کاغذ روزنامه زرد میشود و بیرنگ اما گذشت زمان و آنچه بر مردم رفته است را شهادت میدهد؛ یک مستند دیجیتال همیشه به همان اندازه روز نخست تازه ظاهر میشود. در این مجموعه مصاحبههای Kjærstad Jan را خواهید یافت. بعضی از آنها چندین سال از آن گذشته، اما سفری به دنیای ادبی او را باید از همان دوردستها شروع کرد؛ خواندن یا گوش دادن به مصاحبهها، یادگیری از آنها یا از بین بردن آنها، نگاه کردن به آنها به عنوان حقایق ابدی و یا به عنوان اسناد تاریخی.
او خود میگوید: «من تاکنون بهترین رمانهایم را نوشتهام». این گفت و گو که مقدمهاش تلفنی انجام شد و بعد به صورت کتبی ادامه یافت، برآمد سه ماه ردوبدل کردن پرسش و پاسخ است که در زیر میخوانید:
گفته شده؛ یان شرستاد از مرگ می ترسد. هراس دارد پیش از به فراموشی سپرده شدنش، نزد سه یا چهار نسل آینده فقط چند جمله از یادگار ادبی اش در یادها بماند. با این وجود معتقد است: نقطه درخشان و مهم زندگی، نه هنر که عشق است: «برای هنرمندان و نویسندگان، زندگی چنین خواهد بود. تلاش برای در آغوش گرفتن کسی که دوستش داری.»
– یکی از نقطه ضعف های من این است که مدام در آرزوی اینم که کتاب هایم بارها خوانده شوند. کتاب هایم برای تحمل شدن و در یادها ماندن نوشته شده اند. هماره باید لایه ای باشد که کتاب و جمله های نوشته شده را به هم ربط بدهد. ولی شوربختانه می دانم که کتاب هایم تنها یک بار خوانده خواهند شد. شاید معجزه ای رخ دهد که به طور کلی کسی یافت شود که کتاب مرا بخواند. پیش از این، این معجزه را بدیهی فرض کرده ام و ممکن. فرض کرده ام که ده درصد جمعیتی که در خیابان کارل یوهان اسلو قدم می زنند و دختران زیبا را دید می زنند، کتاب مرا هم خوانده اند. هرگاه خواننده ای را دیدار می کنم، تاثیر بسزایی بر من دارد. در گفتگویی با روزنامه داگ بلاد درسال ۱۹۹۰ گفتم که یکی از رمان هایم که کمتر از بقیه خوانده شده، رمان ماجراجویی عالی « Det store eventyret» است که دریافت و نزدیک شدن به موضوع آن بسیار پیچیده است. اما هرگاه خواننده ای می بینم که این کتاب را خوانده، ضمن احساس خوشحالی، سر تعظیم در برابرش فرود می آورم و از شکیبایی و صبرش در خواندن و دریافتن منظور رمان سپاسگزاری می کنم. یک هفته بعد از انتشار این رمان، با ۲۰ نفر برخورد کردم که ضمن لبخند زدن، به کفش های من اشاره می کردند. تکرار این کار نزد هر یک از آنها بسیار حیرت انگیز بود.
چرا از این که نوشته هایتان خوانده شود، مسرور و سرخوش می شوید؟
شادیِ خوانده شدن کارهایم که پدیده ای است ابتدایی. سال ها در تنهایی کتابی را نوشته ام و برآمد آن انتشار کتاب است. حالا تعداد نسخه هایی که به فروش می رسد باید چنان باشد که توان نشستن دوباره در تنهایی و نوشتن را برایم به وجود بیاورد. هرگاه کسانی تعریف می کنند که کتاب را خوانده اند، خود را نامرد و ترسو حس می کنم. آنها دست کم چهار شب برای خواندن کتاب صرف کرده اند. به شکل دردآوری خجالت زده می شوم، زیرا این خطر وجود دارد که چهار شب از زندگی شان را در تنهایی گذرانده باشند. در چنین شرایطی است که در حالت دفاعی فرو می روم و منتظر سطل آبی هستم که شرم را شستشو دهم.
