شماره ۱۲۱۱ ـ پنجشنبه ۸ ژانویه ۲۰۰۹
نگاهی به “من خود ایران هستم” نوشته ی مجید نفیسی


بخش دوم



مجید نفیسی مخالف دین و باورهای دینی مردم ایران نیست، بلکه مخالف حکومت دینی، و سوءاستفاده از باورهای دینی است. او در نقد منطقی و عاقلانه از اندیشه جان لاک فیلسوف خدا باور انگلیسی، بدین نتیجه می رسد: “برهان جان لاک در رد دولت خداسالار باستانی یهودیان، بیش از اینکه بر استدلال عقلی استوار باشد، جنبه تاریخی دارد. در “عهد جدید” (انجیل) سنت “عهد قدیم” (تورات) شکسته می شود و انجیل کشور را به قیصر و کلیسا را به مسیح وا می گذارد، و بنابر این این مسیحیان، باید میان جامعه مذهبی و مدنی تفاوت بگذارند. این سخن مسیح مرا بی اختیار، به یاد عقیده سنتی شیعیان می اندازد. که طبق آن در زمان غیبت امام زمان، مومنین نباید در پی ایجاد “دارالاسلام” باشند، از این اعتقاد می توان به سه نتیجه رسید: یکی این که آن را نشانه تسلیم طلبی به سلطان وقت شمرد و مومنین را از دخالت در سیاست برحذر داشت. دوم اینکه مانند خمینی مومن را به دخالت در سیاست تشویق کرد، ولی طرح سیاسی خود جامعه مدنی را به جامعه دینی درهم آمیخت و امتی زیر یوغ “ولایت فقیه” (ولایت مطلقه فقیه به حقیقت و ماهیت نظام آخوندی ایران نزدیکتر است ـ تاکید از من) به وجود آورد، سوم اندیشه ایجاد دارالاسلام را تا ظهور امام زمان کنار گذاشت، ولی در سیاست در محدوده جامعه مدنی، پیگیرانه درگیر شد. شق آخر به راهی می ماند که مسیحیان خردگرایی چون جان لاک در بیش از سیصد سال پیش برگزیدند، و اکنون ثمره آن را در جامعه انگستان می بینیم. (همان، صفحه ۳۶۸)

مجید نفیسی در نامه ای با این عنوان: برادر بزرگم هوشنگ (منظور هوشنگ گلشیری) در صفحه ۱۶۹ کتاب اش چنین شروع می کند: “در مقدمه ی “نیمه ی تاریک ماه” نوشته ای که من پدرکُشی کرده ام (کلمه پدرکشی را درشت برای جلب خواننده به این مفهوم روانکاوی نوشته است) ولی تو برادر بزرگ من بودی نه پدرم. تحرک و گرمایی در تو بود که مرز نسل ها را در می نوردید و فقط از یک برادر برمی آمد. اول بار که دیدمت در خانه محمد حقوقی شاعر بود در “شیخ یوسف”. دوچرخه را دم هشتی گذاشتم و در حجره ی بیرونی را کوبیدم. دو هفته پیش دو دفترچه ی شعرم را داده بودم به برادرم مهدی تا بدهد به معلم انشاء شان حقوقی. من سال اول دبیرستان سعدی بودم و او سال سوم. حقوقی اول خیال کرده بود که شعرهای خود مهدی ست و بعد که فهمیده بود مال کیست از من خواسته بود، که بروم و ببینمش (…) وقتی که من در مهاجرت مارکس را دیگر “نه چون پیشوا” دیدم و گذاشتم تا فواره ی شعر بار دیگر روحم را صفایی دهد اولین کسی که خواستم این احساس تازه را با او قسمت بکنم البته تو بودی. در سال ۶۴ (۱۳۶۴خورشیدی) در نامه ای که برایت فرستادم از سه مرحله در زندگی ام حرف زدم: دوره ی جُنگ که فردگرایی در آن غلبه داشت و اجتماع چندان به حساب نمی آمد، دوره ی فعالیت سیاسی که در آن تفکر گروهی چیره بود و جایی برای فردیت باقی نمی گذاشت و بالاخره مرحله ی اخیر که فردیت همراه با علایق اجتماعی ست. چند سال بعد صدایت را از سوئد شنیدم از خانه مرتضی ثقفیان. اولین چیزی که پشت تلفن گفتم این بود:”گلشیری جان من هنوز سوراخ را پیدا نکرده ام.”زیرا تو بارها با طنز همیشگی ات به من گفته بودی “نفیسی! اگر سوراخ را پیدا نکردی مرا صدا کن” (صفحات ۱۶۹ـ۱۷۴ـ۱۷۵، تاریخ نامه ۶ ژوئن ۲۰۰۰، ۱۷ خرداد۷۹ ).

