شیر و شکر
می خواهم آب شوم
و با برف خاکسترى
که بر پنجره ام می بارد
قطره
قطره
بر خاک سیاره اى فرو روم
که از آن بر خاسته ام
جوى به جوى
نهر به رود و
رودخانه به دریا،
و دگر بار برخیرم
از جوشش چشمه اى
در بستر آب و علف
تا درخت توت تناورى
که ریشه در گلمان دارد
و به کام بهارمان
شیر وشکر می ریزد
درودى از حکیم طوس
به سپیدار و سرو ایستاده
غزلى مشکبو از خواجه شیراز
به غزالهاى رمیده
یاسهاى دل مرده
و غنچه هاى پژمرده
شرح دلدادگى و فراق
با رعنا حمیرا و هایده
آسمان لایتناهى
و باور تکرار روز
از دل سیاهى
و گاه پر کشیدن
تا اوج کودکانه خیال
و آرزوهاى محال
با شمارش شهاب-سنگهاى زرین
بر گنبد تیره مخملین
خاطرت هست؟
آنسو را می گویم
آنجا
که آسمان و زمین اش
آنى کهربائى دارد
و آزار روزى
بعیدترین حادثه اش بود.
*********
می خواست گم شود
به کوچه زد
در را بهم کوفت
رفت که رفت
با ما دگر نبود
از ما بریده بود
با خویشتن نیز در مدارا نبود
ستاره اى پُکید و
تیر خلاص جبر
بر طالع من کمانه کرده بود
تقدیر بازیچه گشت
آه…
حکم نوشته بر نانوشته بود
می خواست گم شود
گم کردمش
*********
زنده بگور
آهاى من اینجام
در قلب یخى ى زمین
زیر پوسته اى مرمرین
خاک نرمى
که مار و مور چیره می شوند
و تا دم واپسین
هر چه قد می کشم و تقلا می کنم
نه کورسوى روزنه اى
و نه گریز از دربچه اى
و چون فضانوردى بهت زده
که از آسمانى
در کهکشان راه شیرى
با حسرت
به زمین می نگرد
و در بودن یا نبودن هایل
بر این سیاره کوچک
خود و خاطره اش را
گمشده مى بیند
من نیز
در این قمار هیچ با هیچ
سرگشته
خود را پیدا نمی کنم