به نظر می آید که دوستانم مرا با سنگ صبور اشتباه گرفته اند. هرچه دق دلی دارند سرِ من خالی می کنند. چندی پیش نوبت آقای نکتهبین بود. دلش از دست برنامه ریزان و همهی هموطنانِ دوستدار برنامههای فرهنگی و هنری پُر بود.. میگفت:
“بیست و پنج ساله که در محفلهای فرهنگی (و گاهی غیرفرهنگی) ایرانیهای این شهر شرکت میکنم، و هنوز ندیدهام یک برنامه درست سر ساعت تعیین شده شروع بشه.”
گفتم:
“دوست بزرگوار، به نظرم یه خورده کم لطفی می کنی…”
آقای نکتهبین توی صندلیش جابجا شد، راست نشست و خیلی قاطعانه گفت:
“نخیر، اَبَدن کم لطفی نمیکنم و قضیه همین طوره که عرض کردم.”
“استثنائن من شاهد یکی بودم که سر ساعت شروع شد؛ تاریخشم میتونم بگم”
نکته بین با چشمان گشاد و با ناباوری آشکار گفت:
“باید معجزهای رخ داده باشه… یا اون روز خورشید از جنوب طلوع کرده بوده…”
“نه معجزهای در کار بود و نه خورشید از جنوب سر زده بود. مجلس هم صد در صد ایرانی بود. با همه اینها برنامه در ساعت اعلام شده آغاز شد. ناز شصتشون!”
چشمان آقای نکته بین گشادتر شد:
“یا للعجب!… بحق چیزای نشنفته…”
بعد از کمی فکر، سرش را آورد بالا، زُل زد توچشمهای من:
“من یه پیشنهاد دارم …”
“سراپا گوشم اگرچه کم هوشم…”
“پیشنهادم اینه که، آقای نکته نویس، جنابعالی که قلم بدستی و تو هر سوراخی سر میکنی، بری یه تحقیق بکنی – به زمینه ی کارت هم میخوره ، کلی هم نکته گیرت میاد که بپردازی – یه تحقیق بکنی که چرا برنامه های ایرونی جماعت همیشه با تاخیر شروع میشه ولی مال این کاناداییها – یا به قول دوستان هموطن، خارجیا(!) – سرِ وقت آغاز میشه، اون هم بدون جوش و خروش و شتابزدگی؟!”
پیشنهاد بدی نبود. پذیرفتیم و ضبط صدا به دست به پرس و جو برخاستیم. در هر فرصتی که دست داد، شبهای شعر، کنسرتها، سخنرانیها، رونمایی کتاب، جشنهای سالنی، و …خلاصه همه جا حاضر شدیم و پرسشهای از پیش آماده شده ای را با خانمها و آقایان محترم شرکت کننده و مدیران و گردانندگان برنامه ها پیش کشیدیم. این هم چکیده و نتیجهی کار. داوری با شما
* * *
به آقایی که تازه وارد شده بود نزدیک شدم:
“آقا سلام عرض می کنم…”
“درود برشما…”
“شما برای دیدن این کنسرت تشریف آوردید؟”
“بله، مگه قرار بود برای چیز دیگه ای اومده باشیم؟”
به ساعتم نگاهی انداختم و با ادب بسیار پرسیدم:
“ممکنه محبت کنید بفرمایید چرا سی و پنج دقیقه تاخیر دارید؟”
خنده ای روی چهره اش نشست:
” شما منو یاد آقای ناظم مدرسه مون میندازید، آقا … ناظم جلسه هستید؟”
“قصد جسارت نداشتم، دارم یک گزارش تحقیقی تهیه می کنم. “
“خُب بکنید!”
“حالا میشه بپرسم؟”
آقای محترم سرش را به ارتفاع قد و بالای فدوی از پایین به بالا حرکت داد و فرمود:
“نع! نمیشه”
* * *
“سلام خانم عزیز..”
سلام آقا … من شما رو می شناسم؟”
کوشیدم خنده ی مؤدبانهای تحویل بدم:
“جوابش با خودتونه، من نکته نویس هستم..”
“بجا نمیارم، نقطه نویس دیگه چیه؟!”
