دوست بیمانند من/النا فرانته
بخش ۹
در داستان بلند بالای ما، بامداد دوئل لی لا و انزو اهمیت دارد. کردارها و رفتارهای بسیاری پس از آن بامداد از ما سر زد که چه بسا کشف رمزشان آسان نباشد. برای نمونه از آن پس بود که دانستیم لی لا به وضوح قادر به کنترل رفتار خویش است، و اگر اراده کند می تواند به قدرت خویش صورت خردمندانه ای ببخشد. مانند کاری که با پسر دون آکیله کرد، چون قصد نداشت بر او پیروز شود. ولی جواب ها و سکوت هایش را طوری طراحی کرده بود که خودش هم شکست نخورد.
آن روزها ما هنوز دوست نبودیم، برای همین نمی توانستم از او بپرسم چرا چنین کاری کرده بود. هر چند نیازی به پرسش نبود، خودم می توانستم پاسخ را حدس بزنم. او مانند خود من اجازه نداشت که به دون آکیله و یا هیچکدام از افراد خانواده ی او نزدیک شده و یا برایشان ایجاد مزاحمت کند.
آن روزها اوضاع این جوری بود. ما سرچشمه ی این ترس، کینه، فروتنی، و تسلیم را که از پدرانمان و از میان انبوهی نزاع و اختلاف به ما به ارث رسیده بود نمی دانستیم. هرچند آشکار بود به آشکاری واقعیت هایی مانند، وجود همسایه هایمان، یا خانه های سفید کثیف محله، و یا بوی متعفنی که همیشه مشاممان را آزار می داد، و یا گرد و خاکی که مدام تو خیابان ها بود. این همه شباهت شگفتی داشتند به شرایطی که نینو ساره توره با سکوتش برای آلفونسو رقم زده بود تا به آنچه قصد کرده بود دست یابد. نینو ساره توره خوش تیپ بود و مژگان بلندی داشت و با موهای همیشه شانه شده تنها چند کلمه گفت و سکوت کرد. برای این که بتوانم به دوست داشتنش ادامه بدهم، به فکرم خطور کرد این آیا آن چیزی است که به شکل طبیعی اش رخ داده است، یا می توان به عمق ماجرا به دیده ی تردید نگاه کرد. آیا مانند رابطه ی لی لا انتخاب بوده است. یقین نداشتم، برای همین کنار کشیدم، شاید به دلیل این که گمان می کردم آلفونسو از من بهتر است و لی لا با این که می توانست او را به راحتی مغلوب کند، با این وجود به تساوی راضی شده بود. و نینو؟
چیزی بود که سبب سردرگمی من می شد و شاید هم اندوهگینم می کرد. ناتوانی نبود. تسلیم شدن هم نبود، بلکه امروز که فکر میکنم میتوانم سقوط و از هم پاشیدن بناممش.
آن لکنت زبان، آن رنگ پریدن، آن سرخ شدن ناگهانی که چشم هایش را بلعیده بود، چه رعنا و دوست داشتنی ولی چقدر وارفته! من چقدر از این وارفتگی او بیزار بودم.
لیلا هم بعضی موقعها به نظر من زیبا مینمود، اما در کل این من بودم که زیباتر بودم، آن وقت ها که او پوست و استخوانی بیش نبود، و به انچوی نمک سود شباهت داشت، با آن موهای پریشان و آشفته اش، و صورت درازی که به شقیقه هایش که می رسید باریکتر هم می شد و میان دو لت گیسوی سیاه و نرمش محاصره شده بود، حالا اما همین آدم وقتی اراده کرد آلفونسو و انزو را شکست بدهد شکستشان داد. و چنان درخشید که گویی قهرمانی قدیس است و گونه هایش گل انداختند و از جای جای اندامش می شد شعله های روشن پیروزی را دید، شاید به همین خاطر بود که من نخست فکر کردم، لی لا از من زیباتر است. در نتیجه من در همه چیز دوم شده بودم. امیدوارم هیچکس هیچوقت متوجه این ماجرا نشود.
مهمترین ویژگی آن بامداد اما این بود که، ما کشف کردیم که جمله ای که ما برای گریز از تنبیه استفاده می کردیم، چیزی داشت که هم راست بود و هم غیرقابل کنترل و از این رو خطرناک.