چه صداقت و صمیمیت خالصانه ای در این نامه است. نفیسی اعتراف می کند من هنوز سوراخ را پیدا نکرده ام. نه تنها نفیسی، بلکه دهها هزار جوان ایرانی، دختر و پسر، به مارکسیسم، لنینیسم، استالینیسم، مائوئیسم و چه گواریسم گرویدند، یک عده جان عزیزشان را از دست دادند (خاطره و یادشان گرامی باد)، یک عده سالها در زندان های شاه و شیخ جوانی شان را و زندگی خود و خانواده شان را از دست دادند، ولی این همه صداقت دارند که اعتراف بکنند که “من هنوز سوراخ را پیدا نکرده ام.”

کارل مارکس ابتدا در رشته فلسفه تا درجه دکترا تحصیل کرده بود، وقتی که با اندیشه های سوسیالیزم آشنا می شود، و از ایده آلیسم هگل می برد و به ماتریالیسم تاریخی و ماتریالیسم دیالکتیک می رسد، برای نظام حکومتی آلمان عنصر نامطلوب محسوب می شود. مارکس مجبور به مهاجرت می گردد. مدتی در فرانسه، سوئیس، بالاخره در انگلستان اقامت می گزیند. انگلستان در اوج انقلاب صنعتی و سرمایه داری صنعتی است، و طبقه ای با هویت اجتماعی، به عنوان طبقه کارگر وارد صحنه سیاسی جامعه می شود. مارکس این بار برای شناختن ماهیت سرمایه داری، بیش از ۳۰ سال عمرش را برای نوشتن کاپیتال، و تئوری های انقلابی و ضد سرمایه داری خود صرف می کند و اولین انترناسیونال کمونیستی را پایه می گذارد.

در اینجا این سئوال پیش می آید که قریب به اتفاق مارکسیست های ایرانی، از تقی ارانی گرفته، تا مارکسیست های امروز هرگز از خود نپرسیده اند، چگونه است که مارکس بزرگترین دشمن سرمایه داری، آن هم انگلستان، در کشوری زندگی می کند، که نظام سیاسی این کشور اجازه می دهد مارکس آزادانه عقاید و نظریات و تئوری های ضد سرمایه داری اش را بنویسد و منتشر بکند؟ سئوال دوم، چرا با وجود اندیشه های آتشین کارل مارکس و سایر انقلابیون و سوسیالیست های دیگر، در انگلستان انقلاب کمونیستی رخ نمی دهد، اما در روسیه و چین، کمونیست ها موفق می شوند به قدرت برسند، در حالی که هر دو جامعه ی روسیه و چین، جوامع فئودالی بودند و روابط فئودالیته بر آنها حاکم بود. گرچه این انقلاب ها در روسیه و چین ساختار جامعه را عوض کردند، و این دو کشور به مرور صنعتی شده و تبدیل به ابرقدرت گردیدند، اما تعداد قربانیانی که این دو انقلاب مارکسیستی به جای گذاشت بنابه تخمین مورخین در هر کدام از این کشورها، بیش از ۵۰ میلیون نفر بود که در اردوگاهها، و به دلیل قحطی و گرسنگی ناشی از دولتی کردن اجباری زمین های کشاورزی جان انسانهای مظلوم گرفته شد. هیچیک از این انقلاب ها، آزادی های فردی و اجتماعی را که نه در نظام تزاری و نه در نظام فاسد چنکایچک داشتند، برای این ملتها نیاورد.

وقتی که مجید نفیسی صادقانه اعتراف می کند که هنوز سوراخ را پیدا نکرده است، این صداقت روشنفکری را نشان می دهد که بسیار قابل احترام است، اما نفیسی یک انسان کنجکاو و دینامیک است، او در نهایت به اندیشه جان لاک، جدایی دین از دولت می رسد، که وظیفه ی حاکمان در اندیشه ی جان لاک، در درجه اول تامین امنیت جانی، مالی و آزادی های فردی و اجتماعی شهروندان است. زمانی که کارل مارکس در انگلستان در تبعید زندگی می کرد، نظام حکومتی انگلستان به تناسب زمان خود، دمکراتیک ترین نظام های حکومتی بود، که حتی انقلابی ای چون مارکس، می توانست اندیشه های خود را بیان بکند.

