آن شگفتی پس یادهای من*/ اورهان پاموک

فصل چهارم- ادامه بخش یازدهم

داشتیم از اینجا رد می شدیم!

 

ودیهه:

خب بعضی زنا اصولا دلاله به دنیا اومدن. یه نوع موهبت الهی در وجودشون هست که همه آدمارو خوشحال می کنن. من از اون قماش نیستم، ولی راستش وقتی سمیحه اونهم موقعی که بابا از قورقوت پول گرفته بود و قول اونو به سلیمان داده بود، فرار کرد، یک شبه فوت و فن کارو یاد گرفتم. چون می ترسیدم منو توی این ماجرا مقصر بدونن و از اون گذشته دلم برای سلیمان احمق می سوخت. یه دلیل دیگه اش هم البته از خونه بیرون زدن و توی شهر با وانت سلیمان گشت زدن بود.

اوایل شروع می کردم می گفتم برادر کوچیکه شوهرمه. تازه خدمت سربازی رو تموم  کرده. بعد با یه حالتی جدی تر وارد جزییات داستان می شدم که سلیمان چه جوون قابل احترام، کاری و باهوشیه.

سلیمان به من سپرده بود که حتما یادآوری کنم که از یه خونواده مومنه. پدرای دخترا معمولا از شنیدن این خوشحال می شدن، ولی نمی دونم دخترا از شنیدن این مطلب خوششون می اومد یا توی ذوقشون می خورد. معمولا توضیح می دادم که بعد از مهاجرت به شهر و مرفه شدن خونواده دیگه علاقه ای به عروس ولایتی ندارن. بعضی وقتا می گفتم اونا بین اهالی روستا دشمنایی دارن. خب این هم البته بعضی از خونواده ها رو هراسون می کرد. هر وقت با کسی آشنا می شدم بلافاصله می گفتم دنبال دختر مناسبی هستم و ازشون می پرسیدم کسی رو سراغ دارن یا نه. ولی قورقوت داشت از دست بیرون رفتن های من، حتی به این منظور، کلافه می شد و من دخترای مناسب زیادی نداشتم. نصف اونایی هم که پیدا کرده بودم طوری رفتار می کردن انگار ازدواج کردن با خواستگاری عیب داشت.  این دیگه خیلی مسخره س. چون نصف مردم اینجا به این طریق ازدواج می  کنن.

بعضیا می گفتن یه دختری رو می شناسن که خیلی مناسبه، ولی متاسفانه حاضر نمی شه از راه خواستگاری شوهر پیدا کنه. به همین دلیل فورا می فهمیدیم که موقع دیدار با دخترا نباید نیت واقعیمونو برملا کنیم. باید طوری رفتار کنیم که انگار داشتیم رد می شدیم و مثلا: «دوست مشترکمون گفته بود که سری بهتون بزنیم اگه خونه بودین». بعضی وقتا هم می گفتیم: «سلیمان داشت این دور و بر دنبال یه زمین مناسب برای شرکت ساختمونیش می گشت.»

بهونه ی «داشتیم رد می شدیم» وقتی بهتر کار می کرد که با کسی که توی خونه مورد نظر کاری داشت همراه می شدیم. این یه نوع همکاری دوجانبه بود بین دلاله ها. نه از اون نوع همکاری بین معاملات ملکی ها. مهمونی که ما هم طفیلیش شده بودیم همونجا فی البداهه عذرخواهی می کرد که ما سرزده اومدیم، البته قبلش برای همه اهل خونه درباره ما شرح مفصل و هیجان انگیزی می داد. این جور آپارتمان های کوچک و قدیمی معمولا پر بود از مادرای کنجکاو و خاله و عمه و خواهر و مادربزرگ و دوست و آشنا. مهمونی که اونا دعوتش کرده بودن، مارو که همراهش بودیم به عنوان خونواده معروف آکتاش اهل قونیه، صاحبای شرکت ساختمانی معتبر فلان و بهمان معرفی می کرد و اینکه سلیمان پروژه های زیادی تو دستش داره. بعد هم ما می  گفتیم که به طور غیرمنتظره اومده بودیم دیدن خانم فلان که تصمیم گرفت ما رو همراه خودش بیاره اینجا خدمت شما. تنها کسی که کمی از این قصه دروغ و ساختگی رو باور می کرد خود سلیمان بود.