دریافت جایزه ادبیات شورای کشورهای شمال برای کتاب «کاشف» در سال ۲۰۰۱ را چگونه می بینید؟
بیشتر به برنده شدن در لاتاری یا قرعه کشی می مانست. چهارده نفر نامزد شده بودند که هر کدام امکان داشت برنده شوند. این که من برنده شدم، برایم تجربه ی خوش شانسی بود. انگار برنده ی خوشبخت بخت آزمایی شده بودم. بدیهی است که دریافت چنین جایزه ای راهی بس دراز را پشت سر خود دارد. اما این جایزه نبوده که مرا برای ادامه نوشتن برانگیخته است.
در کتاب هایتان تحصیل در رشته دین شناسی آشکار است؟
دست کم شاید نه به آن صورت که مردم می توانند باور داشته باشند: برخی فکر می کنند من موضوع کتاب هایم را از اصول الهیات پیدا می کنم. تحصیل در رشته الهیات، برای من احترام بنیادین به متن را به ارمغان آورد. دین شناسی به من آموخت که بدانم داستان ها چقدر پایا و بادوام هستند. خلاصه بگویم؛ عشق به خط و نشانه ها را برایم رقم زد. بویژه که من می بایست زبان عبری بیاموزم و داستانک ها را در هر حرف بیابم: ‘alef’ به معنای سرِ گوساله، ‘bet’ به معنای خانه و… از همه این آموزه ها در رمان «نشان عشق» (۲۰۰۲) استفاده کردم.
تحصیل در رشته دین شناسی مرا با دین آن سوی کره خاکی آشنا کرد. از همین روزنه توانستم دریابم که هر دین پایا و بادوام، براساس داستان های خوبی بنیان گذاشته شده اند. خواندن و آشنا شدن با کتاب مهابهاراتا که آئین دین هندوها است، نقطه عطف زندگی من بود. ایده اصلی برای نوشتن رمان «ماجراهای بزرگ»، که برای یوگای دیگری در دوران دیگری ساخته شده است، از آئین هندو وام گرفته شده است.
در مجموعه مقاله «گستره ی انسان» (۲۰۱۳) هیچ مقاله ای که به موضوع تکنولوژی دیجیتال پرداخته باشید، وجود ندارد. اما در کتاب های پیشین از فن آوری دیجیتال صحبت کرده اید. چرا باوجود موج فزاینده ی شبکه های اجتماعی؛ فیسبوک، اینستاگرام و اسنپ چت، هیچ مقاله ای در این کتاب ننوشته اید؟
تردید در چگونگی تحول شبکه های اجتماعی و اهمیت آن ها در رمان، موجب شده که چیزی ننویسم. اکنون چنان به نظر می رسد که پیشرفت خودکار علوم و خودبازتابی کهکشان که به خودتصویری (سلفی) می ماند که ما محورها را در آن می بینیم، برآمد منطقی و آشکار فردگرایی است. در عین حال این تصویرها می توانند وجه ظاهری از جامعه ی آنلاین باشد. من همیشه دل مشغول روش فکر کردن، ژرفای ساختارهای اجتماع و این که کدام فرم سنگ زیرین تمام این ها هست، بوده ام. در ضمن یادتان باشد شرایط اکنون با آن روزی که من مجموعه مقاله را نوشتم متفاوت است.
