرا گرفت و بلند کرد. کمرم داشت می شکست. آن قدر مرا به خودش نزدیک کرد که قدرت نفس کشیدن نداشتم. سخت هراسان بودم و هر لحظه فکر میکردم یا مرا به دو نیمه میکند و یا میبلعد. چه شد نمی دانم اما پرتم کرد به زمین. در همان تاریکی به سرعت به گوشه ای فرار کردم. بسیار ترسناک بود.
تقریبا به طور کامل با دنیای بیرون قطع رابطه کرده ام، همین طور با خانواده ام. هر چند دلم برای مادرم تنگ شده و می سوزد. خیلی از اوقات همان جا در پریز برق میخوابم. دیشب تا صبح آنجا بودم. شبی پر از صاعقه بود و رعد و برق. صبح پوستم تکه تکه سوخته بود. آنجا میسوختم یعنی تمام عصب هایم میسوخت و از بین میرفت. میشدم یک تکه گیاه که رشد میکند اما رشدی گیاهی.
فکر میکنم انسان تراژدی از پیش تعیین شده ای ست، از پیش مرده. انسان در حقیقت وجود ندارد. وقتی از بالا نگاه میکنی تنها چیزی که میبینی فقط یک سری نقطه است که نه طول دارند نه عرض، نه حجم یا رنگ. جای پای مورچه را میبینی؟ چروک روی صورت دخترک؟ می دانی از پنجاه سنش گذشته؟ میبینی که دارکوب درخت را سوراخ کرده؟ یا ماهی در حوض مرده؟ نعناعها را نمی چینی؟ بویشان را حس میکنی؟ چیزهایی هستند که قابل توضیح نیستند.
-پرسید مثل چی؟
جا خوردم. چه کسی سئوال میکند؟ با که حرف میزنم؟ دور و برم که کسی نیست! تنها یک آینه روی دیوار لخت بیرون پریز برق روبرویم نشسته. تو کی هستی؟
-معلوم است که باید بپرسم. داری یک ریز سئوال میکنی آن وقت انتظار نداری بپرسم کی هستی؟ خلافی کردم!
جوابی نیامد. سکوت مطلق. پرسیدم:
– چرا حرف نمی زنی؟ چرا جوابم را نمیدی؟
سکوت.
گفتم: پس کی بود؟
-نمی دانم، همین! ولم کن. فقط میتوانم بگویم که خیلی چیزها فیزیکی نیستند، حجم ندارند، مثل وزن که هیچ مفهومی توی دنیای بدون جاذبه ندارد. بدون وزن همه چیز معلق است بی اعتبار! احساس میکنم وجود من تنها بر اساس تعاریفی است که دیگران خلق کرده اند.
بعد از مکثی کوتاه برگشت و گفت (مطمئن نیستم شاید هم خودم بودم که میگفتم):
-همه چیز در یک جا متمرکز شده و به تو اجازه نمی دهند به عقب برگردی. حتماً میگی همیشه مسائل مثبت و منفی هستند اما آ ن طوری که من میبینم مثبتها دارند از بین میروند و روز به روز چیزهای منفی بیشتر می شوند. ذهن آدم به جایی می رسد که همه دنیا را آ ئینه ببیند! ولی در حقیقت صورت آدم یا تصویر آدم در آینه هر لحظه در حال تغییر است. آدمهای معمولی این تغییرات را نمی بینند. اما من در هر لحظه تمام این تغییرات را میبینم. انگار شاهدی هستم بر یک قتل؟
با فکر کردن به این سئوالات کسی به واقعیت نزدیک تر نمی شود. زیرا که تفکر فقط تا حدی جلو میرود. مثلا درباره خدا. من وقتی درباره خدا فکر میکنم او را شاید چند متری از خودم دور ببینم یا در اکثر مواقع چندین هزار سال نوری جدا. شاید اصلا تصور فاصله ای با خدا در ذهنم نگنجد. مدتی هم یک باره حس کردم خدا هستم. متفاوت از همه، بیگانه از همه و هم زمان عضوی از هر عکس، از هر چیز، شیئی، پایه ی میزی، توپ فوتبالی، کوهی. نحوه راه رفتنم فرق کرد، نگاهم به بقیه. می شنیدم که میگویند ترسناک شده ام. قدرتی مافوق در خودم میدیدم. دید چشمانم مثل لیزر به همه چیز رسوخ میکرد، از هر چیز میگذشت، همه چیز را میدید و میخواند.