هیچوقت هم نشد یکی پاشه از ما بپرسه که خب اگه شما راست می گین و داشتین اتفاقی رد می شدین چرا سلیمان ریششو هفت تیغه زده، یه عالمه ادکلن سیروپ با بوی سنگین به خودش پاشیده و کراوات عیدشو زده؟ ما هم هیچوقت از اونا نمی پرسیدیم که خب اگه شما منتظر ما نبودین چرا خونه رو تروتمیز کردین و بهترین چینی هاتونو بیرون آوردین و واسه همه مبلهاتون روکش تازه دوختین؟

این دروغا بخشی از رسم و رسوم خواستگاری بود، اما اینکه به هم دروغ  می گفتیم معنیش این نبود که تو حرفامون صادق نیستیم. هر دو طرف انگیزه های شخصی هم رو درک می کردیم و در عین حال سعی می کردیم به هیبت رسمی طرف مقابل احترام بذاریم. این حرفهای پوچ و توخالی مثل پیش درآمدی بود برای صحنه اصلی. به زودی این دختر و پسر همدیگرو می دیدن. حالا ببینیم از همدیگه خوششون می آد یا نه؟ از این مهمتر جمعی که اینجاست این دو نفرو زوج مناسبی می بینن یا نه؟ همه اونا یادشون می افته به خودشون که یه زمانی در همچی وضعیتی بودن.

به زودی دختره ظاهر می شه. با بهترین لباسش و زیباترین روسری که پیدا کرده. همه نگاه ها به طرفش جلب میشه و سعی می کنه که یه گوشه ای ته اتاق پر آدم بنشینه. معمولا در این  جور موارد دخترهای امیدوار به آینده و هم سن و سال کاندیدای مورد نظر توی اتاق موج می زنند. مادر یا خاله ها که کهنه سربازهای این میدان هستند راهی پیدا می کنن که ورود دخترک خجالتی رو که در اصل برای دیدن او آمدیم به ما اعلام کنن.

«کجا بودی عزیزم؟ درس داشتی؟ مهمون داریم. بیا بشین.»

توی چهار پنج سالی که صرف این دیدارها شد دو تا از پنج دختر دبیرستانی که توجه سلیمانو جلب  کرده بودن بهونه تموم کردن مدرسه رو آوردن و ردمون کردن. «ببخشید دخترمون تصمیم گرفته درسشو تموم کنه.» برای همین بود که سلیمان دیگه دوست نداشت بشنوه که طرفی که برای دیدنش اومدیم داره تکلیف مدرسه رو انجام می ده. بعضی مادرا این جور موقعها وانمود می  کردن که تعجب کردن:

«آخه مهمون برامون رسیده دخترم.»

بعضی دخترا بدون احساس شرم جواب می دادن که:

«آره مامان. می دونم. دیدم که از صبح مشغول تدارک بودی.»

من از این جور دخترای نترس و راستگو بیشتر خوشم می اومد. سلیمان هم، ولی چون به زودی اونا را از ذهنش بیرون می کرد می فهمیدم که کمی ترسیده که مبادا این جور دخترا با اون هم همین رفتارو بکنن.