“نقطه نویس نه، خانم عزیز، عرض کردم نکته نویس. ولی بگذریم، نویسنده ای هستم و دارم یک گزارش تحقیقی تهیه میکنم… نظر شما برام ارزش داره که …”
خانم سخنم را با تبسمی بسیار ملیح برید، دستمال گردنشو منظم کرد، و پرسید:
پس فیلمبردارتون کو ؟”
و بعد نگاهش را به اطراف چرخاند تا فیلمبردار را پیدا کنه. گفتم:
“فیلمبرداری در کار نیست، فقط چند تا پرسش ساده …”
تبسم ملیح از چهرهی زیبای خانم عزیز ناپدید شد، ابروها بالا رفتند، و با گردن راست فرمودند:
“من وقت ندارم آقا برید سراغ اهلش!”
شما بودید سرِ جا خشکتون نمی زدید؟
* * *
“آقا سلام عرض می کنم”
گامهای شتاب آمیزش کند شد و چنان نگاهی انباشته از تعجب به من انداخت که بطور خودکار دست و پایم را جمع کردم:
“ببخشید آقا من دارم یک گزارش تحقیقی از یک درد مهم اجتماعی تهیه می کنم. ممکنه در یک جمله لطفن بفرمایید علت تاخیرتون چیه؟ …”
“تاخیر …؟”
“بله، اعلام شده بود که برنامه ساعت ۷ شروع میشه، و الان ساعت هفت و سی و پنج دقیقه است. چی باعث تاخیر شما شده؟”
قهقهه ی بلندی سر داد که همه نگاه ها متوجه ما شد:
“تاخیر چیه آقای خبرنگار… مزاح می فرمایید، میبینید که هنوزم برنامه شروع نشده!”
“بازم ببخشید منو، مگه شما خبر داشتید که برنامه دیر شروع میشه؟”
“خبر داشتم؟ خبر نمیخاد آقا، این دیگه بین ما ایرونیا رسم و رسوم شده. همه میدونن که برنامه های ایرونی ها هیچ کدوم سر ساعت اعلام شده شروع نمیشه… نکنه شما تازه واردین … ها؟”
* * *
“سلام عرض میکنم جناب…”
“سلام آقا، بجا نمیارم …”
راستش، یک کم از خودم ناامید شدم. فکر می کردم با اون مقاله های پر آب و تاب که هر هفته از من توی روزنامه چاپ می شود باید همه مرا بشناسند. با احتیاط گفتم:
“من، من نکته نویس هستم و …”
آقای محترم چهره اش باز شد، لبخندی هم آن را تزیین کرد. دستهایش را به نشانهی شادی باز کرد و بالا برد:
“به به آقا خوشوقتم، چقدر دلم می خواست ببینمتون، از نزدیک آشنا بشیم. می خواستم یه سوژه …”
نخواستم تنور داغ را از دست بدهم. حرفش را بریدم:
“با عرض پوزش، سوژه رو بذاریم برای یه وقت دیگه. الان دارم یک تحقیق انجام میدم. دیدمتون که همین حالا وارد شدید، میشه بگید چرا با نیم ساعت تاخیر؟…”
“واللا چه عرض کنم شما که خودتون باید بهتر بدونین، تا این لحظه که در خدمت شما هستم، سراغ ندارم برنامه های هموطنان عزیز ایرونی، از هر نوع، به موقع آغاز شده باشه! همیشه تاخیر داره … بنابراین، عجله چرا، قربونت برم! درسته؟ حالا بگید کی ببینمتون، براتون سوژه دارم؟”
* * *
“به به ایرج خان عزیزم، درود…”
“به به چه شانسی، آقای نکته نویس، درود … چقدر دلم برات تنگ شده بود، تو آسمونا دنبالت میگشتم …”
مجبور شدم صحبتش را قطع کنم چون به نظرم رسید که برنامه شروع شده است:
“راجع به تنگی و گشادی دلامون بعدن صحبت کنیم. الان دارم یک کار اداری انجام میدم. بگو ببینم …”
انگار که شاخ در آورده باشم، یک قدم رفت عقب، سراپای مرا برانداز کرد و گفت:
“کار اداری؟ اونم اینجا؟ اونم این وقت شب؟ اونم روز تعطیل؟ واقعن که …”
“ول کن بابا، منظورم اینه که دارم نظرسنجی می کنم … فقط بگو ببینم شما چرا دیر آمدی؟”
“دیر اومدم؟ اصلن من کی با شما قراری گذاشته بودم که تاخیر …”
” ای بابا ، اگه میخای سر به سرم بذاری، حالا وقتش نیست. دوست عزیز، می پرسم چرا به این برنامه دیر آمدی؟”
“دوست خوبم، می خواستی اینو از اول بگی! … من تازه یه ربع هم زودتر آمدم که وقت داشته باشم دوستان را ببینم … خیالت تخت، برنامه ساعت ۸ هم شروع نمیشه!”
