دوست‌ات دارم

طرح از محمود معراجی

دو کلمه حرف، سمج، از دندان‌ها هم گذشته باشد و پشت لبان‌ات، بی‌قرار، نفس نفس بزند. بگذاری برای وقت خداحافظی. آن‌وقت، بی‌ آن که مجال خداحافظی داشته باشی، بچرخد پا بگذارد روی اولین پله، نگاه تو بماسد روی کتف‌اش، پله‌ها را یکی یکی و پیوسته برود بالا و نگاه تو تا روی پاشنه‌ی پای‌اش سر بخورد بیاید پایین. وقتی در درگاه مماس با خورشید محو می‌شود تو می‌آیی آه بکشی، ناغافل آن دو کلمه پر می‌کشد می‌آ‌ید توی هوا چرخ می‌زند توی دود سیگار گم می‌شود. پوزخند صندوق‌دار، لبخند پریشان و شرم‌گین تو.

۹۳ کلمه

گم‌راه

شده است تصویر ثابت این ‌روزهای‌ام. میان درختان نامنظم کناره‌ی رودی کم‌آب روی برگ‌های رنگ‌وارنگ پاییزی قدم می‌زنیم. تو آن‌چنان با شعف کودکانه جیغ می‌کشی که تصور می‌کنم «وینسنت» را پشت درخت کهن‌سال روبه‌روی‌مان دیده‌یی؛ سموری از درخت سرازیر می‌شود، به ما خیره نگاه می‌کند و بی‌هیچ هراسی به شکستن گردوی که در دست دارد ادامه می‌دهد. باران می‌گیرد، شلاله‌وار. می‌گویم:

-«پنداری اقیانوسی ره گم کرده از آسمان می‌گذرد.»

در حالی که زیر چتر درخت کهن‌سال پناه می‌گیری می‌گویی:

-«سر راه ره‌گم‌کرده‌ها قرار نگیر که به بی‌راهه می‌روی.»

۸۸ کلمه

برای همیشه رفت

به گل‌دان‌ها آب داد، شاخه‌های اضافی را هرس کرد. لباس‌های خشک شده را از روی بند جمع کرد با حوصله تا کرد و در کشوهای دراور چید. به اتاق دخترش رفت تخت‌اش را مرتب کرد و لیوان آب‌میوه‌ی نیم‌خورده‌ی او را سرکشید، لیوان را شست و داخل کابینت گذاشت. به تاسیساتی آپارتمان زنگ زد و یادآوری کرد برای تنظیم سیستم گرمایش خانه اقدام کنند. یک بسته‌ کرفس تفت‌ داده شده از فریزر برداشت و داخل ماکروفر گذاشت. جلوی میز توالت رفت دستی به سر و صورت‌اش کشید روژلب‌اش را تجدید کرد و باقی‌مانده‌ی وسایل آرایش را در کیف‌اش ریخت. کلید را روی جا کلیدیی کنار در آویزان کرد و در را باز کرد؛ برگشت برای آخرین بار نگاهی داخل خانه انداخت خیال‌اش که راحت شد همه چیز مرتب است در را پشت سرش بست و رفت.

