عزت گوشه گیر

۲۸ جولای ۱۹۸۹ ـ آیواسیتی

در آمریکا آدم باید سراپای تنش هشیاری باشد وگرنه مثل “آقای هالو” تا سر استخوانش لیسیده می شود! یک کارت از Evante برایمان رسیده بود که نوشته بود به شما جایزه ای تعلق می گیرد! در سرزمین “رویای آمریکائی” رویای آمریکائی چه زیرکانه با دروغ و جعل به مهاجران و تبعیدیانش چپانده می شود! سوداگران پول با شیادی و زبان بازی های مکارانه هستی آدم های بی چیز را می دزدند و آب از آب هم تکان نمی خورد….من و کاوه از سر ساده انگاری شماره حساب City Bank مان را به آنها دادیم و در حسابی که در آن هیچ پولی نداریم، آنها به سرعت ۴۰۰ دلار برداشت کردند. در این حساب چون در آن هیچ پولی نیست، علاوه بر آنچه که بانک به ما قرض داده، سود کلانی را هم باید بپردازیم! بعد از این تلفن، به اعظم تلفن کردم و اوضاع را تشریح کردم! اعظم گفت: در این مملکت نباید به هیچکس هیچکس هیچکس اعتماد کنید!

خودم را باز هم سرزنش کردم که آخر چرا هنوز تا بن استخوانم اعتماد می کنم؟!

به Computer Center رفتم تا قصه ام را که کاوه سه ساعت ترجمه کرده بود، تایپ کنم. برای تایپ یک صفحه دو ساعت و نیم وقت صرف کردم! داشتم به کلاس می رفتم که باب را سر راهم دیدم. داشت سیگار می کشید و مثل همیشه با قیافه روشنفکرانه ای عمیق به اطرافش نگاه می کرد. باب کسی است که همیشه فکر می کند و گویی از فکر کردن لذت می برد. سیگارش را زیر پا له کرد. سر چهارراه بود که منتظر چراغ سبز شد. پرسیدم: داری به کلاس می آیی؟ گفت: نه… همین الان از دفتر جیمز مک فرسون آمده ام. و دربارۀ قصه ام با من صحبت کرده.

پرسیدم: چه گفته؟ یکدفعه جا خورد. در فرهنگ آمریکائی پرسیدن دربارۀ محتوای دیالوگی که بین استاد و شاگرد رخ می دهد، حتی اگر در مورد هنر و ادبیات باشد، نادرست تلقی می شود. از او معذرت خواهی کردم، اما بعد از معذرت خواهی ام گفت: هیچی… گفته که قدری قصه را گسترش بدهم.

گفتم: من دربارۀ نظراتی که دربارۀ قصه ات داده بودم خیلی فکر کردم و دیدم قضاوتم دربارۀ شخصیت ریچارد شتاب زده و اشتباه بوده است.

گفت: دربارۀ غیراخلاقی بودنش؟

گفتم: نه… غیراخلاقی بودنش را دوست دارم. درباۀ این که گفته بودم که شخصیت خالصی نیست. البته دیدگاه های متفاوتی دربارۀ یک اثر هنری هست و می شود آنها را با این مقیاس ها سنجید و انتقاد کرد. اما به این اثر دوست دارم خارج از هرگونه باریک اندیشی نگاه بکنم. قصه همین طور که هست ساده و ظریف است. زیباست. همین خوبست.

یکباره شکفته شد و از حالت جدی بیرون آمد.

پرسیدم: فیلم امشب را می بینی؟

پرسید: کدام فیلم؟

گفتم: فیلم دربارۀ تارکوفسکی است. “شاعر سینما”!

گفت: نه… درباره اش چیزی نمی دانم.

گفتم: فیلم “قربانی” را ندیده ای؟

گفت: نه… او را نمی شناسم.

قدری دربارۀ کارهای تارکوفسکی برایش توضیح دادم و همچنین دربارۀ فیلم “قربانی”. گفت: ویدئوی فیلم را می گیرم و در خانه تماشایش خواهم کرد.

