آسمان بسته
۲۸
مارینا با اصرار: “اما اونا منو زندونی نکردن.”
گات شانه بالا انداخت و گفت: “آدما دوست ما نیستن.” و با لحن بدی ادامه داد: “تنبیه خواهند شد.”
سه جغد نالان و شیون کنان در تاریکی شب پرواز می کردند. گات که کاکلش سیخ شده بود، پرسید: “این چه صدایی بود؟”
شید پاسخ: “صدای جغدان دیگر را می شنوی که دارن نگهبانشون رو صدا می کنن، اگه پاسخ نشنون به سر وقت ما میان. هرچه زودتر باید از اینجا بریم، شما از کدوم راه می رین؟”
“نمی دونیم. می خوایم به جنگل بریم، اما مسیر یابی ستاره ای رو بلد نیستیم.”
شید پرسید: ” شما از جایی هستین که ستاره هاش با ستاره های ما فرق دارن؟”
“درسته، ستاره های اونجا درشت تر و بیشتر از ستاره های اینجا هستن.”
شید با ناباوری به مارینا نگاه کرد، کسی تا به حال درباره ی جهان جنگل چیزی نشنیده بود. مارینا به او نگفته بود که در آنجا خفاشان گوشت خوار هستند و آسمانش ستاره های درخشان دارد که با ستاره های اینجا فرق می کنند. آیا فریدا و ظفر در این باره چیزی نمی دانستند؟
تراب که به لرزش افتاده بود پرسید: همیشه اینجا این همه سرد است؟”
“زمستان ها بله.”
تراب گفت: “زمستان.” انگاری بار اول بود که این کلمه را می شنید. شید با شگفتی گمان برد نکند تو زادگاهشان زمستان ندارند. و حس کرد کار مفیدی کرده است. و گفت: “ما داریم کوچ می کنیم. هر زمستان راهی جنوب می شویم و جای گرمی برای خواب زمستانی پیدا می کنیم.”
گات پرسید: “خواب زمستانی؟”
“بله خواب طولانی زمستانی؟”
“چقدر طول می کشد؟”
“ماه ها.”
شید شادمان شد که خفاش دیگری هم در شگفتی او از ایده خواب زمستانی سهیم است، و گفت: “تنها کاری که می کنیم اینه که بخوابیم و تا هوا گرم بشه خواب می مانیم.”
گات خندید و گفت:”عجیب و غریب است که خفاش ها ماه ها یکسره بخوابند. شما چه عادت های عجیب و غریبی دارین!” و سرش را بلند و به آسمان نگاه کرد و ادامه داد: ” اما انگار شما می تونین این ستاره ها را مانند نقشه ی راه بفهمین، درسته؟”
شید گفت: “ما هم داریم به جنوب می ریم.” و بی درنگ افزود: “با ما همراه شین، برای اینکه ما می خواهیم به گروهمون برسیم. حتم دارم فریدا راهنمائیتان می کند که بتونین به جنگل برگردین.”
گات به طرف شید برگشت و با رضایت لبخند زد و گفت: “خیلی محبت می کنی.”
وقتی در ساحل رودخانه داشتند حشره شکار می کردند، مارینا به شید گفت: “من اینا رو دوست ندارم”
شید سوسک چاق و چله ای شکار کرد و پوستش را شکاند و گفت: ” من اما فکر می کنم اگه با اونا همسفر شیم از امنیت بیشتری بهره مند می شیم.”
از جنگل صدای جیغ خفه ای به گوش رسید و گات را دیدند که از روی درختی پرید و موش لت و پار شده ای توی دهانش بود.
مارینا گفت: “اینا می تونن نصف جنگل رو نوش جان کنن، گوشت خواریشون تو رو اذیت نمی کنه؟”
شید عجولانه گفت: “اینا از اهالی جنگل هستن. اونجا همه چی فرق می کنه. شاید به این دلیل گوشت خوارن که جثه شون بزرگه.” من و منی کرد و ادامه داد: “برای جثه هایی به این بزرگی قابل فهمه.”
در همین حال یاد بوی آزار دهنده ی جغد افتاد و جوری که انگار یادش افتاده باشد گفت: “همون قد که اینا جانور می خورن ما هم حشره می خوریم. توقع داری دلم برا جغدا بسوزه؟ این دومین بار بود که جغدی داشت منو می خورد، من از خورده شدن خفاشا توسط جغدا داستانا شنیدم، جغدا وقتی خفاشا هنوز زنده ان دل و روده شون رو بیرون می کشن و می خورن.”
مارینا گفت: “یادت باشه که همین دو رفیق تو باعث شدن آسمون بسته شه، برا اینکه کارشون اینه که هردم موجود زنده ای رو بکشن و بخورن، یه وقت یه کبوتر، یه وقت هم یه جغد و یه وقت یه موش. در نتیجه پرنده ها و جونورها آماده ی انتقام می شن این برای ما و خفاشای دیگه خبر بدیه.”
شید می دانست که مارینا راست می گوید و همین بر خشمش می افزود. توی فکر موشی بود که گات همین حالا کشته بودش. امید داشت که گات دقت بخرج بدهد و از حیوانات باقی مانده از شکار دیگران برای خورد و خوراک خود استفاده کند.
“ببین! اول جغدها شروع کردن، نه ما. حالا اما دیگه جرئت نخواهند کرد.”