اگر مارکس از فلسفه، به سوسیالیزم رسیده بود، کدام یک از رهبران حزب توده، بجز احسان طبری دانش و تحصیل فلسفه داشتند؟ تقی ارانی تحصیلات شیمی داشت. ایرج اسکندری اقتصاد خوانده بود. نورالدین کیانوری تحصیلات اش در رشته معماری بود. در عوض اغلب مارکسیست های ما شاعران ما بودند. شعر این ظریف ترین هنر بیان اندیشه و احساسات انسانی تبدیل به شعار مارکسیست لنینیستی شده بود، بدون آنکه کسی وقت و حوصله خواندن اندیشه های مارکس و تاریخ انقلابات مارکسیستی به صورت آکادمیک را داشته باشد.

فروغ فرخزاد خواب می دید که یکی می آید، سینمای فردین را با پپسی کولا تقسیم می کند.

اخوان ثالث می گوید، نادری پیدا نشد، اسکندری پیدا شود.


سیاوش کسرائی درباره چه گوارا می گوید: تو زنده ای هنوز چون باروت زنده است. (اشاره به جنگهای چریکی) آری نسلی از صاحبان قلم و شاعران ما، بدون آنکه حتی پای در یکی از کشورهای کمونیستی بگذارند و این “بهشت های سوسیالیستی” را ببینند، در رمانتیسم انقلابی و احساساتی شان، به مارکس و مارکسیسم روی می آوردند. مجید نفیسی نیز یکی از این شاعران و اهل قلم است. منتها مجید نفیسی آنقدر استعداد و صداقت دارد که نه تنها به اشتباه خود اعتراف می کند، بلکه راه کنجکاوانه ی خود را ادامه می دهد، و در نهایت ارزشی بالاتر از ارزش حرمت، کرامت انسانی، احترام به آزادیهای فردی و اجتماعی انسان نمی داند و در این جمله پرنغز و پرمعنی اصل مطلب را بیان می کند: “در تاریخ میان بری وجود ندارد. من به این موضوع باور دارم. شما فکر می کنید می توانید میان بر بزنید، بعدا مجبورید که هزینه اش را بپردازید. و این چیزی است که اکنون ما از آن رنج می بریم. وقتی که جامعه مدنی وجود ندارد، اگر گروهی به قدرت رسید، هر چند که حسن نیت هم داشته باشد، به دیکتاتوری منجر می شود.” (صفحه ۱۳)


 

مجید نفیسی در طول حیات اجتماعی پربار و پر حادثه اش در نهایت به این آگاهی می رسد، که “آزادی وجدان، پایه ی مردم سالاری است و این آزادی وجدان اولین حقوق اجتماعی انسان است.”


نفیسی در مقاله ی خود با عنوان: “مولوی در آمریکا” که من صاحب قلم آن را “یک نگاه جامعه شناختی” به مذهب می نامم، چنین می نویسد:

“به کتابهای مقدس، دو گونه می توان برخورد کرد، یکی از زاویه ایمانی و دیگری از دیدگاه خواننده ای که به خدا باور ندارد و می تواند از خواندن کتابهای آسمانی چون تورات، انجیل، قرآن، اوستا و سوترا، یا متون عرفانی نظیر مثنوی، و منطق الطیر لذت ببرد و “سفر پیدایش” و “کتاب ایوب”، “غزلهای سلیمان”، “انجیل یوحنا”، “سوره های مکی” قرآن و “یشت آناهیتا” در اوستا را هم سرگرم کننده و هم آموزش بخش بیابد. کسی که به کتب مذهبی و عرفانی فقط از زاویه ادبی نگاه می کند، در عین حال باید این حق را برای مومنان قائل باشد که بدین کتب چون سخنان خدا بنگرد و در آنها حقایق جاودانی جستجو کنند. به همین سیاق خواننده ای که به متون مقدس از زاویه ایمانی نزدیک می شود، باید بتواند نسبت به دیگر برداشتهای ایمانی یا ادبی از این کتب با نظر تسامح بنگرد وگرنه به بنیادگرایی و نرمش ناپذیری دینی دچار خواهد شد (…) کلمن بارکز برای اینکه مولوی را مناسب بازار روز گرداند، از زاویه یک مرد شیفته حرکت می کند و در این راستا می کوشد تا مضامین عرفانی مولوی را از خاستگاه تاریخی اجتماعی آن جدا کند و آن را با فرهنگ دنیای معاصر تطبیق بدهد.” (صفحات ۳۱۲ ـ ۳۱۳)