خداحافظی کردم و به کلاس آمدم. امروز باید چهار قصه می خواندم که هیچ کدام را نخوانده بودم. جمعاً ۶ نفر بیشتر در کلاس نبودیم. اکثر شاگردان غایب بودند. فضای کلاس بی حوصله و ملال آور بود. بعد از کلاس از “پیتر” خواستم که صفحۀ اول قصه ام را برایم تصحیح کند. غلط های زیادی را پیدا کرد و مفهوم قصه ام را هم اصلاً نفهمید. فرق یک ایرانی با آمریکائی این است که یک ایرانی دربارۀ ادبیات جهان می داند و گوناگونی اندیشگی را در هنر می شناسد، اما یک آمریکائی آنهم دانشجوی قصه نویسی، جز ادبیات رئالیستی آمریکائی هیچ چیز دیگری نمی داند و کنجکاو هم نیست که آنرا بشناسد. آیا این خصیصه، یکی از ویژگی های آدم هایی است که در کشورهای سرمایه داری پیشرفته زندگی می کنند؟ وقتی که ملتی حتی ناخودآگاه خود را بزرگترین، قوی ترین و ثروتمند ترین ملت در دنیا بداند، تصور می کند که نیازی به دانستن و شناخت فرهنگ های دیگر نیست. من برای نوشتن یک قصه، هزاربار بیشتر از یک آمریکائی باید وقت می گذاشتم. نوشتنش به فارسی، ترجمه اش به انگلیسی و بعد تایپ آن…. و تصحیح چند بارۀ آن….

به خود گفتم: چکار کنم؟ فرصت کم بود. وقتی به خانه رسیدم دچار آشوب زیادی بودم. به سیلویا تلفن کردم. بی حوصله بود. اما به حرف هایم گوش داد و دلداریم داد. بعد از تلفن آرام تر شدم. کاوه از سر کار به خانه آمد. با هم شام خوردیم و رفتیم به مرکز کامپیوتر Computer Center تا قصه ام را تایپ کنیم. اما باز هم تا ساعت ۵/۹ شب در حال تایپ کردن بودیم و باز هم فقط یک صفحه را تایپ کردیم! تصمیم گرفتم آن را با خودکار بنویسم. تا ساعت ۲ نیمه شب بیدار ماندم و ۵ صفحه از قصه ام را با دست به انگلیسی نوشتم. وقتی که قصه ام را با نومیدی به جیمز مک فرسون دادم، او آن را با خوشرویی از من پذیرفت. گفت: دوشنبه آینده درباره اش با تو صحبت می کنم.

غروب به برگرکینگ رفتیم تا شام مستضعفانه ای بخوریم!  در برگرکینگ نزدیک بود بغضم بترکد. عصر جمعۀ کارگرها و زحمتکشان آیواسیتی عصر دردناکی بود. دیدن خانواده هایی که فقر از سر و رویشان می بارد، که یا بسیار لاغرند یا بسیار چاق… و عجیب این که همه شان بلااستثناء زشت و بدترکیب هستند. فقرا در کشورهای دیگر تا این حد زشت و کج و معوج نیستند…. اما چهره های رنگ پریده، با دماغ های گنده و موهای بیرنگ… آدم هایی که به یک ساندویچ ۲ دلاری دلخوش بودند. دل خوش که نبودند بلکه مجبور بودند که دل خوش باشند تا بهر طریقی از فشار مشکلات خود بگریزند. دیدم بلااستثناء پیشانی همه شان خط دارد. حتی بچه ها کنار لب هایشان خط های رنج قرار دارد. سعی کردم با تمام وجودم که کاوه اشک را توی چشم هایم نبیند. بسیار خودم را سرزنش می کنم که چنین زندگی پر درد و غصه ای را برای کاوه به وجود آورده ام. کاوه که دوران کودکی اش در ایران از امتیازات فوق العاده بزرگی برخوردار بود که سینمای کوچکی در خانه داشت با دستگاه آپارات و کلکسیونی از فیلم های چارلی چاپلین، باستر کیتون، لورل و هاردی و کارتون های والت دیسنی… حالا در آمریکا در شهر دورافتاده ای شب جمعه مان را با یک ساندویچ دو دلاری در تنهائی جشن می گیریم… چه تنزلی! چه تنزلی!