فرمولی که ما استفاده می کردیم این بود: این کار را از روی قصد نکردم. در واقع انزو نه از قصد در مسابقه شرکت کرده بود و نه از قصد آلفونسو را شکست داده بود، لی لا هم از روی قصد آلفونسو را مغلوب و تحقیر نکرده بود، آنچه او انجام داده بود اقدامی ضروری بود، و نتیجه ای که ما از این کارها می گرفتیم این بود که هرکاری را باید از روی عمد و به منظور انجام دهیم تا حاصلی که به دست می آید قابل دفاع باشد. برای همین هم بیشتر اوقات بی آن که عمدی در کار باشد دست به کاری نمی زدیم. با همه ی این احوال حادثه های پیش بینی نشده ی بسیاری بر سر راهمان سبز می شد، آنهم یکی پس از دیگری، آلفونسو بعد از شکست در حالی که می گریست به خانه رفت، و برادرش استیفانو که ۱۴ سال داشت و شاگرد بقالی پدرش بود (بقالی که پدر او هرگز پایش را توی آن نگذاشته بود، و جای کارگاه نجاری پله سو، برپا شده بود)، روز بعد آمد جلوی مدرسه ما و کلی به لی لا بدوبیراه گفت و کار را به جایی کشاند که حتی او را تهدید هم کرد. لی لا هم درجواب سرش داد کشید و کلی دشنامش داد. استیفانو خشمگین تر شد و لی لا را بلند کرد و به دیوار کوبید و کوشید زبانش را از دهانش بیرون بکشد و تهدید کرد که با تیغ زبانش را خواهد برید. لی لا خانه که رفت کل ماجرا را برای برادرش رینو تعریف کرد و او هرچه بیشتر می شنید، صورتش سرخ تر می شد و چشمانش از خشم برق می زدند و انگاری می خواستند از حدقه بیرون بزنند. توی همین احوال انزو یک شب هنگام که راهی خانه بود، بی آن که همراهان همیشگی اش، همان فک و فامیل های دهاتیش همراهش باشند، استیفانو جلویش را می گیرد و با مشت و لگد به جانش می افتد. صبح فردا رینو هم می رود سروقت استیفانو و با هم گلاویز می شوند و همدیگر را می شود گفت به نسبت مساوی کتک می زنند. چند روز بعد زن دون آکیله داناماریا در خانه ی چه رولوها را می زند و کلی به خانم نونزیا دشنام داده و بد و بیراه می گوید. از این ماجرا هنوز چیزی نگذشته است که یک روز، بعد از مراسم یکشنبه ی کلیسا فرناندوچه رولو کفاش، پدر لی لا و رینو، که مرد کوتوله ی لاغری بود، با ترس و تردید به دون آکیله نزدیک می شود، و با صدای بلند شروع به معذرت خواهی از او می کند، بی آن که توضیح بدهد که برای چه امری دارد پوزش خواهی می کند. خودم ندیدم، یا دست کم یادم نمی آید، اما شنیدم که با صدای بلند معذرت خواهی می کرده است، جوری که همه شنیده اند، با این وجود دون آکیله جوری از او روی برمی گرداند و دور می شود که انگار او طرف صحبت کفاش نبوده است. چندی پس از این حادثه من و لی لا با سنگ زدیم به پای انزو که از پایش خون روان شد، انزو هم در جواب سنگی پرت کرد به طرف ما که به سر لی لا اصابت کرد. من هنوز از وحشت ماجرا فارغ نشده بودم که لی لا در حالی که از زیر موهای پیشانی اش خون جاری بود پا شد. انزو هم در حالی که خونین و مالین بود از دیواری گلی بالا رفت که بگریزد، اما از دیدن صورت خونین لی لا دچار ترس شد و به گریه افتاد، امری که باور کردنش برای ما آسان نبود. بعدش برادر وحشی لی لا رینو به مدرسه ی ما آمد و بیرون مدرسه انزو را حسابی کتک زد، جوری که او به هیچوجه من الوجوه قادر به دفاع از خویش نبود، شاید به این دلیل که رینو هم بزرگتر بود و هم دراین مورد خاص مصمم تر به نظر می آمد. انزو اما داستان کتک خوردنش را به مادر و پدر و برادرها و خویشاوندان دهاتی میوه و سبزی فروشش نگفت. برای این کارش باید از او متشکر باشیم، زیرا همین باعث شد که زنجیره ی دعواهایی که داشت دنباله پیدا می کرد، پایان یابد.