مواقعی هم که با دختری روبه رو می شدیم که پاشو می کرد توی یه کفش که نمی خواد خواستگاری رو ببینه، نیت واقعی مونو قایم می کردیم. یکی از این وروجک های پررو واقعا باورش شده بود که ما اینهمه راه اومدیم که هدیه ای برای باباش که گارسون بود بیاریم و اصلا محلی به ما نذاشت. یه دختر دیگه هم بود که ما تظاهر کردیم که دوست دکتر مادرش هستیم. یه روز بهاری هم رفتیم به یه خونه قدیمی چوبی توی ادیرنه قاپو، نزدیک باروهای قدیمی شهر. دختری که اومده بودیم ببینیمش داشت توی کوچه با دوستاش دستش ده (۱)بازی می کرد و هیچ خبر نداشت که مادرش داره از شوهر احتمالی آینده اش پذیرایی می کنه. خاله اش از پنجره به بیرون خم شد و داد زد «بیا بالا عزیزم، برات شیرینی کنجدی آوردم.». دخترک بی تامل پرید تو. خیلی زیبا و گیرا بود، ولی اصلا محلی به ما نذاشت. همونطور که داشت تلویزونو تماشا می کرد دو  تا شیرینی رو لمبوند. داشت از در می رفت بیرون که مادرش صداش زد: بیا بشین مهمون داریم.

دخترک ناخودآگاه نشست، ولی یه نگاهی به من انداخت و یه نگاهی به کراوات سلیمان و از کوره در رفت:

«بازهم خواستگاری! بهتون که گفتم مامان من دلم نمی خواد خواستگار ببینم.»

«با مامانت اینجوری حرف نزن.»

«پس برای همین اومدن؟ نه؟ این مرده کیه؟»

«حیا کن، یه کمی ادب داشته باش! اونا تورو دیدن و پسندیدن. حالا هم از اون ور شهر اومدن باهات دو  کلمه صحبت کنن. خودت می دونی که چه ترافیکی هست. حالا یه کم بشین.»

«خب می خوای من چی کار کنم؟ بهشون چی بگم؟ یعنی می خواهی من زن این یارو چاقالوئه بشم؟»

بعد هم به تندی از اتاق زد بیرون.

بهار ۱۹۸۹ بود. این آخرین باری بود که برای دیدن دختری خونه به خونه می رفتیم. البته به مرور فاصله این دیدارها کمتر و کمتر شده بود. هر ازگاهی سلیمان می گفت دخترعمو خواهش می کنم یه زن برام پیدا کن، ولی کم کم فهمیدیم سروکله کسی به اسم ماه نور مریم در زندگی سلیمان پیدا شده. برای همین دیگه فکر کردم جدی نمی گه. هنوز هم توی ذهنش این بود که انتقامشو از سمیحه و فرهاد بگیره. به هرحال دیگه باهاش راحت نبودم.

ماه نور مریم:

بعضی مشتری های همیشگی کلوپ شبانه اسم منو احتمالا باید شنیده باشن، البته شاید یادشون نباشه. پدر من کارمند جزء دولت بود. مردی بود درستکار و سخت کوش ولی زود خشم. من دانش آموز مدرسه دخترانه تقسیم بودم. یه روز تیم ما در مسابقات آوازخوانی ملیت به مرحله نهایی راه پیدا کرد و اسم من هم توی روزنامه ها چاپ شد. جلال سالک توی ستونش نوشت: «صدای او صدای مخملین یک ستاره آواز است». این هنوز بهترین تمجیدی است که توی سالهای خوانندگی من کسی از من کرده. در همینجا  لازم می دونم از مرحوم سالک تشکر کنم و همینطور از کسانی که اجازه دادند من با اسمی که با اون شهرت پیدا کردم توی این کتاب باشم.

singer

اسم من ملاحته. متاسفانه هرچی تلاش  کردم کار خوانندگی من بعد از اون موفقیت اولیه در دبیرستان راه به جایی نبرد. پدرم هیچوقت آرزوهای منو درک نمی کرد. همیشه کتکم می زد. وقتی می دید من قصد ندارم به کالج برم سعی کرد منو شوهر بده. به همین خاطر وقتی نوزده ساله بودم از خونه فرار کردم و با مرد دلخواهم ازدواج کردم. شوهر اولم عین خودم بود. عاشق موسیقی بود، در حالی که پدرش توی شهرداری شیشلی نظافتچی بود. بدبختانه این ازدواج عاقبتی نداشت. ازدواج دومم هم همینطور. رابطه هایی که بعد از اون داشتم شوق منو برای خوندن نابود کردن. چون از یه طرف بی چیزی بود و از طرف دیگه ناتوانی مردهایی که با اونا بودم در وفای به عهد. می تونم یه کتاب بنویسم درباره تمام مردهایی که شناخته ام، البته در این صورت ممکنه به اتهام توهین به مقدسات ترکی بندازنم زندون. به سلیمان هم در این مورد حرفی نزده ام. خب حالا بگذریم. وقتتونو نگیرم.

