گفت وگو:علیرضا اکبری

ناصر زراعتی:گلشیری در جلسات ادبی هم شاگرد بود و هم آموزگار 

 

 

اگر بخواهیم جلسات داستان‌خوانی گلشیری را دوره‌بندی کنیم، شاید بتوانیم پنج دورۀ مشخص را برای این جلسات مشخص کنیم. دورۀ اول جلساتی‌ست که پیش از انقلاب و بلافاصله بعد از شب‌های شعر گوته در کانون نویسندگان تشکیل می‌شد و هم شعرخوانی بود و هم داستان‌خوانی.

دورۀ دوم جلساتی‌ست که از سال ۵۸ تا ۵۹ در مرکز مطالعات فرهنگی در اصفهان برگزار می‌شد.

دورۀ سوم از سال ۵۹ تا اوایل ۶۰ در تهران و در «کانون نویسندگان ایران» تشکیل می‌شد.

دورۀ چهارم جلسات معروف به «پنجشنبه‌ها»ست که از سال ۶۱ تا اواخر دهۀ شصت در منزل گلشیری و جاهای دیگر (از جمله دفتر مهندس هوشنگ کبیر) برگزار می‌شد و دورۀ پنجم و آخر، جلسات تالار کسری و مجلۀ کارنامه است که در دهۀ هفتاد تشکیل می‌شد. فکر می‌کنم شما از دوره سوم و سال ۵۹ به جلسات گلشیری پیوستید. در ابتدا، از اولین آشنایی‌تان با گلشیری و آغاز حضورتان در این جلسات بگویید.

ـ اولین بار گلشیری را در اوایل سال ۱۳۵۷ دیدم. البته از سال‌ها پیش با آثارش کاملاً آشنا بودم و دوستان مشترکی هم داشتیم. من آن‌زمان، طرح ساخت مستند/ پرتره‌هایی را در ذهن داشتم که بعدها، در دهۀ هفتاد، چند تایی از آن‌ها را ساختم. تصمیم داشتم کارم را با محمد قاضی مترجم شروع کنم. وقتی ماجرا را با او که در کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان همکار ما بود مطرح کردم، گفت که چون من عضو «کانون نویسندگان ایران» هستم، بهتر است با آقای به‌آذین (که آن زمان از اعضای اصلی هیئت مدیره بود) صحبت کنی. من یک شب، بعد از پایان جلسۀ عمومی «کانون…»، رفتم آن‌جا تا با آقای به‌آذین صحبت کنم. خلاصه… بگذریم… موافقت نشد.

آن زمان، جلسات «کانون…» در خانۀ گلشیری، آپارتمانی ـ اگر اشتباه نکنم ـ در محله‌ای در غرب تهران، تشکیل می‌شد. من اولین بار گلشیری را آن‌جا ملاقات کردم. تصویرش در آن شب، هنوز در خاطرم زنده است: مثل فرفره می‌چرخید و مشغول پذیرایی از حاضران بود. می‌گفت و شوخی می‌کرد و می‌خندید. بعد از انقلاب، در جلسات سه‌شنبه‌هایِ «کانون…»، آشنایی و بعد، دوستی و رفاقت صمیمانۀ من با او بیشتر شد. تقسیم‌بندی شما از دوره‌های جلسه‌ها و کلاس‌های گلشیری حدوداً درست است، ولی در کنار این جلسات هم به فراخور مکان و زمان، گلشیری جلسات دیگری در جاهای دیگر برگزار می‌کرد. گلشیری حتا مهمانی‌های معمولی را هم گاهی تبدیل می‌کرد به جلسۀ ادبی! حتا وقت‌هایی که به دلیل بمباران، مجبور می‌شدیم برویم شهرستان و شرایط واقعاً دشوار بود، باز گلشیری جلسه‌ای در همان شرایط دشوار راه می‌انداخت. یک بار، با چند تا از بروبچه‌های جلسات پنجشنبه‌ها رفتیم اصفهان، که با دوستان داستان‌نویس اصفهان جلسه داشتیم. یا وقتی می‌رفتیم شمال، بخصوص ساری ـ که آن‌ها می‌رفتند خانۀ مادربزرگ و اقوام خانم فرزانه طاهری و ما می‌رفتیم منزل دوستم آریا کبیری ـ چنین جلساتی بود. از این‌ها گذشته، خود گلشیری با چند نفری جلسۀ حافظ‌خوانی داشت. با دوستان دیگر ـ مثل آقای عباس میلانی و خانم آذر نفیسی و… ـ متون کهن را می‌خواندند. بارها پیش می‌آمد که در مهمانی‌ای نشسته بودیم، همه در حال خوش و بش بودند، ناگهان گلشیری دست می‌کرد توی کیفش، داستانی درمی‌آوَرد و می‌گفت: می‌خواهم برای‌تان داستان بخوانم. گلشیری نسبت به ادبیات ـ بخصوص داستان ـ یک شوق استثنائی و زُلالِ کودکانه داشت. دائم دلش می‌خواست آن‌چه را نوشته برای دیگران بخواند و آن‌چه را دیگران نوشته‌اند بخواند یا بشنود.

 

گلشیری از سال ۵۹ که از اصفهان به تهران برگشت جلساتی را در کانون نویسندگان، در تهران برگزار می‌کرد. اگر ممکن است درباره این جلسات که شما هم در آن شرکت می‌کردید، دقیق‌تر توضیح بدهید.

