بهار، اگر که شقایق در آن نباشد
بهار، اگر
که شقایق در آن نباشد، چیست؟
و عشق، اگر دلِ عاشق در آن نباشد، چیست؟
«درختِ
دوستی» ار «کامِ دل» نیارد بار،*
و یا نشان ز علایق در آن نباشد، چیست؟
بگیر «بارِ
امانت» ز دوشِ ما، ای چرخ!*
توافقی که موافق در آن نباشد، چیست؟
و خلقِ
آدمی از سوی خالقی موهوم،
اگر صلاحِ خلایق در آن نباشد، چیست؟
دیانتی که
بغیر از حکایتی چند از
امام جعفرِ صادق در آن نباشد، چیست؟
حکومتی که
بغیر از اراذل و اوباش،
و چند جانی و سارق در آن نباشد، چیست؟
و دم زدن ز
حقوقِ بشر به کشور، اگر
عنایتی به حقایق در آن نباشد، چیست؟
و جبهه
ساختن و حزب و اتحاد و گروه
اگر دو آدمِ لایق در آن نباشد، چیست؟
نه انتقاد
به جائی رساندمان و نه نق
و انتقاد، اگر «نق» در آن نباشد، چیست؟
«ادات»
مانَد ازآن، وین ادات اگر امروز
دگر ملاحتِ سابق در آن نباشد، چیست؟
* اشاراتی به حافظ
از دستِ تو!
هر راه شود
ختم به بُن بستِ تو، ای عشق!
از دستِ تو، از دستِ تو، از دستِ تو، ای عشق!
بس طعنه
شنیدم که شدم خاکِ رهِ دوست
بالاتر ازو کیست که شد پستِ تو، ای عشق؟
بر تَرکِ
سمندِ تو نشستم که برآیم
از خاک به افلاک به یک جستِ تو، ای عشق!
از زخم ام
و از مهلکه بیم ام نه، که دانم
تیمار کنی عاشقِ دلخسته، تو ای عشق!
از صولتِ
هفتادش و هشتاد چه بیم است
آن تیر که زد بوسه بر او شستِ تو، ای عشق!
گیرند بگو
گوش، کسان، گر نپسندند
این عربده ی عاشقِ بد مستِ تو، ای عشق!