فرزاد به شدت کلافه بود و حرص می خورد. بطوری که با هر کلمه، سه برابر مقدار لازم انرژی مصرف می‌کرد:

“امان از دست فضولی ها و دخالت هایی که فضول ها تو کار همدیگه می کنن… هزار، شایدم بیلیون، ساله که کسی نتونسته برای مرض اجتماعی  فضولی درمونی پیدا کنه. از عجایب اینکه پیشرفت تکنولوژی و تحوّل تمدن هم نتونسته شّر این هشت پای سمج رو بکنه …

گفتم:

“تو اشتباه می کنی، درمان این درد پیدا شده و حّی و حاضره: فضولی نکردن

ابروها را با ناباوری انداخت بالا:

“اینکه نشد چاره!

– درمان فقط همینه! مجسم کن شهری رو که توی اون هیچ‌کس به کار دیگری کاری نداره و کسی وظیفه ی خودش نمی دونه که در کار همه دخالت کنه و براشون تکلیف تعیین کنه؛ شهر میشه یک بهشت واقعی. بیخودی نیست که گفته‌اند: بهشت آنجا است کازاری نباشد/ کسی را با کس کاری نباشد!

– اگه به همین سادگیه، پس چرا این درد بیدرمون دست از سرمون بر نمی‌داره؟

– حالا اومدیم سر اصل مطلب. موضوع اینه که «فضول»، یعنی بیمار، به این درمان تن در نمی‌ده. درست مثل اینه که تو بیماری عفونی داشته باشی و دکتر آنتی بیوتیک تجویز کرده باشه ولی تومصرف نکنی؟

-آخه اصلن چرا مردم باید به کار همدیگه کار داشته باشن؛ برای هم مضمون ببافند و شایعه بسازن؟ مگه خودشون به اندازه‌ی کافی مسأله ندارن که سرشون گرم بشه؟ اصلن به کسی چه مربوط که من آبدوغ خیار رو با چنگال می‌خورم یا با بیلچه‌ی باغبونی؟ به کسی چه که فلانی تنها رفته سینِما یا با زنش یا با دوستش؟ به کسی چه، ها؟

فرزاد ول کن نبود. البته این مسأله برای من تازگی نداشت. سال هاست که حضور حّاد و تمام قد و جدی جناب نامستطاب «فضول» را، همچون یک ویروس فناناپذیر، در گوشه و کنار و زوایای پیدا و پنهان معاشرت های اجتماعی، با تمام جواس طبیعی خود و بدون نیاز به میکروسکوپ الکترونی و اسباب و ادوات ویژه می بینم و احساس می کنم؛ ولی گویا برای دوست عزیزم، فرزاد، تازگی داشت. گفتم:

– ببینم، تو همین تازگی‌ها با پدیده ی «فضولی» روبرو شده ای که اینجور جوش آورده ای؟ نکنه تا حالا در آرمانشهر زندگی می‌کرده ای و حالا مثل جد بزرگوارت از بهشت بیرونت کردن؟

فرزاد با ناراحتی یک دستش را به هوا پراند، به پشتی صندلی تکیه داد و رویش را به طرف دیگر برگراند و جواب داد:

– نه بابا . .  واقعن جوش آورده ام!

با خونسردی گفتم:

– خوب سعی کن جوش نیاری.

نگاه عصبانیش را در چشمانم خیره ساخت و گفت:

– یک جوری حرف می‌زنی، انگار که هیچوقت سرو کارت با فضول نیفتاده! عجب آدم ساده ‌ای هستی فرزاد، مگه همچو چیزی میشه؟ آدم توی ای اجتماع زندگی کنه، با مردم سروکار داشته باشه، رفت و آمد داشته باشه، اون وقت صابون جناب فضولباشی به تنش نخورده باشه؟

– نه، چنین چیزی غیرممکنه…!

– پس صابون فضول به تن تو هم خورده!؟.

– البته که خورده، بدجوری هم خورده … صابون که سهله، چوبش هم خورده، حتی سیخ داغش رو هم نوش جان کرده ام!

– پس چرا اینقدر خونسرد با مسأله برخورد می کنی؟ من حرصم دراومده ولی تو انگار کک ات هم نمی گزه…! پیاده راه میری، میگن میخواد بلیت اتوبوس صرفه جویی کنه، کراوات می زنی، میگن هنوز باد مدیرکلی زمان رژیم سابق توی سرشه؛ هوا گرمه، تو هم مثل همه با تی شرت و شلوار کوتاه بیرون میای، میگن، با این سن و سال قباحت سرش نمیشه مثل «تین ایجر» ها بیرون میاد؛ برای پسرت دست بالا میکنی، میگن دختر قحط بود! خلاصه هر کار بکنی و هر جور راه بری، یک مضمون برات کوک می کنن و به رُخت هم می کشن. یکی نیست بگه آخه به کار مردم چه کار دارید، برید به کار و زندگی خودتون بچسبید…

دیدم  اگر سخنرانی فرزاد را قطع نکنم احتمالن تا یک ساعت دیگر هم ادامه می‌دهد. هر طور بود دنباله ی حرفش را قیچی کردم:

– آروم… آروم من اگر ککم نمی گزه برای اینه که پس از آنکه مدتها مثل تو جوش زدم و حرص خوردم، دیدم فضول، فضوله و درمون ناپذیر، به فکر چاره ی دیگه ای افتادم شروع کردم به خود درمانی!!