ـ قبل از این‌که ما به فکر برگزاری جلسات داستان‌خوانی و شعرخوانی در «کانون…» بیفتیم، در آن‌جا، جلساتی هفتگی به‌طور منظم برگزار می‌شد که ـ بنا به ضرورت زمان ـ بیشتر به موضوعات سیاسی و اجتماعی می‌پرداخت. در آن جلسات، چندان بحثی از ادبیات و هنر در میان نبود. دورۀ آن «انقلاب فرهنگی» بود و بحث‌های سیاسی خیلی داغ… برای نمونه بگویم، همان زمان در «کانون…»، بزرگداشتی برای بزرگ علوی گرفتند که به مناسبت بازگشت او به ایران بود. یادم هست در اوایل همان جلسه، آقابزرگ برگشت گفت: آقا ول کنید این بحث‌های ادبی را، الان مسائل مهم‌تری در جامعه هست… می‌خواهم بگویم اوضاع خیلی به‌اصطلاح «سیاسی» بود. یک روز، وقتی متوجه شدم مسؤل بخش فرهنگی «کانون…» هوشنگ گلشیری است، بعد از یکی از آن جلسات، رفتم پیش او، گفتم: آقا! این خیلی خوب است که در «کانون…»، بحث‌های سیاسی/ اجتماعی این‌قدر داغ است و ما داریم دائم در حمایت از برخی جریان‌ها و گروه‌های سیاسی اعلامیه می‌دهیم و از آزادی مطبوعات و آزادی بیان دفاع می‌کنیم، ولی خُب بالاخره این‌جا «کانون نویسندگان ایران» است ناسلامتی، نباید به ادبیات بپردازیم؟ (در پرانتز بگویم که خود گلشیری در همان جلسات سه‌شنبه‌های «کانون…»، هر وقت مجالی فراهم می‌شد، درباره ادبیات بحث می‌کرد یا داستانی می‌خواند.) برگشت گفت: من که حریف این‌ها نمی‌شوم، تو اگر می‌توانی بیا به من کمک کن تا جلسات ادبی را راه بنیدازیم. این شد که ما برای دو روز دیگر در هفته جلسه گذاشتیم: (اگر خطا نکنم) دوشنبه‌ها و چهارشنبه‌ها. یک روز شعر خوانده می‌شد و یک روز داستان. اطلاعیۀ برگزاری آن جلسات را زدیم به تابلو اعلانات و از دوستان‌مان هم تا جایی که می‌شد دعوت کردیم. این‌طوری برایتان بگویم که اگر در جلسات عمومی «کانون…»، معمولاً بیش از صد نفر جمع می‌شدند، در این جلسات، ما به‌زحمت می‌توانستیم حدود بیست شاعر یا داستان‌نویس را جمع کنیم که دورِهم بنشینند و کارهاشان را بخوانند یا در مورد کتاب‌های منتشر شده، حرف بزنند.

 

golshiri–zeraati
golshiri–Nowruz1368
golshiri-max
golshiri-3
golshiri-2
Writers—golshiri…
۸–ordibehesht1349-golshiri–hoghoghi–najafi–khazraee
zeraati-story-workshop-1

 این جلسات در کجا برگزار می‌شد؟

ـ در همان ساختمان‌ اصلی «کانون…» واقع در یکی از فرعی‌های پایین خیابان انقلاب روبروی دانشگاه. تا تابستان سال ۶۰ که درِ «کانون…» کاملاً تخته و اِشغال شد، آن جلسات ادامه داشت. سال ۶۰، اوضاع طوری شد که نه‌تنها جلسات برچیده شد، بلکه بروبچه‌های «کانون…» به خانه خودشان نمی‌رفتند و جرأت معاشرت با همدیگر را هم نداشتند. اما رفت و آمد و معاشرت من با گلشیری ادامه داشت. پیش از آن، ۱۳۵۹، نشریه‌‌ای هم منتشر کردیم که فقط یک شماره درآمد به نام «کارگاه قصه». داستان «فتحنامۀ مغان» گلشیری که قبلاً آن را در جلسات «کانون…» خوانده بود، قرار بود در نشریۀ «کارنامه کانون» منتشر شود که توقیف شد. ما آن را همراه با چهار داستان کوتاه دیگر (از محمدرضا صفدری، صمد طاهری، مورتوز نگاهی و ابراهیم معتمدنژاد)، در همان اولین و آخرین شمارۀ «کارگاه قصه» که برای توقیف نشدن، به شکل روزنامه، بدون صحافی و حتا منگنه زدن، چاپ شد، منتشر کردیم که بعدها تا مدت‌ها شده بود مایۀ دردسر… بگذریم…

 

گویا از سال ۶۱ شما در دارالترجمۀ خودتان این جلسات را پی گرفتید.

ـ بله، دو جلسۀ اوّل «پنجشنبه‌ها» در آن‌جا برگزار شد. من با سه‌تا از دوستانم در خیابان سهروردی شمالی، روبروی همان مسجدِ مشهورِ حجّت‌ابن‌الحسن، دارالترجمه‌ای دایر کرده بودیم به نام «پَچواک» [به معنای «ترجمه»] که همه آن را «پِژواک» می‌خواندند! هر سه آن‌ها استاد دانشگاه بودند (دکتر هوشنگ فرخجسته و دکتر حسین افشار از دنیای ما رفته‌اند متأسفانه… دکتر ابراهیم مشعری سال‌هاست ساکن کاناداست.) که با «انقلاب فرهنگی» بیکار شده بودند. در آن‌جا، هم ترجمۀ اسناد رسمی می‌کردیم، هم کتاب. یادم هست در همان یک‌سال اول، دوازده کتاب ترجمه و ویرایش و چاپ کردیم. سال ۶۱ نسبت به سال ۶۰ کمی اوضاع آرام شده بود. یک روز در صحبت با گلشیری، هر دو به این نتیجه رسیدیم که امکانش هست جلسات داستان را مجدداً شروع کنیم. این‌ شد که با دوستان جلساتِ «کانون…» تماس گرفتیم و قرار شد جلسات در دارالترجمۀ من و دوستانم برگزار شود. بعد از مدتی، در یک عصرِ پنجشنبه، اولین جلسه در آن‌جا برگزار شد. غیر از  من و گلشیری، این دوستان در جلسه حضور داشتند:  (بدون رعایت ترتیب حروف الفبا:) یارعلی پورمقدم، اکبر سردوزامی، قاضی ربیحاوی، مرتضی ثقفیان، محمود داوودی، محمد محمدعلی، صمد طاهری، محمدرضا صفدری، کامران بزرگ‌نیا و اصغر عبداللهی.

 

جلسات به چه شکل برگزار می‌شد؟

ـ هرکسی داستانی از خودش می‌آورد. داستان‌ها به‌نوبت خوانده می‌شد. بعد، روی هر داستان بحث می‌شد. حاضران تک‌تک، نوبت می‌گرفتند و نظر می‌دادند.  به یاد ندارم داستانی همان بار اول برای چاپ تأیید شده باشد. همیشه داستان‌ها با جدّیت و حتا با بی‌رحمی نقد می‌شد. گاهی داستان کلاً رَد می‌شد. مثلاً [از خودم نمونه می‌آورم که مایه سوءتفاهم نشود:] داستان «دزد» (که بعدها در مجموعه «سبز» درآمد.) از خود من در این جلسات رَد شد. یعنی از نظر دوستان، قابل ویرایش نبود. توضیحاتِ من هم آن‌ها را قانع نکرد. گردانندۀ جلسات هم معمولاً من بودم. گاهی مثلاً وقتی از بیرون مهمان داشتیم، از یکی از دوستان دیگر می‌خواستیم که جلسه را بگردانَد. به‌هر حال، رفقا به من لطف داشتند و می‌گفتند تو بهتر جلسات را اداره می‌کنی. یکی از مسؤلیت‌های من این بود که جلوِ تند شدن بعضی بحث‌ها را بگیرم. اول هر جلسه، معمولاً مقدمه‌ای می‌گفتم و بعد کسی را که می‌خواست داستانش را بخواند، اگر بار اول بود که به جلسه می‌آمد، معرفی می‌کردم. نتیجه‌گیری از بحث‌ها در پایان جلسه هم با من بود و همین‌طور تعیین برنامۀ جلسات بعد یا پیشنهاد و معرفی مهمانانی که قرار بود دعوت کنیم.