کاوه گفت: امروز آخرین روز کار در مزرعه ذرت است!

بعد از این که به خانه برگشتیم، کاوه برای چمن زنی به منزل دکتر آ رفت. بعد از یک ساعت و نیم با یک چک ده دلاری برگشت. با صلابت یک انسان کامل از پله ها بالا رفت و بعد نوای گیتارش را شنیدم. در ضرباهنگ تارها اندکی آرامش موج می زد. من در نبود او خانه را تمیز کرده بودم. از تمیز بودن خانه همیشه احساس آرامش می کنم. یک آشغال کوچک روی زمین ناآرامم می کند. با حسی سبک از تمیزی از خانه بیرون رفتم. قدری قدم زدم و برگشتم. شب شده بود. از دور که به خانه ام نگاه می کردم چقدر زیبا به نظر می رسید. مثل یک کارت پستال در رویاهای سادۀ کودکی ام.

به خانه که رسیدم تلفن را برداشتم تا به یک یک دوستان تئاتری ام در آیواسیتی تلفن بکنم. ربه کا منزل نبود. برایش پیغام گذاشتم. جولیان هم نبود. لیزا داشت می خوابید. اما وقتی که باهاش شروع کردم به صحبت کردن، زد زیر گریه. دلم یکباره فرو ریخت. گفتم: هر کاری از دستم بربیاید برایت انجام می دهم. فقط بگو چه شده؟

گفت: یک تصادف کوچک داشته ام. مسئله ای نیست… نه… نیا… قدری عصبی ام… فقط باید بخوابم.

ازم تشکر کرد و گفت: فردا بهت تلفن می کنم!

گریه اش گریه تصادف نبود. از چیزی ناراحت بود… خارج از تصادف …. خارج از تمام بهانه ها…

به مایکل هم تلفن کردم. آنقدر مهربان و صبور و نرم با من صحبت کرد و آنقدر از تلفن کردنم ابراز خوشحالی کرد که تمام غصه هایم برای لحظه ای فراموشم شد. از فیلم El Sur صحبت کرد که دوست دارد حتماً آن را با من ببیند.

بعد از کودکی اش و زندگی خانوادگی اش برایم تعریف کرد. گفت: “در توسان آریزونا به دنیا آمده ام. بعد به لوس آنجلس رفته ام، بعد اورگون، بعد به کانزاس سیتی، بعد هوستون تگزاس و بعد از آن به چند شهر دیگر و سرانجام به آیواسیتی آمده ام و از سال ۱۹۸۰ در این جا ساکن شده ام و تصمیم گرفته ام که همین جا بمانم.”

گفت که آیواسیتی را بسیار دوست دارد و مادرش هم در آیوا متولد شده است و ۵ پشت او هم اهل آیواسیتی بوده اند. یادم آمد که جف به من گفته بود که پدر بزرگ مایکل یکی از حقوقدانان مشهور شهر بوده است. از من دربارۀ دزفول، تهران و مناطق مختلف ایران پرسید. گفت: زمستان را بسیار دوست دارد چون برف را دوست دارد وشهر بسیار ساکت است. پائیز را هم به خاطر رنگهای بسیار زیبا و متنوعش دوست دارد.

گفتم: من از زمستان متنفرم و تابستان را دوست دارم. از شلوغی خوشم می آید… او از سکوت لذت می برد و من از شلوغی…. وقتی می خواستم خداحافظی کنم، دوست نداشت که گوشی را بگذارد. اما با گرمی بسیار از هم خداحافظی کردیم.

چقدر پسر عزیزم را دوست دارم. چقدر صبور است. بار تمام سختی ها و حالت های عصبی مرا به دوش می کشد. چند روز پیش با حالت ویژه ای گفت: من، یک آدم ۳۰ ساله ام در بدن یک جوان ۱۵ ساله! اصلاً نمی توانم با همسن های خودم اخت بشوم. گفت: تربیت شما بعضی چیزهایش بسیار عالی بوده و بعضی چیزهایش بسیار بد…