تق، تق، تق… سنگ به سینه ام مى زنى… وردى بر لب دارى که از تو بعید است… منتظر الحمد خوانى ات نیستم. سرماى ذهن ات به تک تک سلول های خاک شده ام مى ریزد. هنوز از تو دل چرکینم. کینه هایم بر عکس جسم خورد شده ام، آب نشده اند. درسته که خواهر کوچکترى و من بزرگتر، اینجا دیگر قوانین زمینى شما خریدار ندارد. کینه دیرینه، از دلم پاک نشده. بعد از پنج سال، با بارانى و موى رنگى. و آرایش و عطر غرب زده ات آمدى بالاى سرم که چى؟ حالا تو سر پایى و من درازکش زیر سنگینى این سنگ. همدم روزها و شب هایم، دو جوان له شده از خمپاره در دوطرفم، یک پیر بالاى سرم، و یک کودک غرق شده پایین پایم. این سرنوشت یا به قول مادر، خانه آخرت هم از نفس تو عذاب مى کشد.
دورادور گزارش ات را دارم. داداشى هر از گاهى مى آید با کمى گلاب بى بو و گل هاى پلاسیده مى نشیند روبرویم و گزارش پنج تنان خانواده، گریخته به ناکجا آباد را مى دهد. دلم خنک شد که سرگردان شدید.
تق، تق، تق… بس است سینه ام درد آمد. فکر مى کنى مرده ام؟ نه اشکى، نه کلامى به دلجویى، نه حلوایى به خیرات. دریغ از یک شاخه گل که مى دانى چقدر مریم دوست داشتم… به تریج قباى روشنفکرى ات بر مى خورد حتما. قیافه خارجى پسند بارانى پوش ات هم که به درد منزل آخرت من نمى خورد. آبرویى، نه در دنیاى زمینى و نه اکنون پیش در و همسایه دل شکسته اینجایم، برایم نگذاشتی. مگر به عروسى آمده ای؟ کلامى هم که درد دل نمى کنى، تا صدایت را بشنوم و یاد کودکى هایمان بیفتم. حرف دلت را مى شنوم… تو زنده اى و دنیاى زنده زیر پایت و من زیر تلى از خاک. زود از دستم راحت شدى… هنوز که سیگار مى کشى… دارم خفه مى شوم، خفه که شده ام، خفه تر… برو آن سوتر پایت را از خاکم بردار و هر کارى دلت خواست بکن.
مى دانستى که شعرهایت را دوست ندارم. دو خطى بر سینه سنگ نشاندى که تا آخرالزمان، نفس ات با نفس ام درگیر شود. کاش به جاى آن طراوت آیه اى بود که با عطر گلاب و گل، روح ناشادم را جلا میداد.
از اول با تو و دوستان ات و شوهرت و اداهایتان همسو نبودم. من در پى شرعیات و شما به دنبال عرف جامعه غربى پسند. آن ایسم هاى مضحک به درد نخور جهنمی. تقصیر مادر بود. همیشه هواى پنج تنان اش را داشت. پاگرد بالاى خانه پدر را صندوقخانه اسرار مگوى شما کرده بود. داداش کوچیکه را از راه راست منحرف کردید. آخرش ناکام، پا سوخته شما و خانه نشین این برهوت شد. هنوز مادر دست و دلش براى شما مى لرزد. گاهى که به من سر مى زند چشمش بیرون، سرگردان دیدار شماست، من زحمت کشیدم تا به دانشگاه بروید. زیر بال و پر مادر را گرفتم تا شما به دیار فرنگ بروید. باز براى شما دلتنگ است و از من سراغ شما را مى گیرد.
پدر از اول با من جور بود. از حرکات و حرف ها و پچ پچ ها و وجنات شما خوشش نمى آمد. همیشه ترس داشت و نگران. شما را کفر ابلیس مى دانست، از لیوان شما آب نمى خورد. پشت سرش که نماز مى خواندم… همیشه استغاثه اش بلند بود که شما پنج تنان تاوان کدام گناه نکرده اش است؟
من راه او را رفتم. حالا پدر مى گوید خدا تو را دوست داشت که زود کنار من فرستاد. دیدن آفتاب و دریا و خارجه و زندگى زمینی ارزانى شما از ما بهتران… دلتان بسوزد، من اینجا مادر و پدر و آن داداشى به تیر غیب دچار شده را دارم.