 

این که می‌گویید گاهی بحث تند می‌شد بر سر چه ماجراهایی بود؟

ـ بر سرِ همان ماجراهای ادبی… خُب، البته گاهی حرف‌ها و انتقادات تند می‌شد. به تعبیر ـ شاید کمی غلوآمیزِ ـ یکی از بچه‌ها، ما در این جلسات، «پوستِ هم را می‌کَندیم». یادم هست یک بار، بینِ من و یکی از دوستان بگومگویی پیش آمد. او به من گفت: «تو استالینیستی!» من هم جواب دادم: «تروتسکیست‌مان که تو باشی، من هم باید بشوم استالینیست!»… فضا طوری بود که وقتی مهمانی از بیرون دعوت می‌کردیم تا نوشته یا ترجمه‌اش را نقد کنیم، قبلاً از دوستان می‌خواستیم کمی کوتاه بیایند و رعایتِ حالِ او را بکنند. چون کسی که از بیرون می‌آمد، به آن فضا عادت نداشت. بیرون از جلسات، به ما می‌گفتند «دَم‌پرقیچی‌های گلشیری» یا «باند گلشیری». ما هم با خودمان می‌گفتیم حالا که این‌همه حرف و حدیث را به جان می‌خریم، پس نباید این جلسات را به خوش و بش و مهمانی‌بازی بگذرانیم؛ بلکه جلساتمان باید طوری باشد که همه‌مان را رشد بدهد. بقیۀ جلساتی که در آن دوره برگزار می‌شد (جدی‌ترینش همان جلسۀ معروف به «سه‌شنبه‌ها» که دوستان شاعر با هم داشتند، گمان می‌کنم خودشان هم اذعان داشته باشند که) این‌قدر جدّی نبود و بیشتر حالت انجمن ادبی داشت و دیسیپلین جلسات ما را نداشت.

 

منش و روش گلشیری در جلسات چطور بود؟ آیا صرفا یک شنونده مثل سایرین بود یا بیشتر از دیگران صحبت می‌کرد و سعی می‌کرد به جلسات جهت بدهد؟

ـ هم در جلسات «پنجشنبه‌ها» و هم در جلسات «کانون…»، گلشیری با این‌که از همۀ ما بزرگ‌تر بود و بر همۀ ما سمت پیشکسوتی و استادی داشت، مثل بقیه برای حرف زدن، وقت می‌گرفت و صبر می‌کرد تا نوبتش شود، بعد حرف می‌زد. در آن جلسات، رفتارش با ما خیلی صمیمانه بود. دور از تکبّر و استادمآبی رفتار می‌کرد. اگر مثلاً احتمالاً من یک بار به گلشیری بیشتر از دیگران برای صحبت وقت می‌دادم، بقیه بی‌رودربایستی، معترض من می‌شدند. گلشیری اگرچه مهربان و صمیمی بود، اما در نقد، هیچ ملاحظه‌ای نمی‌کرد و صریح و بی‌پروا بود. آن‌چنان‌که گاهی بعضی‌ها‌ را دلخور می‌کرد. از این نظر، خیلی ضربه خورد. شاید می‌شد نقدهایی که بر کارهای دیگران می‌نوشت، این‌قدر تند نمی‌بود تا مثلاً دوستمان آقای دولت‌آبادی یا مرحوم احمد محمود یا حتا خانم دانشور از او دلگیر نشوند. خلاصه این‌که در جلسات «پنجشنبه‌ها»، اصلاً حالت استاد/ شاگردی وجود نداشت؛ برخلاف کارگاه‌هایی که بعدها گلشیری در گالری کسری یا در دفتر مجلۀ «کارنامه» داشت و طبیعی هم بوده که حالت کلاس گرفته بود.

 

شما جلسات زیادی با حضور گلشیری داشتید و نظرات زیادی را از او در نقد داستان دیگران شنیدید. آیا بعد از این‌همه معاشرت در این جلسات، نوعی انسجام نظری را در نقدهای گلشیری تشخیص می‌دادید که بر اساس آن بتوانید پیش بینی کنید الان است که گلشیری در مورد فلان داستان موضع بگیرد؟  و آیا او رویکردش را به شما نیز منتقل می‌کرد؟

ـ گلشیری دائم ما را برحذر می‌داشت از این‌که از او تقلید کنیم و مثلِ او بنویسیم. البته طبیعی بود که سلایق شخصی او در مورد داستان‌نویسی در نظراتش مُستتر بود. مثلاً گلشیری داستان خطی را دوست نداشت. ابایی هم نداشت که این را بگوید، ولی اگر نویسنده‌ای داستان خطی خوبی می‌نوشت، گلشیری این سلامتِ نَفس را داشت که عقاید شخصی‌اش را بگذارد کنار و آن داستان را به‌عنوان اثری که جهان خودش را ساخته، به رسمیت بشناسد. همگان، دوست و دشمن، اذعان دارند که گلشیری نویسندۀ صاحب‌سبکی بود. «داستان» برای گلشیری خیلی محترم و عزیز بود؛ می‌شود گفت نوعی تقدس داشت برایش. چنان می‌گفت «داستان» (و هرگز هم نمی‌گفت «قصه») که گویی دارد از چیز مقدسی حرف می‌زند. خاطرم هست در آن سفرِ فرهنگی به اروپا با هم و بعدها هم این‌طرف‌ها، همیشه خودش را «نوولیست» (داستان‌نویس) معرفی می‌کرد، نه مثلاً «رایتر» (نویسنده)…

 

گلشیری بارها گفته بود «از نویسندگانی که خود را آینه‌ای در برابر واقعیت می‌بینند متنفرم». به این ترتیب او رسماً در مقابل ادبیات خطیِ رئالیستی از هر نوعی (سوسیالیستی و غیرسوسیالیستی) موضع سختی داشت.