بخش۱۰
برای مدتی لی لا با چسب زخمی که روی پیشانی اش بود با افتخار این طرف و آن طرف می رفت. بعد چسب زخم را برداشت و به هرکس می خواست جای سیاه زخم را که در عمق هنوز قرمز بود نشان می داد. زخمی که درست روی پیشانی و زیر موی پیشانی اش بود. سرانجام مردم از خاطر بردند که چه شده بود، حال اگر کسی از جای سفید زخم پیشانی او می پرسید، لی لا با حالتی تهاجمی و با ژستی که همین معنا را می داد، می گفت، داری به چه نگاه می کنی، برو پی کارت.
او هیچوقت به من هیچ نگفت، حتی وقتی سنگ را بهش دادم، و یا موقعی که داشتم با گوشه ی روپوشم خون پیشانی اش را پاک می کردم، حتی یک کلمه تشکر نکرد. اگر هم از شجاعت من می خواست یادی کند جوری مطرحش می کرد که موضوع ربطی به مدرسه پیدا نکند.
ما اغلب همدیگر را در حیاط خانه می دیدیم، و پز عروسک هایمان را می دادیم، بی آنکه وانمود کنیم که داریم با هم کاری می کنیم. قصدمان این بود که با نزدیک کردن عروسک ها به هم ببینیم آیا آنها از همدیگر خوششان می آید یا نه. این کار را البته به گونه ای انجام می دادیم که اگر کسی از دور می دید نمی توانست متوجه شود که داریم با هم کاری می کنیم. تا آن روز که من و لی لا روی هره ی پنجره ی یک انبار آنهم روی لبه ی تیز و هلالی آن نشسته بودیم و عروسک هایمان را هم با یکدیگر عوض کرده بودیم. من عروسک او را در دست داشتم و او عروسک مرا. لی لا یکهو تینا را از سوراخ پنجره پرت کرد پایین. من از این کار او دچار عذابی تحمل نکردنی شدم، آخر به عروسک پلاستیکی ام وابسته بودم، او مهمترین چیزی بود که داشتم. می دانستم لی لا بدجنس استT اما هرگز گمان نمی کردم که کاری به این درجه کینه توزانه علیه من انجام دهد. برای من عروسکم موجود زنده ای بود، و حالا می دیدم که به قعر تاریک انبار انداخته شده است، همانجا که هزاران جانور جولان می دادند. کار لی لا چنان بیچارگی و فروماندگی درم به وجود آورده بود که قادر به نشان دادن هیچ واکنشی نبودم. بدبختی ای را که دچارش شده بودم، پشت اشک تر چشمانم نهان کردم. که لی لا به لهجه ی محلی گفت:
«بهش اهمیت نمی دی؟»
جوابش را ندادم، اما هنوز همان درد جابرانه در جانم بود. احساس کردم، درگیری با او باعث درد بزرگتری خواهد شد. و از میان دو مصیبت، یکی که اتفاق افتاده بود، یعنی سرنگون شدن عروسکم و دیگری که از دست دادن دوستی با لی لا بود باید یکی را انتخاب می کردم، برای همین جوابش را ندادم، نه تنها جوابش را ندادم بلکه جوری وانمود کردم که هیچ کینه ای نسبت به او ندارم و همه چیز همچنان عادی است. هرچند یقین داشتم که هیچ چیز عادی نیست. برای همین هم ریسک بزرگی را به جان خریدم و نوو عروسک لی لا را پایین پرت کردم. عروسکی که خودش به جای عروسکم به من داده بود.
لی لا با حالتی که انگار باورش نشده باشد نگاهم کرد. من هم با صدای بلند گفتم: «هرکاری تو بکنی من هم می کنم.» این را در حالی گفتم که ترس در همه ی جانم لانه کرده بود.
«برو برام بیارش.»
«اگه تو هم بری مال منو بیاری باشه.»