پیش از آن بسیار مثبت در مورد اینترنت می نوشتید، حالا نظر منفی دارید؟
به هیچ وجه. همین جا اعلام می کنم که نمی توانم ناظر خوبی برای آنچه در جهان می گذرد باشم. عجیب هم نیست، من بیش از شش دهه زندگی کرده ام. برای دریافت دقیق تحولات، باید با گوشت و پوست و استخوان همراه تغییرات بود. آخرین پُست در حساب کاربری من در فیسبوک مربوط می شود به سال ها پیش. در واقع من عاشق ضبط صوت هستم که هنوز هم استفاده می کنم. اگر قرار باشد در مورد وسایل الکترونیکی بنویسم، بی پرده بگویم، باید در باب ضبط صوت بنویسم. وسیله ای که نسبت به آن احساس دارم. وسیله ای که در بیش از شش دهه نقش بسزایی در زندگی من داشته است. باور کنید مقدار زیادی از دنیای نویسندگی ام در رابطه نزدیک با همین وسیله که اکنون مهجور مانده، رخ داده است. پیش از شروع نوشتن، موضوع، بخشی از متن، دیده ها و یادداشت های ناگهانی را با همین وسیله ضبط می کردم و بعد از آن استفاده می کردم. گاه حتا موسیقی مورد علاقه ام را از رادیو ضبط می کردم و بعد گوش می کردم و از ترکیب چند آهنگ با هم، موسیقی جدیدی می آفریدم. در واقع نخستین کارهای آهنگ سازی من با ضبط صوت رخ داده است. حالا هرگاه می بینم فرزندانم با اینستاگرام سرگرم هستند؛ با دوستان رابطه دارند، موسیقی گوش می کنند، عکس و لحظه های ناب را شکار می کنند، فکر می کنم، اینستاگرام امروز همان ضبط صوت دوران نوجوانی من است. جوانان امروز در اینستاگرام و دیگر شبکه های
اجتماعی غرق شده اند. چشمانشان از دیدن عکسی که دوست یا فرد ناشناسی در شبکه های اجتماعی منتشر کرده است برق می زند. بگذارید صادقانه بگویم برای شناخت دوران دیجیتال، قطاری که من سوار آن هستم، رفته و انگار تحول اخیر را ندیده باشم. می توانم در مورد آنچه رخ می دهد، حرف های قشنگ بزنم، درباره هر چیزی گمانه زنی کنم یا حتا با اطمینان کامل احساس زیبایی بروز دهم؛ اما دوست دارم همه این ها را در قالب رمان به خوانندگانم ارائه کنم نه این که درباره ی آن ها مقاله بنویسم.
در عنوان مجموعه مقاله هایتان از واژه های ماتریس، عرصه، شبکه، وب و… استفاده می کنید، مخرج مشترکی آیا بین آن ها هست؟
بله، واژه هایی هستند که همه در چشم انداز افقیِ وجه ادبی به آن اشاره می کنند، نوعی تاثیر سطحی. البته می توان به عنوان جدل با وجه هژمونی عمودی وجه ادبی هم در نظر گرفته شود. باور متعصبانه ای که با نگاه عمیق روان شناختی در مورد انسان نظر می دهد. من همیشه مجذوب راه کارهای مصری بوده ام که با رنج سطح را با المان های لازم می پوشاند، متن را با تصویر ترکیب می کند و سرانجام انسان دیروز و امروز را شبیه هم نمایش می دهد. یا هنر تذهیب اسلامی. برای جلوگیری از صرف وقت به منظره ها و افق دور نقاشی های کهن چین که فاقد منظر مرکزی هستند و از هستی انسانی هم در آنها خبری نیست، چیزی نمی گویم. حتا در کتاب تلمود هم چیزهایی شبیه به آنچه گفتم، یافته ام. در تلمود متن و نوشتار در هر جهت که فکر کنید، متحول می شود تا به نقطه انفجار می رسد. در نخستین رمان من، «آینه» و رمان دوم «کاذب» کوشش کردم در مورد انسان نه در ژرفای روانشناختی که در گستره موجود بنویسم. با این توضیح شما روش نویسندگی مرا دریافته اید.
در بیشتر مقاله هایی که منتشر کرده اید، کارهای ادبی خودتان را شرح داده اید و کوشش بوده که بگویید چه چیزی در پیش است. به باورتان پیش بینی آینده ادبیات ممکن است؟
یک کلام؛ نه.
اما شما در همین زمینه کوشش هایی داشته اید.