ـ لفظِ «متنفر» را من جایی از او ندیده و نخوانده‌ام، ولی حتماً شما دیده‌اید که می‌گویید… «تنفر» را من در موارد معدودی از این دوستِ نازنین سراغ دارم. در مورد یک سبک یا شیوۀ ادبی، به‌کار بردن این کلمه باید از روی خشم بوده باشد؛ وگرنه طبیعی است که سلیقه‌ها متفاوت است. مثلاً شاید عجیب باشد برایِ شما و خیلی‌ها که من شخصاً از کارهای میلان کوندرا و آن نویسندۀ هندیِ مشهورِ انگلیسی‌نویس، با همۀ شهرتشان، خوشم نمی‌آید؛ ولی اصلاً نمی‌گویم از نوشته‌هاشان متنفرم… من را یادِ ماجرای جالبی انداختید. خودِ من همیشه در موردِ رئالیسم ـ یا بهتر است بگویم «واقعیت» ـ  با گلشیری و دوستانِ دیگر در جلسات بحث داشتم. یارعلی به شوخی می‌گفت: ما سه نوع واقعیت داریم: واقعیت واقعی، واقعیت داستانی و «واقعیت ناصری»… از این سومی منظورش اشاره به حرف‌های من بود در لزوم توجه به واقعیت‌های زندگی و دنیایِ پیرامونمان… حالا، از این شوخی دوستانه گذشته، مسأله این بود که موضع‌گیری گلشیری در برابر رئالیسم ـ به‌ویژه رئالیسم (موسوم به) سوسیالیستی ـ تا حدودی برمی‌گشت به اختلافات سیاسی او با بعضی از نویسندگان. گاهی وقت‌ها گلشیری لجبازی‌هایی هم داشت. یادم هست در «نقدِ آگاه» (که متأسفانه اجازه ندادند چهار شماره بیشتر منتشر شود.) بحثی درگرفته بود بینِ آقای نجف دریابندری و آقایانِ عباس میلانی و مرحومِ منوچهر صفا (که گمانم با نام تبریزی می‌نوشت). یک بار، راجع‌به این بحث با گلشیری صحبت می‌کردیم. من گفتم: آقای گلشیری! ما اگر گرایشی به  سوسیالیسم پیدا کرده‌ایم، با خواندن «مانیفست» و «کاپیتال» نبوده. ما آن‌قدر بی‌عدالتی در جامعه دیده‌ایم که دریافتیم حالا، سوسیالیسم به‌عنوان راهی که می‌تواند باعث بهبودِ جامعه شود، برای ما معنا پیدا کرده. گلشیری گفت من عنادی با عدالت‌طلبی ندارم، ولی با فلان شاخه از چپِ ایران آبم تویِ یک جوی نمی‌رود. این دعوا هنوز هم ادامه دارد: بسیاری از آن «رفقا» هنوز هم متأسفانه در نفیِ گلشیری و آثارش می‌کوشند.  

 

چنانکه اشاره کردید، بعد از دو جلسه، جلسات به منزل گلشیری منتقل شد. دلیلش چه بود؟

ـ ترسیمِ فضایِ آن زمان برایِ خوانندگان بخصوص جوانِ شما کارِ مشکلی است. ما با آن‌که هیچ‌ بحثِ سیاسی در آن جلسات نمی‌کردیم و همۀ احتیاط‌هایِ لازم را هم در نظر می‌گرفتیم، ولی مجبور بودیم جلساتمان را مخفی نگه ‌داریم. ؛ چون همان صِرفِ جمع شدن یک عده روشنفکر و نویسنده حساسیت‌برانگیز بود. بروبچه‌ها یکی‌یکی وارد جلسه می‌شدند و آخرسر هم یکی یکی خارج می شدند. برایِ همین هم بود که بعد از جلسۀ دوم، گلشیری به من گفت: این‌جا محلِ کارِ توست. تو هم شریک داری و کلِ این ساختمان اجاره‌ای است. اگر زمانی مشکلی پیش بیاید، دامنِ خیلی‌ها را می‌گیرد… گفت: بهتر است دیگر این‌جا جلسه نگذاریم. من گفتم: خب، ما که جایِ دیگری نداریم برای برگزاری این جلسات… واقعاً هم نداشتیم… هیچ جایی نبود… گلشیری گفت: بیایید خانۀ ما. این شد که جلسات را منتقل کردیم به آپارتمانِ اجاره‌ایِ گلشیری که چند خیابان پایین‌تر از دارالترجمه پَچواک، تویِ یکی از فرعی‌هایِ همان سهروردی بود.

 

افراد را بر چه اساس به این جلسات دعوت می‌کردید؟  

ـ بیشتر بر اساس شناخت شخصی بود. بعضی‌ها مثلِ محمود داوودی و مرتضا ثقفیان (هر دو شاعر) و اکبر سردوزآمی (داستان‌نویس) شاگردان گلشیری بودند در دانشکدۀ هنرهای زیبا. عبدالعلی عظیمیِ شاعر هم که بعدها مرتب به جلسات می‌آمد، از دوستانِ آن‌ها بود. اتفاقاً عبدی داستانی نوشت و در همین جلسات خواند و نقد شد و آن را ویرایش کرد و یکی از آن یازده داستان دومین مجموعۀ حاصلِ آن جلسات شد. صمد طاهری و محمدرضا صفدری از دوستانِ من بودند. آن دو و نیز قاضی ربیحاوی به‌پیشنهاد من به جلسات آمدند. اصغر عبداللهی چند جلسه‌ای بیشتر شرکت نکرد. پایِ ثابتِ جلسات، غیر از گلشیری و من، محمد محمدعلی بود و یارعلی پورمقدم و کامران بزرگ‌نیا و بعد هم  (گفتم که) عبدالعلی عظیمی…

 

گفتید جلسات حالت استاد و شاگردی نداشت. اگر این‌طور بود چرا نویسندگان تثبیت‌شدۀ آن دوران، کسانی مثل دولت‌آبادی و احمد محمود بهطور منظم در جلسات شرکت نمی‌کردند؟

ـ خُب، مرحومِ احمد محمود اصلاً اهل شرکت در جمع نبود. آقای دولت‌آبادی به‌عنوانِ «مهمان» دو سه جلسه در خدمتشان بودیم. فکر کنم جلسه‌ای هم راجع‌به «کلیدر» داشتیم یا یک جلسۀ دیگر که در موردِ «ضدِ خاطراتِ» مالرو داشتیم و در خدمتِ مرحومانِ دکتر ابوالحسن نجفی و رضا سیدحسینی بودیم که آقای دولت‌آبادی هم مهمانِ ما بودند. اما این‌که چرا چهره‌های ـ به‌تعبیرِ شما ـ «تثبیت‌شده» پایِ ثابتِ این جلسات نبودند، چند دلیل داشت.