با هم رفتیم، ورودی با اینکه غل و زنجیر بود، اما یکی از لنگه های در لولاهاش شل و ول بودن و می شد کشیدش و به اندازه ی اندام یک بچه ی لاغر مانند ما راه باز کرد و به داخل انبار رفت، ماهم به همین شکل وارد شدیم. داخل انبار لی لا از جلو و من از پشت سر پیش می رفتیم. از پنج پله ی سنگی که گذشتیم به جایی که انبوهی آشغال و خرت و پرت توش ریخته بود وارد شدیم. از آنجا به یک راه باریک هم سطح خیابان رسیدیم، من دچار ترس و وحشت شده بودم. برای همین همه ی کوششم مصروف این می شد که نزدیک و پشت سر لی لا راه بروم، او عصبانی بود و در همان حال قصد کرده بود هر جور شده عروسکش را پیدا کند. من هم کورمال کورمال راه می رفتم. زیر صندل هایم صدای جیر جیر شنیده می شد، و شیشه خرده، شن، حشرات، و بسیاری اشیاء و جانوران دیگر هم بودند که قابل شناسایی نبودند. توی آن تاریکی انبوهی اشغال و خرده ریزه های مستطیل و دایره نیز دیده می شد. توی آن نور کم گاهی چشممان به چیزی می افتاد که برایمان آشنا بود. تنه ی یک صندلی، دیرک چراغ خواب، جعبه های میوه، تخته های تهتانی و یا کناری یک کمد، لولاها و مفصل های آهنی، اما وقتی چشمم به صورتی نرم افتاد که چشمان درشتی داشت ترسیدم، انگار دراز بود و گونه ی زنجیرهم درش جا خوش کرده بود، به چیزی هم آویزان بود، شی متروکی بود که به یک پایه چوبی زهوار در رفته آویخته بود. لی لا را صدا کردم و نشانش دادم. برگشت و آهسته نزدیکش شد، در همان حال که پشتش به من بود، با احتیاط یک دستش را به دست من داد، و شی را از پایه برداشت، برگشت و آن دو خالی خوف انگیز را روی صورتش گذاشت، ترسناک شده بود، با آن حدقه های بدون دهان، می دیدم که یک زنجیر سیاه روی سینه ی لی لا در نوسان است. این ها از زمره ی لحظاتی از خاطرات ما هستند که هرگز فراموش نمی شوند. درست خاطرم نیست، اما باید از ترس در آن لحظه جیغ کشیده باشم. برای اینکه او با عجله و صدایی که فرمان از لحنش می بارید گفت، یک ماسک است، ماسک ضد گاز، این نامی بود که پدرش به این گونه ماسک ها داده بود و یکی همانندش را توی انبار خانه داشتند. من اما هنوز و همچنان می ترسیدم و ناله و زاری می کردم، تا آنجا که او ماسک را از صورتش برداشت و جر وواجر داد و یک گوشه پرتش کرد. چنانکه هم سر و صدا کرد و هم کلی گرد و خاک به پا کرد و نور اندکی را که از پنجره می آمد بی سوتر کرد. من آرام شدم. لی لا به دور و بر نگاه کرد، و متوجه جایی شد که ما تینا و نوو را آنجا پرت کرده بودیم. به آن طرف از مسیر دیوار ناهموار رفتیم و توی تاریک روشن نور نگاه کردیم. عروسکها آنجا نبودند. لی لا به لهجه ی غلیظ محلی تکرار کرد، اینجا نیستن، اینجا نیستن، اینجا نیستن، و در همان احوال با دستهایش دنبالشان می گشت، کاری که من جرئتش را نداشتم. زمان به کندی می گذشت، یک باره چشمم به تینا افتاد و با تقلای زیاد کوشیدم برش دارم، اما آنچه دیده بودم صفحه ی مچاله شده ی روزنامه ای بود. لی لا دوباره تکرار کرد، آنها اینجا نیستن و رفت طرف در خروجی، من احساس سر درگمی کردم. نمی توانستم آنجا تنها بمانم و دنبال عروسکها بگردم، از سوی دیگرهم نمی توانستم بدون آن که عروسکم را پیدا کنم آنجا را ترک کنم.
بالای پله ها گفت:
«دون آکیله برشون داشته، او گذاشتشون توی توبره سیاهش.»
در این لحظه احساس کردم دارم دون آکیله را می بینم که دارد جولان می دهد و اشیاء را در هم می ریزد و چیزهای مختلف را بر می دارد و می ریزد توی توبره سیاهش. بعدش اما من تینا را به سرنوشت خودش رها کردم و گریختم تا لیلا را گم نکنم. داشت از میان لنگه ی شکسته ی در بیرون می رفت که بهش رسیدم.
* My Brilliant Friend نوشته ی Elena Ferrante
شماره پیش را اینجا بخوانید