من این کار را نمی کنم. ولی قبول دارم که همیشه دو سال از زمان پیشترم. ایمان دارم که آنچه برآمد اختراع و اکتشاف ها و تئوری های علمی است، بر فرم رمان تأثیر خواهد داشت، اما امکان ندارد که گفت با چه روشی این مهم انجام می شود و شکل رمان نو چگونه خواهد بود. شاید همه چیز بسیار پیچیده باشد. شبکه های اجتماعی مردم را واداشته که با برنامه معین و ایده های از پیش تعیین شده برای داستان شروع به نوشتن کنند، زیرا در این شبکه ها امکان درازگویی نیست. “فروده گریتن” به فیزیکدان ها نشان می دهد چگونه می شود در یک پسام توئیتری رمانی جالب و قابل اعتنا نوشت. چنین امکانی بسیار ذکاوت مندانه است. کلاه از سر بر می دارم و این پیام را می خوانم. بسیاری از رمان نویس ها حاضر بودند حتا یک انگشت خود را برای آموختن چنین راهی فدا کنند تا یکی از پیام های توئیتری را به عنوان ایده یک رمان استفاده کنند.
اما کارکرد پیام های توئیتری در یک یا سه جمله بیش نیست. مردم با تخیل خود پیام ها را می خوانند و قصه ای از آن می سازند. به تعداد هر پیام و خواننده ها داستان های کوتاه وجود دارد.
من از طرفداران یاسوناری کاواباتا نویسنده ژاپنی برنده جایزه نوبل ادبی هستم. او رمانی نه چندان مشهور نوشته به نام (Palm-of-the-Hand Stories (1988 posthum). از دوران بسیار دور در ژاپن ژانری از نوشتن وجود دارد که قصه را در کف دست می نوشتند. در چنین شرایطی سطح موجود برای نوشتن بسیار محدود است. چنین قصه هایی با وجود کم بودن جا، اما امکان توسعه یافتن و بیشتر شدن دارند که مقایسه می شود با زن بارداری که در خود موجود دیگری را پرورش می دهد. در این معنا چنین داستان هایی با تخیل هر خواننده بزرگ می شود و شکل عوض می کند تا داستانی بلند ساخته شود.
به باور من بهترین کتابی که نورمن میلر نوشته Advertisements for myself است. در این داستان او همه ی آنچه دارد را روی میز تحریرش جمع آوری کرده؛ از جمله بهترین مقاله اش به نام سفیدِ سیاه پوست و در کنار آنها بدترین چیزهایی که دارد. کاری است شجاعانه که کمتر کسی جرأت دارد انجام دهد. با خوانش داستان می شود متوجه شد که او فرایند نویسندگی اش چگونه است. سردبیر مؤسسه انتشاراتی گفته بود او به یقین آنچه ناپسند است را کنار خواهد گذاشت. او اما ترکیبی از خوب و زشت را در قالب داستان نوشت و مورد پسند واقع شد. همه ی نویسندگان کارهایی دارند که بسیار خوب هستند و تمام شده اند، کارهایی که با ظرفیت های بالایی نیمه نوشته هستند، افزون بر این ها قطعه هایی نوشته اند که شاید روزی در نوشتاری به کارشان بیاید یا برعکس هرگز در جایی نوشته نشوند چون نویسنده نه می تواند شروعش کند و نه سرانجامی برایش در نظر دارد. در داستان Advertisements for myself میلر متنی موجز، شفاف، آسان، ادبی و زیبا دارد که دیگر نتوانست مانندشان را بنویسد. یادمان باشد که نویسندگان نوشته های بدی هم دارند که سنگ محکی است برای آزمایش خویش تا بعد از آن کارهای دیگری که بهتر هستند بیافرینند. Advertisements for myself مجموعه ای است که خواننده با شخصیت هایش هم ذات پنداری دارد و خواننده را وامی دارد که با خواندن چند باره آن خود را آماده کند تا کاری دیگر از نویسنده را در آینده بخواند.
شما در کتاب «محدوده ی نورمنNormans område » تعداد زیادی از چنین طرح هایی را گردآورده اید که هر یک می توانند ایده یک رمان باشند. خود شما آیا در فکر استفاده از این پیرنگ ها نبوده اید که کتابی بنویسید؟
کتابی با ۵۰ خلاصه متفاوت؟ باور کنید یافتن ایده خوب با همه ی آنها دشوار است. با این وجود، من گاه هم زمان بیست موضوع شبیه به آنها در ذهن دارم که در روند نوشتن تغییر شکل می دهند. به احتمال نوزده موضوع از بیست پیرنگ بسیار بد هستند که خودم هم خبر ندارم. در محدوده ی نورمن فقط از ۹ مورد استفاده کردم چرا که می دانم هرگز آنها را نخواهم نوشت. زندگی کوتاه است و مرگ در آستانه در منتظر. حالا بیشتر آنها را استفاده کرده ام، ولی امیدوار نیستم که بهترین ها باشند.