اولین و واضح‌ترین دلیلش این بود که اساساً در دهۀ شصت شرکت در چنین جلساتی که می‌توانست به‌راحتی انگ «محفل» بر آن بخورَد، دردسرساز بود. دلیل دوم این بود که جلساتِ ما دیسیپلین داشت. ما به‌نُدرت جلسات را تعطیل می‌کردیم. این دیسیپلین هم برایِ خیلی‌ها قابلِ‌تحمل نبود. نکتۀ دیگر این بود که خُب، بعضی‌ها اساساً گلشیری و نگاهِ او به «داستان» را قبول نداشتند که بخواهند پایِ ثابت این جلسات باشند. دلیلِ آخر هم این بود که به‌جُز گلشیری، همۀ ما که در جلسه شرکت می‌کردیم جوان بودیم و نهایتاً چند داستان چاپ کرده بودیم و چند نفری بیشتر نبودند که یکی دو کتاب منتشر کرده باشند. طبیعتاً  بیشتر نویسندگانِ صاحب‌نام اساساً حاضر نبودند در چنین جلساتی با ما جوان‌ها همنشین و معاشر شوند. گلشیری از نظرِ بهائی که به جوان‌ها می‌داد و تواضعی که در معاشرتِ با ما نشان می‌داد، در میانِ همنسلانش، نمونه و استثناء بود. او اصلاً اهلِ ژست گرفتن نبود.

 

داستان‌هایی که در این جلسات برای چاپ تصویب می‌شد چه سرنوشتی پیدا می‌کرد؟ کجا چاپ می‌شد؟

ـ حدود دو سال بعد از برپاییِ جلساتِ «پنجشنبه‌ها»، ما از میانِ داستان‌هایی که در آن جلسات خوانده شده بود، هشت تا را انتخاب کردیم: «آقا مهدی زیگزاگدوز» از اکبر سردوزامی، «سنگ سیاه» از محمدرضا صفدری، «حفره» از قاضی ربیحاوی، «جزیره بر آب» از اصغر عبداللهی، «عکاسی» از محمد محمدعلی، «آقا باور کن آقا» از یارعلی پورمقدم، «کره در جیب» از صمد طاهری و «پدر و پسر» از من. یارعلی به‌دلایلی، از اسمِ مستعارِ «علی‌محمد اسفندیار» استفاده کرد. حالا دیگر بعد از این‌همه سال می‌توانم این را بگویم که داستان «کره در جیب» با آن‌که چندبار در جمع خوانده شد و هربار هم اصلاحاتی روی آن انجام شد، اما در نهایت، تصویب نشد و من در واقع، برایِ چاپِ آن ـ می‌توانم بگویم ـ اعمالِ نفوذ کردم. بعدها هم گلشیری گاهی از من گِله می‌کرد بابتِ این پادرمیانی… شاید سرِ همین ماجراها و نقدها از صمد بود که او تقریباً با دلخوری بعد از چاپِ «هشت داستان»، از ما جدا شد.

 

در چاپ کتاب مشکلی پیش نیامد؟

ـ هم چاپ کتاب مشکل بود و هم بعد از چاپ، به مشکل خوردیم. مسألۀ اصلی پیداکردن ناشر بود. من با کاری که در دارالترجمه می‌کردم، با برخی ناشران آشنا بودم، ولی ناشران حاضر نبودند سرِ چنین کتابی ریسک کنند. آن موقع، از این هشت نویسنده که در این کتاب داستان داشتند ـ گفتم که ـ فقط چندتایی به‌اصطلاح «صاحب کتاب» بودند. خلاصه، ناشران دستِ رَد به سینۀ ما زدند تا آن‌که محمدعلی سپانلو به‌کمک ما آمد. مرحوم سپانلو آن زمان، در دفترِ کار و با سرمایۀ مهدی اخوت (دوستِ قدیمی و عزیزش که تا آخرین لحظۀ عمرِ شاعر با او بود) یک انتشاراتی راه انداخته بود به نامِ «اَسفار». چند جلد کتاب از خودش و دوستانش و یک دوره روزنامۀ «مردِ امروز» محمد مسعود را منتشر ‌کرده بود. گلشیری و من با او در موردِ چاپِ «هشت داستان» صحبت کردیم. سپانلو گفت من کتاب را چاپ می‌کنم به این شرط که گلشیری بر آن مقدمه بنویسد. ما این موضوع را در جلسه مطرح کردیم که ناشری که آقای سپانلو باشد پذیرفته کتاب را با شمارگان خوب در پنج هزار نسخه چاپ کند، منتها شرط گذاشته که گلشیری بر کتاب مقدمه بنویسد. من خودم موافقتم را اعلام کردم، اما بعضی از دوستان (مشخصاً قاضی) مخالف بودند؛ می‌گفتند ما نیازی به چنین مقدمه‌ای نداریم. آن موقع، می‌گفتند این مقدمه‌ها نوعی «غَش‌گیر» است برایِ کتاب و نشان می‌دهد کتاب نمی‌تواند رویِ پایِ خودش بایستد. به‌هر حال، گلشیری مقدمه را نوشت، با عنوانِ «وجیزه‌ای بر کارنامۀ این دفتر»… حتا این مقدمه هم در جلسه به بحث گذاشته شد. یعنی ـ می‌خواهم بگویم که ـ این‌طور نبود که مثلِ قدیم، ما برویم مثلاً خدمتِ «استاد» و تقاضا کنیم ایشان لطفاً مقدمه‌ای مرقوم بفرمایند!… فکر می‌کنم حالا دیگر می‌شود این‌حرف‌ها را گفت: در مقدمه، گلشیری پیش از معرفیِ تک‌تک ما، چند موضوع مهم را کوتاه و فشرده مطرح کرده بود؛ از جمله نقدی ـ به‌نظر من ـ درست بر سیاه و سفیدِ صِرف بودن جهان و انسان… و اشاراتی داشت به اخوان و فروغ و به‌خصوص شاملو (با نقلِ شعرِ کوتاهِ «طرح» از او: «شب/ با گلوی خونین/ خوانده‌ست/ دیرگاه/ دریا/ نشسته سرد./ یک شاخه/ در سیاهیِ جنگل/ به سویِ نور/ فریاد می‌کشد.»). آن موقع، وضعیتِ خاصی بود. شما می‌دیدی روزنامۀ «کیهان» درآمده و آقایِ یوسف‌علی میرشکاک یکی از شاعران و نویسندگانِ بزرگِ ما را در دو صفحه دراز کرده… عناوینِ این درازنامه‌ها هم چیزهایی بود مثلِ «ویت‌کنگ‌هایِ کافه‌نشین» و مانندِ آن… گلشیری قبل از آن‌که این مقدمه را در جلسه بخواند، آن‌را خصوصی برای من خواند. من دوستانه توصیه کردم که در این شرایط درست نیست ما هم به این آتش دامن بزنیم. گلشیری خوشبختانه پذیرفت آن قسمت را حذف کند. در جلسه هم آن اشاره را نخواند.