“چرا این حرفو می زنی؟ …”
“برای این که خودت می بینی که هنوز دارن میرن و میان … نصف حضار محترم هم هنوز بیرون وایسادن دارن گپ می زنن.. خودت که میبینی … اصلن تا حالا شده یه برنامه ی ایرانیان محترم سرِ وقت آغاز بشه که این دومیش باشه؟”
* * *
“سلام خانم … شما اجراکننده ی برنامه ی امشب هستید؟”
“سلام، بله، بفرمایید امرتونو، وقت نداریم”
“ببخشید خیلی سریع میگم، من نکته نویس هستم و دارم یک گزارش تهیه میکنم. میدونید الان ساعت چنده؟”
خیلی صریح و راحت پاسخ داد:
“ارادت دارم؛ بله ، دقیقن هفت و چهل و سه دقیقه …”
“ولی شما شروع برنامه رو ساعت هفت اعلام کرده بودید، شاید سخنران نیامده؟”
خانم مجری در حالی که با نگاه نگران به اطراف توجه داشت، گفت:
“نخیر، سخنران مادرمرده مدتیه اومدن، اینجا هستند…”
“مادرشون؟ خدا بیامرزه! حالا اشکال اصلی چیه؟”
خانم یک نگاه عاقل اندر سفیه تحویل دادند:
” شما مثل اینکه دارید خودتونو به کوچهی علی چپ می زنید. اخلاق هموطنان عزیزمونو که حتمن م دونید، جناب روزنامه نگار! می بینید که هنوز نصف سالن خالیه … مردم هم که عادت دارن دیر بیان… خُب دیگه مدیر برنامه هم داره این پا اون پا می کنه تا جمعیت بیشتر باشه که سخنران هم دلش گرم بشه…”
“حالا جمعیت بیشتر نشه، نظم برنامه شما که حفظ می شه…”
“آقا این چه فرمایشیه، مستمع صاحب سخن را بر سر شوق آورد …”
“شما فکر نمی کنید اگر یکی دوبار مردم ببینند با دیر رسیدنشون بخشی از برنامه رو از دست دادن، یاد بگیرن که سر وقت حاضر بشن؟”
خانم مجری لبخندی زد:
“شاید حق با شما باشه، انشاللاه دفعهی دیگه …”
(به عرض مبارک خوانندگان برسد که پس از این گفت و شنود، دوبار دیگر هم همین سازمان، برنامه ترتیب داد و باز هم با ۲۰ تا ۳۰ دقیقه دیرکرد!)
* * *
“سلام جناب …”
“سلام نکته نویس عزیز …(در گوشی) و به قول بعضیا، فضولباشی کامیونیتی! خوشحالم که اومدید.”
“چه فایده، شما که شروع نمیکنین …”
” منظورتون چیه؟”
“برنامه رو میگم … بیست دقیقه گذشته!”
“میبینید که منتظر تماشاییان محترم هستیم، با پونزده نفر که نمیشه شروع کرد.”
“چرا نمیشه؟ شاید تا نیم ساعت دیگه هم سالن پر نشه!”
“نمیشه دیگه، نمیشه… زشته! شاعر سخنران برای کی حرف بزنه و شعر بخونه؟ … از این گذشته نباید چهل پنجاه تا بلیت ورودی فروخته بشه که خرج اجارهی سالن در بیاد؟ … چرا از مردم گله نمی کنین که همیشه دیر میان؟”
“فکر نمیکنید شما برنامه گذاران با تاخیرهاتون مردم رو به دیرآمدن عادت میدید؟”
“چرا ما؟ حالا همه کاسه کوزه ها سر ما شکست؟ وقت بذار، زحمت بکش، منت بکش، این هم مزد دستمون! … مردم دیر میان ما هم به اجبار و خود ناخواسته، دیر شروع می کنیم.”
“برای اطلاعتون ، من با بسیاری از دوستداران این برنامه ها مصاحبه کرده ام. میدونین حرفشون چیه؟ … میگن، ما دیر می آییم چون برنامه سرِ وقت شروع نمیشه!”
و … وضعیت ادامه دارد … بگرد تا بگردیم؛ واحیرتا!
————-
* “به وقت ایرونی یا به وقت خارجی؟” شهروند، شماره 1766