سالی است

بر سنگچین نقره ‌ای بعدازظهر

در بیشه‌زار مار و مارچوبه

آنجا که مادیانی در چنبره‌ی ماری خفته است

پیکر گلستانی را در آغوش می‌سایم.

پلکهای شرجی را می‌بویم

خدایا، همان گونه که فرشته ‌ای را زخم‌آگین می‌کنند.

به‌خوبی می‌بینم چشمهایم کدر می‌شوند:

اردکهای سفید باکره

بر خاکستر حاشیه‌ی بی‌موج

اردکهای باکره ‌ی سفید

جاپاهای ژرف مضطربشان را

نفس بویناک دریا

نرم می‌روبد

و پاهای ناآشنای برهنه

در برجهای فراموشی

خاموش می‌نشینند.

***

خدایا، خدایا پر و بالم سوخته است.

هیچ کس نیست. هیچ کس نیست.

نمی‌دانم اسب کوری بودم

یا چارپای سیاه بی‌گوشت و پوستی

که در پیشدستم

شورابه‌ ی چشمه ‌ای چرکی

می‌سوخت.

 و زائویی بی‌نماز

لجن و چرک پاشنه‌اش را

با سنگ سیاره‌ی سوخته می‌تراشید.

***

پس از من

پس از آنکه از جلو پیشخوانت

چون زورقی مست چرخیدم

زیر ناخنهای رگ ‌رگی‌ات را نگریستی.

در آبگند قیراندود آتشین

سوت ‌زنان افعی پتپاره

به هر سو می‌دوید.

آن گاه در همان چند لحظه ‌ای

که زنجیره ‌ای خاموش از کوهها

سر به آسمان می‌ساید

زیر کُناری سنگی می‌نشینی

و گرگی خشکیده

ور آمده بر داربستت را

بی هیچ گناهی می‌سنجی.

نعره‌ ای خواهی زد

که دره‌های وَرپریده‌ی ژرف

از آن خواهند رویید.

رود روی داغ را

که تا لگنت بالا می‌سرد

دوباره خواهی بلعید.

***

تو اصل اصل هر نااصلی.

در ردیفِ میانیِ کشتی

خرزهره‌ی مهتابی

زبانه‌کشان

در سایه ‌ی هرز دختری

دنباله ‌ی خسته ‌ام را

در ریسمان پنجه‌هایش کشید.

می‌خواهم به گور بروم

بیزارم بیزارم، ای زن.

***

اکنون

شاید گِرداگِرد خونابه ‌ای

که از لوله ‌ی نافت در کوره‌ ی آن می ‌دمی

و در غبار سپهرهای بی ‌وزن

شکسته ‌شکسته می‌شلیم.

با کاکل سوخته و قاچی خونین در لب آبدار

بدگمان سرپنجه‌ های بی‌بارمان را شناختی.

اگر شبانه مهمانها همین طور تکان نخورند

خفاش ها با پستان های ورچلیده ‌شان

بالای سرم می‌ایستند.

اما در عرشه ‌ی سپیده‌ دم

داری برپاست.

گورها را الماس ماه دریده بود.

دستها را تا آرنج آب کشیدیم

و حنای صورتمان رنگ باخت.

***

دایره‌ ی شعله ‌ور اقیا‌نوسی

بر نیمرخم می‌وزد.

در سینی مسی گرداب

تو را شناختم با پاهای بریده ‌ی لخت

و دُم چرمی کوتاهت که می‌لرزید.

زارید: نه، شیطان می‌پسندد دود کنم.

گفت: از خدا نخواهید، به خدا.

***

و روزی

دریای سبز واژگون

در دایره‌ ی پرگوهرم رویید.

نیمه ‌اسب‌سگهای باکره

از بوییدن علفهای تیغدار

در صنوبر شکنجه دیده ‌ام

به سوی بهشتِ سرخ ‌گلهای پاره

در مردابهای نورانی

اندوهگین دویدند.

***

پست‌ترین کار این است

که از خدا بخواهید

دایره‌ی تنگ خاموشتان

روزی بشکفد.

ما از خدا خواستیم

و دایره‌ی الفبایی‌مان

امروز شکفت.