 

کتاب بعد از چاپ چه سرنوشتی پیدا کرد؟

ـ وقتی کتاب با مقدمۀ گلشیری در پنج‌هزار نسخه منتشر شد، چنان استقبالی از آن شد که ناشران خودشان می‌آمدند سراغ ما که: مجموعۀ بعدی را بدهید ما چاپ کنیم. از سویِ دیگر، آقایِ سیدمهدی شجاعی (که آن‌روزها مثلِ امروز، «اصلاح‌طلب» نشده بودند) در همان روزنامۀ «کیهان»، مطلب تندی علیهِ این کتاب نوشت. مطلب خیلی تند بود و می‌توانست مشکل‌آفرین باشد، ولی به‌خیر گذشت… باری، بعد، جلسات را منتقل کردیم به دفتر مهندس هوشنگ کبیر که واقعاً آدمِ نازنینی بود. متاسفانه چندسال پیش فوت کرد. (بد نیست تویِ پرانتز یادآوری کنم که آن مرحوم تهیه‌کنندۀ نمایشِ «شهرِ قصه» بیژن مفید بود در دهۀ چهل… و بعد از انقلاب هم تهیه‌کنندۀ دو فیلمِ بعد از ساخته‌شدن توقیف‌شدۀ آقای علی عرفان.) فکر کنم دوستِ مترجم مان قاسم روبین مهندس کبیر را به گلشیری معرفی کرده بود. او در آن دفتر، کار می‌کرد.

 

بعد از آن‌که جلسات به دفتر مهندس کبیر منتقل شد، کسی به جمع شما اضافه یا کم شد؟

ـ بله، در این فاصله، سه‌تا از دوستانِ ما از ایران رفتند: محمود داوودی، مرتضا ثقفیان و اکبر سردوزامی. اصغر عبداللهی هم مشغولِ سینما و فیلمنامه‌نویسی شد و از ما جدا شد. قاضی ربیحاوی هم مشغولِ سینما بود و کمتر به جلسات می‌آمد. در این فاصله، خانم آذر نفیسی (که واقعاً حضورشان برایِ همه مُغتنم و آموزنده بود)، بیژن بیجاری و رضا فرخ‌فال به جمع اضافه شدند. دوستمان آقای فرخ‌فال البته مرتب به جلسات نمی‌آمد. عبدالعلی عظیمی اما از مدت‌ها پیش شده بود جزوِ شرکت‌کنندگان همیشگی جلسات. قاسم روبین هم در جلسات بود، ولی گوشه‌ای خاموش می‌نشست و کارِ خودش را می‌کرد؛ معمولاً واردِ بحث‌ها نمی‌شد. مرحوم منصور کوشان هم نامنظم به جلسات می‌آمد. مهندس کبیر هم همیشه گوشه‌ای می‌نشست؛ در واقع، مُستمع آزاد بود. وقتی «هشت داستان» منتشر شد، عده‌ای هم داوطلب شدند که به جلسات بیایند و داستانی بیاورند بخوانند. آقای شهریار مندنی‌پور و خانم منیرو روانی‌پور برای شرکت در جلسه و خواندنِ داستانی که قبلاً می‌فرستادند، از شیراز می‌آمدند. آقایان عباس معروفی و علی مؤذنی هم به جلسات آمدند. آمدن این آدم‌های جدید گاهی تنش‌زا هم می‌شد، ولی معمولاً دوستانِ جلسه با آمدنشان موافقت می‌کردند. یادم افتاد چند جلسه‌ای هم خانم شهرنوش پارسی‌پور که تازه از زندان رها شده بود، به‌خواهشِ من، آمد به جلسات؛ ولی بعد دیگر نیامد. البته پیش‌تر، در همان جلسات که در ساختمانِ «کانون…» برگزار می‌کردیم، ایشان یکی دو تا از آن داستان‌هایِ کوتاهش را که بعدها، در کتابِ «زنان بدون مردان» درآمد، خواند که در موردشان بحثِ خوبی شد…

 

و در همین دفتر مهندس کبیر بود که شما شروع کردید به دعوت از مهمانان و نقد آثار چاپ شده…

ـ بله، مهمانان زیادی دعوت کردیم. پس از گذشت بیش از سی سال، نامِ همگی دقیق یادم نمی‌آید. متأسفانه معدود یادداشت‌هایی هم که داشتم، اکنون در اختیارم نیست. ولی هرگاه کتاب مهمی منتشر می‌شد، از نویسنده یا مترجم آن دعوت می‌کردیم. مثلاً وقتی ترجمۀ خوبِ «ضد خاطرات» منتشر شد، از ابوالحسن نجفی و رضا سیدحسینی ـ یاد هر دو گرامی! ـ دعوت کردیم. ترتیبِ این جلسات به این شکل نبود که مثلاً مدعو بیاید آن‌جا سخنرانی کند و ما خاموش بنشینیم تلمذ کنیم و مستفیض شویم. جلسۀ بحث و نقد و بررسی جدّی بود. مثلاً یکی از جلسات ما مربوط به داستانِ «پیرمرد و دریا» می‌شد که استاد نجف دریابندری ترجمه کرده بودند با مقدمه‌ای مفصل در معرفیِ همینگ‌وی و آثارش. آقایِ دریابندری البته برایِ همۀ ما بسیار محترم بودند و سمت استادی داشتند. قبل از جلسه، ما از همۀ دوستان خواسته بودیم کتاب را دقیق بخوانند و هر کدام در مورد مبحثی صحبت کند. مثلاً یکی مسؤلِ تطبیق دادنِ ترجمۀ کتاب با اصلِ انگلیسی شده بود. یکی قرار بود در مورد زبان اثر صحبت کند. یکی قرار بود این ترجمه را با ترجمه‌های دیگر از همین کتاب مقایسه کند و… وقتی آقای دریابندری آمدند به جلسه، بعد از سخنانِ اولیۀ ایشان، ما شروع کردیم یکی‌یکی حرف زدن. بحث و گفت‌وشنودِ خیلی خوب و آموزنده‌ای شد. تویِ همین صحبت‌ها، معلوم شد که یک پاراگراف سَهواً در ترجمه جاافتاده. واقعاً آمادگیِ ما برایِ بحث در مورد کتاب طوری بود که استاد هم حیرت کردند، هم خوشحال شدند. البته این حضورِ گلشیری بود که به ما این پُشتگرمی را می‌داد که با استادانِ پیشکسوت، واردِ بحثِ انتقادی شویم.