مارینا تکرار کرد: “من دوستشون ندارم، بهشون اعتماد هم ندارم.”
“یادت رفته ظفر درباره ی دیدار با یک متحد غیر منتظره چی گفت؟”
مارینا بال برهم زد و گفت: “فکر می کنی آن متحد گاته؟ یادت نره او اینم گفت که مواظب اون شئی فلزی زیر بالهاش باشیم، چه بسا در این مورد هم منظورش همین گات بوده باشه.”
“تو هم زیر بالت حلقه فلزی داری.”
“شاید باورت نشه خودم هم پیش از تو به این موضوع فکر کردم.”
شید گفت: “تو از چیزایی که درباره ی حلقه می گن خوشت نمی آد، نه؟”
مارینا پرسید: “تو خوشت می آد؟”
“نه، اما…”
“اماچی؟”
“این به معنای اون نیس که دروغه.”
“اونا منو زندونی نکردن. منو تو اتاقی نذاشتن و با نیزه سیخونک نزدن تا روم مطالعه کنن، باورم نمیشه آدما به اون بدی که اینا می گن باشن.”
“ظفر گفت، اونا از ما چیزی می خوان…”
مارینا تاکید کرد: “اما چیزی هم به ما می دن.”
“نمی دونم.”
شید داشت دچار سر درد می شد.
مارینا افزود: “درباره ی بزرگانی مانند فریدا چی؟ پدرت چی؟ فکر می کنی همه ی اونا اشتباه می کنن؟”
“نمی دونم. دیگه هیچی نمی دونم.”
“تو میگی گروه من حق داشته که مدعی بوده آدما دشمن ما هستن؟”
“مارینا من کی این حرفو زدم.”
مارینا گفت: من اما فکر می کنم این حلقه معنایی داره.”
و با حلقه تلنگری به سرش زد و افزود: “اما معنای اون تنها همینه که من یک زندونی هستم! یعنی هیچ سر دیگه ای نداره، من یقین دارم که این ماجرا محتاج تفسیر و تعبیر دیگه و بیشتریه. نیست؟”
سکوت غریبی میانشان حکمفرما شد.
مارینا به آرامی گفت: “می خوام برگردم.”
“چی؟”
“می خوام برگردم.”
“به جزیره؟”
مارینا جواب داد: “به شهر، می خوام این جنگل قلابی رو ببینم.”
“دیوونه شدی؟ کبوترا چی؟ جغدا چی؟ شهر امن نیست، تازه پیداش هم که بکنی از کجا می دونی…”
شید آه کشید و ادامه داد: “از کجا می دونی آدما اذیتت نمی کنن؟”
“تو از کجا می دونی که بابات اونجا نیست؟”
شید احساس کرد نفسش بند آمده است. به مارینا خیره شد، این هیچ وقت به فکرش نرسیده بود. اما نه… سرش را آرام و به نشانه ی انکار تکان داد و گفت: “یادت نیست ظفر گفت، بابام یه جای دوره؟”
مارینا آه کشید و جواب داد: “بیا گات و تراب رو ترک کنیم.”
شید رک و راست گفت: “بهشون احتیاج داریم. یادت نیس هنوز از شهر چیزی دور نشده بودیم که گرفتار اون جغد شدیم، فکر می کنی خودمون به تنهایی می تونیم با موفقیت این سفر دراز رو طی کنیم؟”
مارینا سکوت کرد و بعد گفت: “من اما می خوام بدونم اینا، همه ی اینا چه معنایی می ده!”
شید غرولند پر تردید مارینا رو نشنیده گرفت و گفت: “واقعا این کار رو می کنم. بذار به گروه من برسیم، بعد می تونیم با فریدا و بقیه خفاشای حلقه دار حرف بزنیم. شاید جواب های بیشتر و بهتری بگیریم.”
“به نظر می آد دربست مجذوب این دوتا شدی، نشدی؟ مگه همین تو نبودی که همیشه دلت می خواست بزرگ بشی؟”
در لحنش نوعی متلک گویی بود.
شید جواب داد: “گوش کن، ما با اونا امنیت بیشتری داریم. اگه اونجا جنگ بشه چی؟…”
اگه این همون چیزی باشه که ناکتورنا منظورش بوده چی؟ حتی پدرم هم می گفت، پیش از آزادی مون باید منتظر واقعه ای باشیم. این می تونه همون واقعه باشه.”
“مقصودت چیه؟”
“گات و تراب رو می گم. توی جنگل گات و تراب های دیگه ای هم هستن، درسته؟ شاید بتونیم اونا رو قانع کنیم با ما متحد بشن. این خودش می تونه یه ارتش بزرگ بشه.”
قلبش از هیجان این حرف خودش داشت پر پر می زد.
“دیدی که گات جغد رو چه جوری کشت. برای آنها کاری نخواهد داشت. مقصودم اینه که به او نگاه کن خودت چیزی رو که می گم میتونی ببینی. اونا جنگجوی مادرزاد هستن. اگه به ما کمک کنن می تونیم یکبار برای همیشه از دست جور کبوترها و جغدها و هر پرنده دیگه ای در امان باشیم. و همه رو مغلوب کنیم. به راستی هر جانوری رو که بخواد ما رو از آشیونمون بیرون کنه می تونیم شکست بدیم. مطمئنم می تونیم شکستشون بدیم.”
ادامه دارد