گذر یک مارکسیست لنینیست انقلابی ـ که آنها نیز پیرو این جمله معروف ماکیاول “هدف وسیله را توجیه می کند” بودند، و برای رسیدن به هدف حتی خیلی از رفقای صدیق حزبی شان را در دادگاههای کذایی با اتهامات دروغین “جاسوس امپریالیسم” اعدام کردند، به مانند دادگاههای ۱۹۳۶ استالین و انقلاب فرهنگی مائو علیه رقبای حزبی خود، در سالهای ۱۹۶۶ـ۱۹۵۶ ـ در حقیقت اوج تحول فکری نفیسی، و رسیدن به مقام روشنفکری مسئول و صاحب فضیلت در جامعه است.

در ادامه این مسئولیت اجتماعی و فضیلت روشنفکری، نفیسی در دفاع از حقوق و کرامت انسانی بهائیان ایران، که در نظام ولایت مطلقه فقیه، مظلوم ترین اقلیت مذهبی ملت ایران هستند، چنین می نویسد:

(…) از میان این گروهها (اقلیت های مذهبی)، که قانوناً نمی توانند از مزایای آزادی وجدان برخوردار باشند، بویژه موقعیت بهائیان از همه دردناکتر است. روحانیت شیعه از بدو پیدایش این دین در زمان محمدشاه قاجار تاکنون همیشه آنها را در تقابل آشکار با خود دیده است، زیرا ملایان چنین تصور می کنند که “باب” با ظهور خود آنها را از مهدی موعودی که قرار است برخیزد و جهان را از عدل پر کند محروم کرده و علت وجودی تشیع را از آن گرفته است. در دهه ی آخر عمر حکومت شاه، شایعه همکاری بهائیان با رژیم که از جانب گروههای متعصب معروف به “ضد بهائیت” پراکنده شده بود، بر نفرت بیمارگونه عمومی نسبت به بهائیان افزود. چنانچه حتی پس از انقلاب، هنگامی که سرکوب بزرگ ۱۳۶۰ از سوی جمهوری اسلامی آغاز شد، روشنفکران انقلابی که خود آماج این حمله قرار گرفته بودند، با اکراه و با تاخیر بسیار به دفاع از بهاییان که مانند آنها به زندان، شکنجه و تیرباران محکوم شده بودند، پرداختند. به همین دلیل است که من یکی از بهترین مشخصه های دمکراتیک بودن یک ایرانی را در این میدانم که از آزادی مذهبی بهاییان دفاع بکند و با آوردن بهانه های گوناگون از قبیل این که بهائیت یک “حزب وابسته” هست نه یک “دین” طفره نرود.”

نفیسی در دنباله ی همان مقاله خطاب به خانم شیرین عبادی چنین می نویسد:

“. . . نه خانم شیرین عبادی! وظیفه روشنفکر این نیست که اگر ملت به تفکیک دین از دولت رای دهد، او هم از آنها پیروی نماید، رسالت روشنفکر این است که در این کار پیشرو باشد و حتی اگر ملت به آن رای ندهد، از باقی ماندن در سنگر اقلیت نهراسد و تا آنجا که در مایه دارد، در ارتقای آگاهی آنها بکوشد. اعتقاد به آراء عمومی یک امر ضروری است، به شرط این که عموم مردم از آزادیهای فردی بهره مند باشند، بنابر این تا هنگامی که اصل نخستین این آزادی ها، یعنی آزادی وجدان در ایران به رسمیت شناخته نشده است، کوچکترین سخنی از حاکمیت مردم نمیتوان زد. (صفحات ۳۷۱تا ۳۷۴)