 

در جلسه‌ای که رضا براهنی دعوت شده بود چه گذشت؟ آقای فرخ‌فال می‌گویند ما در آن جلسه همه آماده بودیم برای اینکه حرف‌های براهنی را «نشنویم». اصلاً با پیشینه‌ای که براهنی و گلشیری با هم داشتند، چطور براهنی را راضی کردید بیاید؟

ـ گاهی این راضی‌ کردن‌ها مصیبت بود و خیلی طول می‌کشید… در موردِ فرمایشِ آقای فرخ‌فال باید بگویم که این‌طور نبود. احتمالاً ایشان قیاسِ به‌نَفس کرده‌اند، وگرنه با این‌که آقایِ دکتر رضا براهنی شخصیّت خاصی دارند، آن جلسه (که ـ اگر اشتباه نکنم ـ در مورد کتابِ «کیمیا و خاکِ» ایشان بود) هم مثلِ تمامِ جلساتِ دیگر، ضمن رعایت احترام تمام برای مهمان محترم مان، با علاقه، همه‌مان کتاب را خوانده بودیم و آن را بررسی و نقد کردیم و سخنانِ ایشان را هم با دقتِ تمام، «شنیدیم».   

 

جلسات دفتر مهندس کبیر چه سرنوشتی پیدا کرد؟

ـ این را تا به‌حال جایی نگفته‌ام و دیگران هم گمانم نگفته‌اند. ما قصد داشتیم جلسات را در ابعادِ بزرگ‌تری برگزار کنیم. مدتی دنبال سالن بودیم، اما دولتی‌ها ـ که معمولاً تمام سالن‌هایِ متعلق به «ملت» را در اختیارِ خود دارند! ـ به ما گفتند اصلاً این‌طرف‌ها پیداتان نشود!… اوضاعِ مالی هم اجازه نمی‌داد برویم سالنِ خصوصی ـ مثلاً سالنِ یک چلوکبابی ـ را اجاره کنیم که با آن‌هم البته حتماً موافقت نمی‌شد. در همین حیص و بیص، منصور کوشان گفت بیایید خانۀ ما. منصور ـ یادش گرامی باد! ـ خانۀ بزرگی اجاره کرده بود که فکر می‌کنم در یکی از فرعی‌هایِ خیابانِ جردن بود. رفتیم خانه را دیدیم. خیلی مناسب بود برایِ برگزاریِ چنان جلسه‌ای. بعد، حدود صد و پنجاه نفر از دوستان و آشنایانِ دوستدارِ ادبیات معاصر را دعوت کردیم. قرار شد در اولین جلسه، گلشیری داستان بخواند و کامران بزرگ‌نیا شعر. من پیشنهاد کردم یک شاعرِ دیگر هم از خارج از جلساتِ خودمان دعوت کنیم. اکثر دوستان مخالفت کردند، ولی من اسمِ کسی را بُردم که آن‌قدر نازنین بود که دیگر کسی مخالفت نکرد: عمران صلاحی!… من شعرهایِ کامران و عمران و داستانِ گلشیری را گرفتم، تایپ و صفحه‌بندی کردم و این‌ها را به‌صورت دو تا جُزوه کوچک (بیست شعر از عمران و بیست و چهار شعر از کامران در ده صفحه و داستانِ کوتاهِ «خوابگردِ» گلشیری در شانزده صفحه) دادم زیراکس و تکثیر کردند و منگنه زدیم. روز جلسه، این جُزوه‌ها را دادم به پسرم روزبه که آن زمان نُه سالش بود و گفتم: بایست جلو در و هرکس آمد، این دو تا را بده بهش و پنجاه تومن از او بگیر. این پول خرج پذیرایی از مهمانان در آن‌روز شد. جلسه شعر و داستان‌خوانی ما به خوبی و خوشی برگزار شد. آن‌قدر برای ما روزِ دلپذیری بود که هنوز از یادآوری خاطره‌اش، دلم شاد می‌شود. برایِ آن‌که شائبه‌ای پیش نیاید (که مثلاً بگویند: زراعتی همه‌جا مجلس‌گردانی می‌کند!)، ادارۀ جلسه را هم سپردیم به قاضی ربیحاوی. بنایِ ما این بود که هر دو هفته یا هر یک ماه یک بار، این جلسات پُرجمعیت را برگزار کنیم و ادامه بدهیم و هر بار، یکیمان داستانی کوتاه بخواند و دو شاعر هم شعر بخوانند. تصور می‌کردیم فضا بازتر شده، اما چشم‌تان روز بد نبیند، فردایِ همان جلسه، هُشدارِ جدی دریافت شد که: اگر یک بار دیگر چنین جلسه‌ای برگزار شود، همان جلساتِ محدود هم دیگر نمی‌تواند برگزار شود! این شد که ما دیگر از صرافت برگزاری چنان جلساتی افتادیم و حسرتش تا امروز، بر دلمان مانده است.

 