دو سال پیش داشتم توی یه میخونه فکستنی توی کوچه پسکوچه های بی اوغلو می خوندم. فقط هم آوازهای پاپ ترکی می خوندم. معمولا هم مشتری نداشتیم. قسمت من هم آخر شب بود. به همین دلیل رفتم به یه بار کوچولوی دیگه. مدیر بار منو راضی کرد که اگه برنامه را به آوازهای مردم پسند و کلاسیک ترکی محدود کنم بهتره. ولی مساله اینه که برنامه من آخرین برنامه بود. توی همین بار پاویون پاریس بود که اولین بار سلیمانو دیدم. او هم یکی از همین مردای سمج و تحمیل گر بود که سعی می کرد بین آهنگها با من لاس بزنه. بار پاریس پاتوق مردهای محروم از عشقی بود که نمی خواستن با بدبختی خودشون کنار بیان. اونا در موسیقی سنتی ترکی نوعی تسلا پیدا کرده بودن. موسیقی یی که به رغم نام اروپایی این میخونه، شرقی و مال اونا بود. اولش بهش محل نمی ذاشتم. ولی کم کم با حضور شبانه تنهای خودش، دسته گلهای بزرگی که می فرستاد، سماجت و معصومیت بچگانه اش دلمو به دست آورد.

حالا سلیمان کرایه خونه منو می ده. یه آپارتمان طبقه چهارم خیابون سورماگیر توی محله جهانگیر. هر شب بعد از یکی دو پیاله راکی می گه:

«بیا بریم با وانت دور شهر بگردیم.»

انگار نمی فهمه که هیچ چیز جذاب و رومانتیکی توی وانت سواری نیست، ولی خب من اهمیت نمی دم. یه سال پیش دیگه دست از خوندن آوازهای مردم پسند توی میخونه های کوچک برداشتم. اگه سلیمان دلش می خواد کمک کنه دلم می خواد برگردم موسیقی پاپ بخونم. ولی خب دیگه واقعا اهمیتی نداره برام.

شبها از وانت سواری با سلیمان دور شهر خوشم می آد. من هم یکی دو پیاله می خورم و وقتی شنگول شدیم حسابی با هم اختلاط می کنیم و گل می گیم و گل می شنویم. به محض اینکه سلیمان بتونه ترسشو از برادرش منکوب بکنه و از خونواده دور بشه تبدیل می شه به یه موجود دوست داشتنی و یه مرد جذاب.

با هم می ریم از  کناره بسفر از لابلای تنگه های باریک به سرعت می رونه به طرف سرازیری. بهش می گم:

«مواظب باش سلیمان جلومونو می گیرن ها!»  می گه نترس همه شون آدمای خودمونن.”

بعضی وقتا چیزی رو که دلش می  خواد از من بشنوه بهش می گم:

«خواهش می کنم سلیمان ماشینو نگردار!  الانه که پرت بشیم توی آب و بمیریم.»

یه مدتی بود که این گفتگو رو به همین صورت هر شب تکرار می کردیم.

«از چی می ترسی ملاحت؟ واقعا فکر می کنی ممکنه از جاده پرت بشیم و بمیریم؟»

«ببین سلیمان، دارن پل تازه ای روی بسفر می زنن. دیوونه شدن؟»

سلیمان به هیجان می اومد و می گفت:

«دیوونه نشدن. وقتی ما از روستا به شهر اومدیم همه فکر می کردند ما ها هیچوقت نمی تونیم جز ماست فروشی کاری کنیم. حالا همون آدما دارن به ما  التماس می کنن که زمینمونو بفروشیم بهشون و از واسطه های اونا استفاده کنیم و باهاشون شریک شیم. بهت بگم که من چرا مطمئنم که به زودی یه پل دیگه هم ساخته می شه. درست عین پل اول.»