۱۳۶ کلمه

نه رفتنم رفتن بود نه نیامدن‌اش نیامدن

«نمی‌آیم» و این را آن‌چنان قاطعانه گفت که جای هیچ شکی باقی نگذاشته باشد. با این حال وقتی راننده‌ی تاکسی گفت: «دو دقیقه به ده مانده» دل‌ام شور زد: «نکند زودتر آمده باشد.» یک دقیقه به ده جلوی در ورودی ساختمان بودم و وقتی با آسانسور می‌خواستم بالا بروم توی دل‌ام شک افتاد:«نکند رفته باشد بالا و با آن آسانسور بیاید پایین.» ولی با این حال درست همان‌قدر که مطمئن بودم آن‌جا هستم مطمئن بودم نخواهد آمد، خودش با صراحت تمام گفته بود که نمی‌آید، بسته‌ی آب گریپ‌فورت را به جای این که در پایین یخچال بگذارم گذاشتم تو جا یخی: «اگر الان آمد خنک باشد.» آلبالوها را شستم و گذاشتم بالای یخچال تا زودتر خنک شود. چند تا آلبالو برداشتم با هسته قورت دادم و با دم‌شان گیسوی بافته درست کردم. حتا وقتی کامپیوتر را راه انداختم و یک راست رفتم سراغ مسنجر و اف‌لاین‌ها را خواندم که باز تاکید کرده بود «نمی‌آیم»، راضی نشدم پاکت آب گریپ فورت را باز کنم و جرعه‌یی از آن بنوشم:«اگر تا چند دقیقه‌ی دیگر بیاید، تلخ می‌شود.» حتا وقتی چراغ اش در مسنجر روشن شد، روی آن کلیک نکردم، به جای‌اش رفتم زنگ در را زدم، درست باشد:«نکند بیاید زنگ بزند غافل از این که زنگ خراب است، برود.» وقتی چراغ‌اش خاموش شد رفتم روی تخت دراز کشیدم و صدای هدفون را تا ته باز کردم و گوشی‌ها را داخل گوش‌ام گذاشتم و با «پدر خوانده»ی «پل موریه» به خواب رفتم… آرام و بی صدا، لغزید روی تخت، مثل نفوذ آب داخل شن‌زار، ذره ذره و بی‌صدا، مثل قطره بستن یک ابر که تا روی زمینِ تفتیده، پایین آمده باشد. مثل همیشه با هر بوسه هِزار غنچه‌‌ی لب‌خندش می‌شکفت و نوای هَزار دستانی‌اش برمی‌خاست:«آرام… آرام باش»… وقتی با صدای چرخیدن کلید، در قفل در همسایه، از خواب بیدار شدم خیال‌ام راحت شد که نیامده است:«اگر آمده بود حتماً صدای زنگ در را می‌شنیدم.»

می‌دانم، نمی‌آید در این هیچ شکی ندارم، خودش قاطعانه گفته بود:«نمی‌آیم» اما با این حال وقتی در را قفل می‌کنم و کلید آسانسور را فشار می‌دهم؛ دل‌ام شور می‌زند:«با آن یکی آسانسور نیاید بالا.» وقتی می‌خواهم از در اصلی ساختمان خارج شوم نگه‌بان با تعجب به من نگاه می‌کند می‌گوید:«گفتم به ایشان که شما تشریف دارید!» بعد دست اش را دراز می‌کند:«گفت: می‌دانم، دو بار زنگ زدم، نمی‌خواهم مزاحم بشوم حتماً خواب هستند. این یادداشت را بدهید به ایشان.» همان خط آشنای همیشگی:«نه تو آمدی. نه من نیامدم.»

۳۹۹ کلمه

بوی کرفس تفت ‌داده‌شده

تا به صرافت بی‌افتم که «چرا امروز مثل هر روز به دل‌ام نیفتاد که خواهد آمد» مترو از ایستگاه سوم هم گذشته بود؛ بعد دیگر فقط دل‌شوره بود. برای برگشتن باید تمام پله‌های بی‌انتهای ایستگاه گلوبندک را یک در میان مثل کانگورو طی می‌کردم. تا تاکسی دربست بگیرم و خودم را برسانم به خانه، هزار بار  از سرم گذشت: «نه حتما زیر پادری را نگاه می‌کنه؛ می‌دونه که مثل همیشه کلید را زیر پادری می‌ذارم؛ اگه حوصله‌اش سر رفت و رفت؟ تا بخواد حوصله‌اش سر بره یه چرخی تو خونه می‌زنه می‌ره ضبط رو روشن می‌کنه؛ سی‌دی فلوت مجار را تو ضبط گذاشتم وقتی پای فلوت مجار پیش بیاد دیگه حوصله‌اش سر نمی‌ره…» وقتی در آسانسور باز شد پادری مرتب بود و صدای فلوت مجار هم شنیده نمی‌شد؛ اما بویی از درز در بیرون می‌زد که می‌گفت: نیامده است؛ نیامده است که سر بزند؛ نیامده است که برود؛ آمده است که بماند.

۱۵۲ کلمه