از جلسات دفتر مهندس کبیر کتابی درنیامد؟

ـ چرا، ما در آن فاصله، کتاب دوم را هم آماده کردیم. نشرِ محمدعلی سپانلو (اسفار) دیگر فعال نبود. برای همین هم کتاب را دادیم به نشر ـ اگر اسمش را اشتباه نکنم ـ «کتاب تهران» که گلشیری مدتی آن‌جا ویراستاری می‌کرد و دو مجموعه‌داستان (داستاهای کوتاه برگزیده از نویسندگانِ فرانسوی و ایتالیایی) هم آماده و منتشر کرده بود. ناشر کتاب را در پنج‌هزار نسخه چاپ کرد. مجموعه یازده داستان کوتاه بود و گلشیری هم داستانی در این مجموعه داشت. عنوانِ کتاب بود «کنیزو و ده داستانِ دیگر»… داستانِ «کنیزو» از منیرو روانی‌پور بود. (متأسفانه فعلاً نسخه‌ای از آن را که در اختیار داشتم، پیدا نمی‌کنم تا اسم داستان‌ها و نویسندگانشان را بگویم. شما اگر یافتید، خودتان زحمتش را بکشید. من در این مجموعه، داستان «شب ندارد سر خواب…» را داشتم.) تا این کتاب منتشر شود، ما کتاب سوم را هم آماده کردیم: «پاگردِ سوم و دوازده داستانِ دیگر»… «پاگرد سوم» اسمِ داستانِ یارعلی پورمقدم بود که در یکی از مجموعه‌هایش بعداً منتشر شد. کتاب دوم (همان یازده داستان) بعد از چاپ رفت «ارشاد» که اجازۀ پخش بگیرد، ولی همان‌جا، جلوِ کتاب را گرفتند و سه نفر را احضار کردند به ارشاد: گلشیری، عظیمی و من. یکی‌یکی جداگانه رفتیم به بخش به‌اصطلاح ممیزی و بررسی کتاب و آن‌جا، آقای پولاد فرخ‌زاد را ملاقات کردیم. من آن‌جا، حیرت کردم وقتی دیدم از دهۀ پنجاه به بعد، هرچه را که منتشر کرده‌ بودم، در مطبوعات پراکندۀ پیش و پس از انقلاب، آرشیو کرده‌اند. به‌شوخی، به آقای فرخ‌زاد گفتم: اگر ممکن است یک کپی از این پرونده به من بدهید چون خودم این‌ها را ندارم!… بعد، پوشه‌ای دیدم حاویِ پنج تحلیل رویِ آن داستانِ کوتاه [«شب ندارد سر خواب] که پنج نفر نوشته بودند. خلاصه، از ما توضیح خواستند. من گفتم: من می‌توانم در این‌جا برایِ شما توضیح بدهم، ولی اصلاً دلم نمی‌خواهد در جاهای دیگری مجبور شوم این توضیحات را بدهم. این را هم گفتم که: چون من این داستان‌ها را برای دوستانم در خارج از ایران هم فرستاده‌ام، ممکن است آن‌طرف منتشر شود. پس، بنده مسؤل آن نخواهم بود!… همین‌ هم شد و این داستان‌ها در بیرون، در «اندیشه آزاد» (به‌سردبیری مرتضا ثقفیان) و «چشم‌انداز» (به‌سردبیری دکتر ناصر پاکدامن) و چند نشریۀ دیگر، منتشر شد. ما بعضی از داستان‌ها را که اجازه نمی‌دادند در داخل دربیاید، در بیرون منتشر می‌کردیم و اکثراً با آن‌که نویسندگانِ مختلفی داشتند، همه با نام مستعارِ «منوچهر ایرانی» چاپ شده است. رویِ انتخابِ این نام، بینِ خودمان توافق کرده بودیم. (بعدها، دوستی گفت: کاش نام دیگری انتخاب کرده بودید. این نام نویسندۀ دیگری را تداعی می‌کند که تازه آن‌هم نامِ واقعیِ او نیست؛ نامِ مُستعار است!)… باری، تا مدتی همچنان جلسات ما ادامه داشت تا آن‌که من و گلشیری و دولت‌آبادی سفری به اروپا رفتیم. بعد از بازگشت، من و گلشیری گزارشِ آن سفر را در جلسات ارائه دادیم، ولی دیگر جلسات به قوتِ سابق ادامه نداشت. در این مدت، گلشیری در انتشارِ یک شماره (تنهاشماره) از مجله‌ای به نامِ «بهترین‌ها» (که عبدالعلی عظیمی سردبیرش بود) و ده شماره از مجلۀ «مفید (که آن را شهروز جویانی از صاحب‌امتیازش اجاره کرده بود) مشارکت کرد و در هر شماره، داستانِ کوتاه و شعرهایی از ماها منتشر کرد، همراه با نقدهایی از خودش… تا آن‌که من در اوایلِ دهۀ هفتاد از ایران مهاجرت کردم. همان زمان، جلسات «جمع مشورتی کانون…» را هم آغاز کرده بودیم که حکایتش مفصل است و فعلاً بماند برایِ بعد…

 

هوشنگ گلشیری در تمام عمرش اعتقاد عجیبی به کار گروهی داشت. ریشۀ این اعتقاد در کجا بود؟

ـ من میانِ نویسندگانِ معاصرمان، گلشیری را در این زمینه، استثناء می‌بینم. او هیچ‌وقت از پیگیری و تلاش برایِ برگزاریِ چنین جلساتی دست برنداشت. برایِ این کار، خیلی مرارت می‌کشید. در حاشیۀ همان جلسات «پنجشنبه‌ها»، بارها از سویِ خودی‌ها و غیرخودی‌ها، مسائلی پیش می‌آمد و انگ‌هایی به ما می‌زدند که من (که تازه، خودم را آدمِ صبوری می‌پندارم!) واقعاً می‌بُریدم. به او می‌گفتم: آقا! ولش کنید. ارزشش را ندارد. بهتر است برویم کار خودمان را بکنیم. چقدر تهمت و دروغ و افترا بشنویم؟… ولی این‌ها هیچ‌کدام گلشیری را ناامید نمی‌کرد… ریشۀ این گرایش و دلبستگی گلشیری به کارِ جمعی، گمانم برمی‌گشت به  معلم بودن او. به‌جُز این، گلشیری از نوجوانی، به انجمنِ ادبیِ «صائب» در اصفهان ـ که انجمنی سنتی بود ـ رفت‌و‌آمد داشت و به این نوع فعالیتِ ادبی خو گرفته بود. او هیچ‌گاه قصد مُریدپروری نداشت. رابطۀ ما با گلشیری ـ گفتم که ـ در آن جلسات، دوسویه بود. گلشیری از یک نظرِ دیگر هم استثناء بود و آن‌هم گوش دادن به نظرهایی بود که در جلسات داده می‌شد. می‌دید که توجه به نظراتِ دقیق و دلسوزانه چقدر در کارِ خودش و ما تاثیرگذار و مفید است.

 

وجه معلمی گلشیری قابل درک است و حتا پیشینۀ او در جلسات جنگ اصفهان هم دلیل دیگری‌ست برای اصرار او به کار گروهی؛ ولی مداومتی که گلشیری تا اواخر عمرش در برپایی این‌طور جلسات داشت این برداشت را ایجاد می‌کند که شاید گلشیری بدون ارتباط چهره به چهره با حداقل بخشی از مخاطبان آثارش و بدون بازخورد گرفتن از آن‌ها اساساً نمی‌توانست به نوشتن ادامه دهد و این جلسات رمز تداوم نوشتن در او و بخشی از مناسک شخصی نوشتن برای او بود. طوری‌که اگر جلسات قطع می‌شد ممکن بود گلشیری دیگر اصلاً نتواند بنویسد.            

ـ نه، نه تا این حد… گلشیری نویسنده بود و در هر شکل و وضعیت و حالتی، کارِ خودش را انجام می‌داد. گلشیری همیشه معلم بود. بعد از «انقلاب فرهنگی»، متأسفانه از تدریس رسمی محروم شده بود. او شوق این را داشت که جوان‌ها را کشف کند و راهشان بیندازد و اگر استعدادی در آن‌ها بود، شکوفا کند. اصلاً هم برایش مطرح نبود که بعدها، وقتی آن‌ها به شهرت می‌رسند، یادشان باشد یا نباشد که چه کسی زیر پر و بالشان را گرفته بوده… گلشیری کار خودش را می‌کرد. خیلی وقت‌ها، وقتی می‌دید کسی استعدادی در زمینۀ شعر و داستان ندارد، رک و راست به او می‌گفت: وقت و عمرت را تلف نکن، بُرو دنبال یک کارِ دیگر… و با بیانِ این‌ حرفِ البته درست، دشمنانی هم به دشمنانش می‌افزود. خلاصه می‌کنم، گلشیری در آن جلسه‌ها، هم شاگرد بود، هم آموزگار…