اما مادر هنوز اشکش دم مشکش است. اینجا هم غصه نداشته هاى شما را مى خورد… حتى در خوابتان هم که مى آیم مدام خارجه رفتن و سوادتان را به رخ من مى کشید. دریغ از یک تشکر خشک و خالى از شب کارى ها و روزکارى هاى من در آن بیمارستان بوى مرگ زده زمینى… و نانى که به خانه پس از پدر مى آوردم. یادت که نرفته خانه را پر از رفیقان ناباب و گرسنه ات مى کردى و بحث هاى صد من یک غازى که نه مادر قصه را مى فهمید و نه من.
آرزوى ازدواج و بچه در دشت سینه ام خشکید. فراموش نکرده اى، تنها مردى را که دوست مى داشتم با وابستگى هاى ترس آور سیاسى تان، با سنگینى بار خانواده ام بر دوش، از جاده بى رهگذر زندگى ام، پراندید.
آخ این بوى گند سیگار راه نفس بریده شده مرا مى گیرد. دامن بارانى آلامدت را بروى سنگ سینه من نتکان. دست کم حرفی بزن… از کوچه هاى خاک گرفته جنوب… از بهمنشیر سده… کواترا…شرجى … دیرى … شط… شط هنوز نفس مى کشد؟ کارون هنوز زنده است؟ پرنده های جزیره سلبوخ را چه کسی آب و دان می دهد؟
دلم براى آن زندگى زمینى تنگ شده. شنیده ام حتى دستى به سرو روى شهر نکشیده اند. جوان خمپاره خورده، همسایه ام ، هر روز با صداى بلند از قوم الظالمینى مى نالد و نفرین مى کند که من نمى شناسم. شاید هم حق با او باشد و برگ برنده دست شما زندگان خارج نشین است… مردم را به دست غریبه ها سپردید و رفتید؟ پس آن همه بحث هاى روشنفکرى رنگارنگ تان چه شد؟
شاید باخت بزرگ براى اوست که حتى در این برهوت سکوت و تنهایى، مادر و پدرش را هم نمى شناسد. اگر چفت دهان ات را ببندى باید بگویم پدر دیگر نماز نمى خواند و ذکر تسبیح نمى کند. فقط ضجه استغفارش از اعمال زندگى اش، از اعتمادهایش و گاهى از تلخ دیدن پنج تنانش، به گوش همسایه هاى ساکت و مات، مى رسد.
داداش بار قبل که بدیدنم آمده بود گفت سراغ فامیل نمى روید. خانه پدرى را در آن شهر به غربت افتاده خشک، رها کرده اید. مى گفت خانه پدرى، ایستگاه سه فرح آباد، لانه موش ها و خرخاکى ها شده… مى گفت وسایل و یادگارى هاى مادر را به چندر غاز فروخته اید یا بذل و بخشش کرده اید. قرآن قدیمى مادر بزرگ و جانماز او را و کتاب فقهیات اش را به مسجد تازه از دل خاک در آمده کوچه، حبه کرده اید… صابون هاى لوکس من، عطرهاى من، ساعت مچى من، که با کلى دل خوش از بازار فیه خریده بودم… کجا شدند؟ رختخواب عروسى مادر، شلوار هاى کردى پدر، تسبیح دانه یاقوتى اش، و… چه مى دانم، به چه بازار مکاره اى رفته…
داداش هم از شما گله مند بود که او را به تنهایى نشانده اید. حرمت و هیبت خانواده را تا من بودم داشتم. ایسم هاى سیاه ذهنى شما، وارده از آن سوى آب ها، براى شما آزادى عمل و شهامت فکر کردن نگذاشته… هنوز هم حرف شما را و این تق تق پر سروصدا بر سینه ام را نه من مى فهمم و نه مادر و نه پدر…
یادتان باشد روزى شما هم گذرتان به این برهوت سکوت و تنهایى مى افتد. کنار دست خودم، بى هیچ قدرت و ایسمى، زبان تان، لال از گذشته پر ادعایتان.
یادگارى هاتان گم شده در آب روان فراموشى، با دست عزیزان تان…
منتظرم، منتظرم ساعت و رخت خواب شما را در حراجى ها ببینم …
آنچه گفتم و گله کردم، دور از چشم مادر بود، چغلى مرا به مادر نکنید….