دیوار بالای سرت را میبینی؟ نقطه نقطه است. از هزاران یا شاید هم از میلیونها ذره درست شده. اگر فقط روی یک ذره متمرکز بشوی دیگر دیواری وجود نخواهد داشت، مرزی، قفسی. به همین سادگی. میتوانی به راحتی از دل کوه رد بشوی بروی طرف دیگر. اگر از یک نقطه کوچک یک خدای بزرگ بسازی میتوانی روی آن بایستی؟ کسی بالای کوه هست؟
انگار شب بود یا که شب در خاطره من بود. باد بود یا طوفان، شاید هم برف میریخت روی شهر. کدام شهر؟ بهترین راه رسیدن به واقعیت چیست؟ تمرکز روی ذرات هر چیز، هر جسم، هر بدن. آن وقت به آنجا میرسی که دیگر نه واقعیتی وجود دارد نه فریبی. همه چیز واقعی است، بی بُعد. نه راست نه دروغ. نه شیرین نه شور. نه عشق نه نفرت. تمام مردان عالم پدرت میشوند و تمام زنان مادرت.
کافی ست. خسته شدم. اما دیشب چه راحت بودم. رویاهایم هم کاملاً طبیعی بودند. همه چیز خوب بود. توی ابرها بودم. نمی دانستم کجا میروم. آرام بودم. بدنم بی حرکت بود. هر چیز یا هر حرکت کوچکی را حس میکردم. از ابر بیرون نمی رفتم. اما جای دیگری بودم. توی ابر بودم و نبودم. حس میکنم یک ذره شفاف شدهام یک حباب رنگین.
۸
خانه خالی ست. یک سال طول کشید. وکیل گرفتیم. جنگیدیم. اما موفق نشدیم. از ابتدا میدانستیم و انتظارش میرفت. شهرداری تصویب کرده بود که شاهراه جدیدی بسازند که درست از خانه ما و چند همسایه دیگر میگذشت. باید آنها را تخریب میکردند. چارهای نبود هر چند پول خوبی بابت آن به ما دادند.
برای آخرین بار به خانه آمده ام. آن را مدتی است که خالی کرده ایم. اما دلم نیامد که دوباره سری به آن نزنم. ته دلم بیشتر یک خدا حافظی با پسرم بود. چند سالی میشد که او را ندیده بودم.اما کسی به من میگفت او هنوز آنجاست. شوهرم بیرون توی ماشین منتظرم نشسته. او از همان اول که رشدش متوقف شد و شروع به کوچک شدن کرد میگفت که روزی پا از خانه بیرون میگذارد و زیر دست و پای مردم له می شود. و یا در خانه گربه ای سوسکی عنکبوتی او را خواهند جوید. همیشه میگفت گم شدن او را باید قبول کرد. مرگ قابل انکار نیست.
برای من اما او هنوز اینجاست. جایی گوشه ای قایم شده یا گیر کرده شاید هم از گرسنگی هلاک شده باشد. یک بار دیگر هر گوشهای را نگاه میکنم، هر سوراخی. شاید اصلا بچهای نداشتم. شاید همهاش رویا بوده، خوابی. شاید او فقط نطفه ای در دلم بوده به همان کوچکی که ناپدید شد. شاید هم یک “شوخی طبیعت” بود.
صدای بوق ماشین شوهرم متوقف نمی شود. از آن بدتر صدای ماشینهای شهرداری که راه افتاده اند و منتظر خراب کردن خانه هستند. خارج میشوم. در را نمی بندم. چه فایدهای دارد.
۹
در را نبست و رفت. شاید فکر می کرد هنوز اگر آنجا هستم راهی برای فرار برایم بگذارد. چه در باز بود چه بسته کمکی نمی کرد. ماشین های بزرگ هم چیزهای ریز یا آدم های کوچک را له نمی کنند. نگران نباش مادر. ممنونم که در را باز گذاشتی. من با رویاهایم زندگی می کنم. در رویا نه دری باز است نه بسته.