بخش دوم
گفته بودم که گاه با خودم حرف میزنم و برای شما هم خواهم نوشت. اکنون دومین واگویه را که بیشتر به کاربرد واژه در معماری متن میپردازد برایتان می نویسم:
دوست من. هر واژه بار معنایی ویژه ای دارد. واژه گاه هیچ است و گاه همه چیز. بنابراین زمانی واژه بیمناسبت است و وقتی دیگر مناسب. همین صورت واژه است که به آن یک ویژگی فردی میدهد و یک نقش. ویژگی فردی واژه هماره و همه جا یکی است و تغییر نمیکند. به عنوان نمونه؛ بیتابی همیشه قید است. آینه اسم و نَفَس هم اسم. اما نقش واژه یعنی تفاوت جایگاهش در هر جمله. یعنی «بیتابی» ممکن است جایی فعل شود و «آینه» ضمیر و نَفَس هم بریده.
«من»: حالا چرا اینها را می گویی؟
شکل نوشتن شما بهگونه ای است که نشان میدهد به خوبی میدانید که چگونه باید از واژه استفاده کرد، اما عمارت باشکوهی که باید، از واژهها نمیسازید. یعنی ویرانه را تبدیل به ویرانه ای باشکوه میکنی ولی سازهها را میسوزانی. به داستانهایت نگاه کن. گاه از واژه آجری ساخته ای که میان دیوار متن کارسازی کرده ای که خیال کنی عمارت باشکوهی ساخته ای. متنهابت را بخوان ببین کدام واژهها هستند که سرِ جایِ خودشان هستند؛ واژههایی که نتوانی برایشان در بین دیگر کلمهها مترادفی بیابی، نقش خود را به خوبی بازی کرده و در متن جاافتاده است. در قصههای دوم و ششم مجموعه داستانت از واژه های هممعنا استفاده کرده ای که حتا با هزار مَن سیرش هم نمیچسبند به متن. واژههای اندوه، غم، حزن و غصه، هممعنا هستند اما آیا همه جا این واژهها کارکردی شبیه به هم دارند؟ فقط نویسنده ی شلخته جرأت میکند این واژههای هممعنا را هر جا که دلش خواست به جای هم خرج کند. بنابراین دوست عزیز برای اینکه کلمه در جمله کار کند، باید از آن کار بِکِشی. متوجه منظورم هستی؟ بیتردید با متنهایی مواجه بودهای که ناگزیر شده ای جمله یا پاراگرافی را دو یا چند بار بخوانی و باز هم چیزی دستگیرت نشود. چرا؟ چون نویسنده اش نمیدانسته از سازه ای که در اختیارش است چگونه عمارت بسازد. یعنی چیدمان واژگان را نمیدانسته. تردید ندارم که نویسنده میخواسته تصویری بسازد، موقعیتی ایجاد کند و حادثه ای را روایت. ولی دور خودش چرخ زده و باز هم نتوانسته از ویرانه باشکوه دور شود.
حالا برای اینکه حکایت زاغ و کبک نشوی باید دست از تکلف و گُندهگویی برداری و لحن گفتههایت را چنان کنی که هرروز با مردم حرف میزنی. با گرتهبردای از دیگران، میشوی کبکی که خواست راه رفتن زاغ را بیاموزد، راه رفتن خودش هم یادش رفت.