بر این باورید که در نیمه راه نویسندگیتان هستید؟
از یک زاویه اگر نگاه کنیم، دنیای نویسندگی من به آخر رسیده است، زیرا بهترین کارهایی که ممکن بوده است را نوشته و منتشر کرده ام. پس از چند کار خوب، اگر از شاخه ای به شاخه ی دیگر بپرید و به قول معروف در هر سوراخی انگشت کنید، مخاطب متوجه می شود که کار نویسندگی شما تمام است. این حرف من نیست که برآمد بیشترِ پژوهش های ادبی است. البته آنچه گفته می شود، وحی مُنزَل هم نیست. دیده شده نویسندگان برجسته ای که بهترین کارشان را زمانی آفریده اند که دهه ی هفتم عمر را سپری می کردند. اگرچه این آمار یک درصد بیشتر نمی شود، هر نویسنده ای می تواند چنین بپندارد که او نیز یکی از همان درصد بسیار اندک است و بهترین آفرینش ادبی اش را در آن سال ها خواهد آفرید. خودم هم فکر می کنم، هرچه بیشتر به مرگ نزدیک می شوم، تجربه نویسندگی ام بیشتر می شود و بی تردید بهتر می نویسم. اما واقعیت اندوه بار این است که بیشتر نویسندگان، بهترین کارشان را در دوران جوانی نوشته اند. به نوشته های «داگ سولستاد» نگاه کنید؛ به باورم هرگز چیزی بهتر از رمان “Irr” نخواهد نوشت! دو رمان دیگر او “سبز” و “آریلد آسِنس” تکرار همان چیزهایی هستند که در رمان “Irr” آمده است. نمونه دیگر در ادبیات مدرن نروژ، کنوت هامسون است. بسیاری می گویند “بافندگان روستایی” خوب است، “بازی حیات” بسیار خوب است، “پان» عالی است، “در آستانه مرز و بوم” معجزه ادبی است. اما هیچ یک از این ها به گَردِ “گرسنگی” و “رازها”ی او نمی رسند. اگر بخوانیم از نظر تاریخی به رمان های نامبرده شده نگاه کنیم، گرسنگی که بعدها برایش جایزه نوبل ادبیات هم دریافت کرد را در سال ۱۸۹۰ نوشت در حالی که “در آستانه مرز و بوم” را در سال ۱۹۳۶.
در یکی از جستارهای ادبی تان نوشته اید: “نه تنها هامسون، که هیچ کس در دنیای رمان نروژ به گَردِ پای دو رمان «گرسنگی» و «رازها» نمی رسد” منظورتان چیست؟
زوال ادبی نروژ این است که هنوز مهمترین نثر این مردم ۱۲۴ سال پیش نوشته شده است. نباید چشم بر این واقعیت ببندیم و جرأت بیان آن را هم نداشته باشیم. ما حتا هنوز آنقدر شجاع نشده ایم که اقرار کنیم، بعد از ایبسن، نمایشنامه نویسی که بتواند او را در ردیف دوم قرار دهد، نداریم. یعنی در زمینه نمایش، هنوز هم ایبسن برترین است.
آگاهی داشتن از این که خود شما، بهترین کتاب هاتان را نوشته اید، چگونه است؟
نه! از پذیرش این ادعا سر باز می زنم. شما انگار فقط یک سوی آنچه گفتم را متوجه شده اید؛ آن وجهی که گفتم درصد اندکی بهترین اثر خود را در هفتاد سالگی می نویسند را فراموش کردید! من هم شاید یکی از همان یک درصدی باشم که چنین می پندارد. البته اگر به هفتاد سالگی برسم. زندگی زمانی ممکن است که امید و باور بالنده باشند. خودفریبی من که کمتر از دیگران نیست. هست؟
پایان بخش اول- ادامه در شماره بعد