خط‌های چهره ی فرزاد کنجکاوانه و همراه با شگفتی بسیار درهم رفت:

– نفهمیدم … یکی دیگه مریضه، تو خودتو درمون می کنی؟

– بله دوست عزیز. در‌ واقع خودم رو واکسینه کردم.

– چطوری؟

– خیلی ساده! سعی کردم فضول ها را با پیشه ی ناشریفشون به حال خودشون واگذارم و گوشم بدهکارشون نباشه… بعد هم آنقدرتمرین کردم و تمرین کردم تا شدم مثل سد سکندر. حالا دیگه هرچه بگن، هر چقدر هم تند و تیز و شاخدار باشه، اعتنا نمی‌کنم … خیلی هم راحتم.

فرزاد نفس حبس شده اش را رها ساخت و با اندکی آرامش گفت:

– جل المخلوق … بد فکری هم نیست… ولی فکر می کنی کار آسونی باشه؟ جواب مردم رو چی باید داد، منظورم شخص سومی است که شنونده ی پیام فضولانه است.

– باز که رفتی سر پله اول؟ گفتم ، ولش!.. دیگه جواب دادن و قانع کردن نداره. مگه تو موظفی برای هر کاری که می‌کنی به دیگران توضیح بدی و قانعشون کنی؟ بذار آنقدر بگن تا خسته بشن… تو بی ‌اعتنا باش! .. ولی بگو ببینم ماجرای خاصی پیش اومده که اینقدر کلافه ای؟

فرزاد سرش را انداخت پایین، کمی در صندلیش جا به جا شد و گفت:

– راستش آره. می دونی که من و آذر [همسرش] همیشه دوتایی در محافل و گردهمایی‌های اجتماعی شرکت می کردیم. اما یک وقت متوجه شدیم که داریم از بچه‌ها غافل میشیم، هم از لحاظ درس و مدرسه و هم از لحاظ تفریحات آخر هفته شون. بنابراین تصمیم گرفتیم به نوبت، یکی با بچه‌ها باشه و یکی به اون جور برنامه ها برسه. گاهی هم دو برنامه همزمان پیش می‌آمد که به سلیقه ی شخصی هر کدوم در یکی شرکت می کردیم. آیا این موضوع پیچیده و جنجال برانگیزی است؟

– البته که نه.

– خب، قربون دهنت. ولی مشکل ما درست از همین جا شروع شد. به محض اینکه یک نفر یکی از ما رو تنها در جایی می‌دید، فضولی های جور و واجور شروع می شد. انواع و اقسام: فضولی مودبانه، فضولی بازخواستی، فضولی سرزنشی، فضولی طلبکارانه، و فضولی دو بهمزنانه!

– خُب …

– خُب به جمالت. مثلن یکی می‌گفت :خانومتون رو نیاوردین؟ حیفه … بیاریدشون، اینجورمجافل فهم و دانش آدمو بالا می بره، یکی دیگه می‌گفت «چند دفعه است که شما رو تنها می بیینم، اتفاقی افتاده؟» یک نفر دیگه رو شنیدم که زیر گوشی به یکی دیگه می گفت، فرزاد که مثل من و تو پَپَه نیست، زنش رو میزاره سر آشپزی خودش میاد تفریح! یک شب دیگه یکی گفت «خیلی وقته که شما یا خانمتون را در محافل تنها می بینم، مگه خبری هست؟… جدایی مدایی که انشاءالله در کار نیست؟ از اون طرف هم هر وقت آذر تنها جایی رفت، در معرض همین نکته پرانی های فضولانه قرار گرفت. یکبار خانمی به او گفته بود: “شوهرت کجاست؟ باز هم که تنها..!” و دوست دیگر اضافه کرده بود « خب معلومه دیگه، آذر جون زرنگه، شوهرش داره بی بی سیتینگ می کنه! باز یک شب دیگه وقتی برنامه ‌ی سخنرانی تمام شده بود، آقایی که با ما فقط سلام علیک داره، پس از آنکه متوجه شده بود آذر تنهاست به او نزدیک شده و گفته بود”من زنهایی رو که بلدند روی پای خودشون بایستند و خودشون برای خودشون برنامه‌ریزی کنند تحسین می کنم…” و بدنبال سکوت آذر، چابلوسانه و خود لوس کنانه اضافه کرده بود “دوستان میگن قصد دارید از شوهرتون جدا بشید. راستی با یک قهوه چطورید؟” و آذر جواب داده بود “شب بخیر آقا، به خودتون و دوستاتون بگید کور خوندند!”

البته این‌ ها چیزهایی است که رودررو به خودمون میگن، حالا بماند که چه چیزهای دیگه ای دهن به دهن شنیده ایم… خلاصه برات بگم، مدتی است که دوستان و آشنایان ظاهرن دلسوز، آرامش رو از ما سلب کردن. شگفت اینکه دوستان بسیار نزدیک ما هم که طبیعتن در تیررس پیام‌های فضولانه هستند کم کم وارد معرکه شده ‌اند و ما رو سوأل پیچ می کنن.

خوب، حالا شما قاضی، با چنین وضعی نباید جوش بیاریم؟ بفرمایید ببینم تکلیف ما با این خلق الله که تنها کار و سرگرمیشون کنجکاوی و دخالت در کار دیگرانه، چیه؟

– فرزاد عزیز این درد، درد تو تنها نیست، همدرد زیاد داری. این در‌ واقع، یک درد تاریخی و فرهنگیه… اما جواب: جوابت همونه که اول گفتم.