***
«من»: چرا هی مثل کسانی که چیزی گُم کردهاند نوشته را زیرورو میکنی؟
چیدمان واژه باید چنان باشد که نشود چیزی به آن افزود و یا از آن کم کرد. ولی گاه در آنچه برایم فرستادهای انگار دور سرخودت چرخیده ای و کلمه ای که مشابه بوده است را به متن خورانده ای. وصله ی ناجوری که وامیداردم که بچرخم بلکه اصلی اش را بیابم. نوشتن کاری است که ارتباطی به اصول علمی و تکنیکی ندارد. ولی اگر به پیرامون خودت نگاه کنی، میبینی که دوستات، برادرت، معشوقت یا… وسیله ای را باز میکند که تعمیر کند. پیچ و مهرهها را بدون نظم در جعبه ای میریزد که نامرتب است و صدها پیچ و مهره دیگر هم در آن است. هنگام بستن وسیله تعمیر شده، بیآنکه دقت کند، هر پیچ مشابهی را به وسیله میخوراند. دستآخر هم مقداری پیچ و مهره یا کم میآورد و یا اضافه. خودش است بزن بریم. کار تمام است. نوشتن اما چنین نمیتواند باشد که اگر چنین کنی، مخاطب را نادان فرض کرده ای. چرا که ما برخلاف تکنیک صنعتی، در ادبیات سعدی و حافظ داریم، فروغ و گلستان داریم، نیما و شاملو داریم، اندکی بازگشت به شعرهای سعدی میبینی که گاه سازه عربی جمع برخی از کلمه ها را برداشته و یک «ها» به آن افزوده که مال خودمان باشد. از اول هم فارسی بوده ولی بیتوجهی عربی اش کرده است. در ترجمه شعر هم در بر همین پاشنه میچرخد. ترجمه های درخشان شاملو از شعرهای لورکا را بخوان. تصویر و قامتی دلخواه برای شعر در زبان میهمان ساخته است. “بوق زنبق در کشالهی سبز ران، در ساعت پنج عصر” شاخ گاو برای شاملو یعنی گل زنبق که در سبزینه ران فرورفته. لحن شاملو همین بود؛ چکیده و خاص. باور کن اگر شاملو قرار بود به صنعت ایرانی نگاه میکرد و شعر ترجمه میکرد، چیزی مگر ماشین پیکان دستگیرش نمیشد. ولی او با پشتوانه ادبیات سرشار از واژه فاخر فارسی، بنز تولید میکند که شعر ناب امروز است.
***
«من»: حالا میخواهی بگی متن داستانهای من بی اُس و اساس هستند؟
نوشته باید مثل ساختمان معماری درستی داشته باشد. لحن باید چنان باشد که واژه ها در دلِ هم بنشینند و مخاطب را ناگزیر به خواندن و ادامه متن کند. اگر چنین نباشد، سنگ بر سنگ بند نمیشود و خواننده دلزده متن را ترک میکند. به باورم خوب میدانید که هر نوشته ای مستقل از نویسنده اش دارای غرور و شخصیت است. نویسنده نمیتواند و نباید مدام دنبال نوشته اش باشد و نیت و مقصودش از واژهها را توضیح دهد. اگر چنین باشد، متن شخصیت مستقلی ندارد که یعنی ویرانه ای است به دردنخور.
اگر بخواهم مقصودم از کاربرد درست واژه را توضیح دهم، باید بگویم: واژه مثل کفش است. مثل پاپوش. چرا کفش؟ به این خاطر که آدم میتواند هر لباس و جامه ای را با هر اندازهای بپوشد و با آن راه برود مگر کفش. کفش تنگ پا را میآزارد و پس از اندکی وادار میشوی از پا بکنی. کفش گشاد هم از همان گامهای نخست، راه رفتن را ناممکن میکند. کفش تنها تنپوشی است که اندازه خواه است. در ادبیات داستانی هم اگر واژهها اندازه ی متنی که مینویسی نباشند، پیش از آنکه خودت بخواهی، خواننده از پا درت میآورد.
«من»: حالا من چه کنم؟
در ابتدای همین خودگفتاری برایت گفتم که واژهها میتوانند شکل ظاهری واحدی داشته باشند اما معنایشان متفاوت است. همین کفش را نگاه کن. اسم دیگرش «پاپوش» است. ولی واژه «پاپوش» غیر از کفش، معنای دیگری هم دارد که اگر درست در متن کارسازی نشود، متن را از هر معنایی تهی میکند. دقت کن دوست من، زبان قرارداد بین آدمها است برای گفتگو با هم. گفتگو میتواند آرام باشد یا تند و خشن. ایکاش واژهها همیشه آرام باشند. زیرا اگر تند و خشن شوند، میشود تفنگ برداشت و به سوی دیگری شلیک کرد. اگر نویسنده دچار چنین وضعیتی شود، قطع ارتباط با پیرامونش قطعی است و فرورفتن در باتلاق تنهایی ناگزیر.
یادت باشد که اساس درام و داستان تضاد است. یعنی برای ساختن داستانی که ویرانه ی باشکوهی نباشد بلکه عمارتی درخور باشد، باید کاری کنی که گفتمان دربگیرد. با این کار اگر چیدمان واژه ها درست باشد شک ندارم که از ویرانه ی باشکوه، عمارتی خواهی ساخت شگفتانگیز.
راستی این را هم اضافه کنم که واژه آدم نمیکُشُد. ولی دیده و شنیده ایم که در گوشهگوشه جهان کسانی برای نوشتن واژه یا واژگانی دستگیر، زندانی، شکنجه و حتا کشته شده اند.