با فروپاشی نظام کمونیستی در اتحاد جماهیر شوروی، در سال ۱۹۸۹، و سایر کشورهای کمونیستی در اروپای شرقی یک عده از جناح های افراطی دست راستی، و در ایران یک عده از سلطنت طلب های گذشته و امروز، به شخصیتها و فعالان چپ کمونیستی، با قیافه های “مصلحین جهان بشریت” ایراد می گیرند، و حتی در یک موضع طلبکارانه، یک نوع پند و اندرز می دهند، تا بگویند: بله، قدرت دید و درک ما از روند مسائل جهانی به مراتب منطقی تر و عقلانی تر از شما چپ های انقلابی بود. حتی بعضی از این چپ های دو آتشه کمونیستی چه اروپایی و آمریکایی، و چه ایرانی، امروز چمدان کش محافل نومحافظه کاران آمریکا شده اند، اما نفیسی به آن حد از بلوغ سیاسی رسیده است، که به این حقه بازان، جواب منطقی و توام با نزاکت و دلیل عقلانی بدهد.

نفیسی در مقاله خود “پنج شاهواژه در تاریخ ادب فارسی” چنین می نویسد: “هنگامی که در اوایل دهه ۹۰ میلادی در دانشگاه کالیفرنیای جنوبی در لس آنجلس درس می خواندم، تب ساختارزدایی و پسانوگرایی در دانشگاههای آمریکا به اوج خود رسیده بود و میشل فوکو و ژاک دریدا به مانند پیامبران جدید کیشی کهن تقدیس می شدند، و بخصوص در رشته های علوم انسانی از دانشجویان خواسته می شد که آثار این بزرگان را بخوانند. من که سالها بود نه تنها به دلیل کنجکاوی های علمی، بلکه هم چنین به خاطر قرار گرفتن در کوران یک انقلاب اجتماعی شکست خورده، مانند برخی دیگر از کوشندگان سیاسی به ضرورت نقد تئوری های نحله های گوناگون مارکسیستی رسیده بودم، اکنون دیگر نمی توانستم فقط به دلیل آن که ساختارزدایی باب روز شده به نظریه های یک مارکسیست سابق چون فوکو بچسبم و طوطی وار آنها را تکرار بکنم. من از همان ابتدا، همچنان که در چند جای دیگر توضیح داده ام، تاثیر پسانوگرائی را بر اندیشه و عمل و ادب و هنر زیان آور یافتم. از لحاظ نظری، این مکتب مغلق نویسی و زبان زرگری را رواج می دهد، از لحاظ ادبی به جای تکیه طبیعی شاعر به ذهن ناخودآگاه اش، او را به غریب گویی و مهمل نویسی تصنعی و کاذب می کشاند و در صحنه سیاسی با تکیه بر نسبی گرایی فرهنگی و به بهانه احترام به ارزشهای قومی، راه را برای توجیه اختناق نظام های سرکوبگر باز می نماید.” (صفحه ۲۸۶)

سخن اینجاست که چگونه نسلی از همسالان نفیسی به اندیشه های انقلابی کارل مارکس، لنین، مائو، چه گوارا کشیده شدند، و تا پایان خط رفتند و قیمت بس گزافی پرداختند. مارکسیست، کمونیست بودن نفیسی، و هزاران جوان دیگر ایرانی، نه عیب و ننگ و نه افتخار است، و از مارکسیسم و کمونیزم بریدن این جوانان هم نه عیب و ننگ است و نه افتخار و آن کسانی هم که در گذشته، یا امروز کمونیست نبودند، و نیستند، آنها هم باید نه به خود ببالند و افتخار کنند، و نه اظهار ندامت کنند.

سخنی است معروف از ولادیمیر ایلیچ لنین، رهبر انقلاب بلشویکی ۱۹۱۷ روسیه. لنین می گوید: “فقط مرده ها اشتباه نمی کنند.” مسلما هر کسی که وارد جریانات سیاسی، اجتماعی می شود، احتمال است در این مبارزات اشتباه نیز بکند. سخن اینجا است، که چه زمینه های روحی، روانی، فردی، فرهنگی و اجتماعی در جامعه استبدادی نظام پهلوی وجود داشت، که بخشی از جوانان ایران، به مانند سایر جوانان دنیا، چه در کشورهایی با نظام دمکراتیک غربی و چه در کشورهای عقب مانده، بدون آنکه واقعیت عینی نظامهای کمونیستی را شناخته و مشاهده کرده باشند، به ایدئولوژی مارکسیسم کشیده می شدند؟

بخش سوم و پایانی هفته ی آینده


* کاظم رنجبر، دکترا در جامعه شناسی سیاسی از پاریس.