«بگو سلیمان. چرا؟»

«واسه اینکه کول تپه و توت تپه مال وورالها شده. اونا شروع کردن همه زمینهای اطراف رو خریدن. همه زمینهای اطراف بزرگراه تا طرف جایی که قراره پل ساخته شه. دولت هنوز شروع نکرده زمینهای بزرگراهو بخره یا بگیره، ولی همین الان زمینهایی که وورالها توی عمرانیه و سارای و چخماق خریدند ده برابر قیمت خریدشون شده. حالا داریم می رسیم به سرازیری. نمی ترسی که؟»

کم کم کاری کردم که سلیمان دختر ماست فروشی رو که عاشقش بود فراموش کنه. روزهای اول که دیده بودمش به چیزی جز او نمی تونست فکر کنه. بدون اینکه خجالت بکشه برام تعریف کرد که چطور با زن برادرش تموم شهرو زیر پا گذاشته بودن تا یه زن براش پیدا کنن. اولش مایه تفریح خوبی بود. چون همه دوستام به هر حال دستش می انداختن. من هم فکر می کردم اگه ازدواج کنه از شرش خلاص می شم، ولی الان باید اعتراف کنم اگه سلیمان زنی پیدا کنه من خیلی ناراحت می شم. البته با اینهمه هر وقت پیش می آد و برای دیدن دختری به منظور ازدواج می ره خب خیلی ناراحت نمی شم. یه شب که حسابی سرخوش و مست بود برام اعتراف کرد که فکر می کنه دیگه نتونه تمایل جنسی به دختری محجبه داشته باشه.

برای آروم کردنش بهش گفتم:

«نگران نباش سلیمان. این یه مشکل عمومیه. مخصوصا میون مردای متاهل. تقصیر تو نیست. گناه اون زنای خارجی توی تلویزیون و روزنامه ها و مجله هاس. دلنگرانش نباش.»

اما در مورد دلنگرانی خود من، سلیمان هیچوقت اونو نفهمید. یه روز بهش گفتم:

«سلیمان، من دوست ندارم با من طوری صحبت کنی که انگار داری دستور می دی.»

«آه! فکر می کردم خوشت میاد.»

«از هفت تیرت خوشم می آد، ولی دوست ندارم با من خشن و سرد باشی.»

«ملاحت، واقعا فکر می کنی من آدم خشنی هستم؟ یعنی سردم؟»

«سلیمان، من فکر می کنم تو آدم با احساسی هستی، ولی مثل بیشتر مردای ترک نمیدونی چطوری احساستو بیان کنی. چرا هیچوقت چیزی رو که من خیلی دوست دارم ازت بشنوم بهم نمی گی؟»

«دلت می خواد ازدواج کنی؟ اونوقت حاضر می شی حجاب سرت کنی؟»

«نه منظورم این نیست. راجع به این صحبت نمی کنم. به من چیزی رو بگو که هیچوقت نمی گی.»

«آهان می فهمم.»

«خب اگه می فهمی بگو. این حرف راز بزرگی نیست.  خودت هم می دونی. همه راجع به ما می دونن. من می دونم چقدر دوستم داری.»

«اگه می دونی دیگه چرا می خواهی بگم؟»

«من چیز بزرگی نمی  خوام. چیزی که می خوام ازت اینه که یه بار دست کم یه بار بگی. چرا نمی تونی بگی ملاحت دوستت دارم! گفتن این حرف اینقده سخته؟  یعنی اگه بگی شرطو می بازی؟»

«ببین ملاحت همین کارت گفتن این جمله رو برام چندین برابر سخت تر می کنه.»

ادامه دارد 

بخش پیش را اینجا بخوانید      

۱- داجبال

* نام اصلی رمان به ترکی: Kafamda Bir Tuhaflık

کتاب را Ekin Oklap با نام A Strangeness in my Mind به انگلیسی برگردانده است.