دگردیسی/۳۶

سیرروکو با چهره ای درهم گفت: “نه، بال نقره ای نمی تونه بمونه.”

مارینا پرسید: “چرا نمی تونه؟”

شید انتظار نداشت مارینا چنان محکم و استوار از او پشتیبانی کند.

سیرروکو جواب داد: “او برگزیده نیست، اگه به ناصالحان اجازه ی ماندن بدیم، ناکتورنا خشمگین خواهد شد. حتی ممکن است تصمیم بگیرد همه ی ما را دچار دگردیسی کند. وعده ی موعود بدون حلقه وجود نخواهد داشت.”

خفاش درازگوش گفت: “این موضوع به ما مربوط نمی شه. او همراه خفاشانی که برگزیده نشدن درتاریکی خواهد ماند.”

شید برآشفته شد و گفت: “پدرم حلقه داشته و ارشدها…”

خفاش درازگوش جواب داد: “این موضوع به ما ربطی نداره. اما اونایی که حلقه ندارن هرگز به انسان تبدیل نمی شن. اونا همراه خفاشان گزینش نشده در تاریکی خواهند ماند.”

سیرروکو برگشت و برای بار نخست درست توی چشمان شید نگاه کرد و گفت: “متاسفم، اما حقیقت همینه.”

شید غمگین و خشمگین و سر افکنده از همه روی برگرداند. این همه راه را در پی پاسخ آمده بود. این گزینش دیگر چه کوفتی است؟ چرا مارینا باید بتواند حلقه داشته باشد اما او نه؟ مارینا که تحفه ای نیست. حال که او حلقه دارد چرا من نداشته باشم. با خود اندیشید که همه ی عمرش را به درحاشیه بودن سپری کرده است. هم آن زمانی که یک جوجه ی لاغر مردنی بود و هم حالا که دچار این درد سر تازه شده است. احساس کرد از چهره اش خشونت می بارد، از گوشه ی چشم دید که مارینا با نگرانی نگاهش می کند. برای همین با لحن مطمئنی گفت: “توبمون.”

مارینا به انکار سرجنباند. دردی در چشمانش بود که شید را آرام می کرد. به سویش بازگشت. مارینا مدتها بود که منتظر چنین لحظه ای بود. امید داشت که حلقه معنای مهمی داشته باشد و حال به این مهم رسیده بود و گروهی خفاش پیدا شده بودند که او را خودی می دانستند و از خود نمی راندند، نه تنها این بلکه التماسش می کردند که پیششان بماند.

شید خطاب به مارینا گفت: “به چیزی که می خواستی دست یافتی. پس همینجا بمون.”

” اما…”

” اما و اگر ندارد، من می رم تا گروهم رو پیدا کنم، پدرم رو.”

مارینا با اندوه چوبی را که رویش نشسته بود با چنگال می خراشید: “راه درازی نباید باشد، درسته؟ تقریبن رسیدی.”

و با ناامیدی به شید نگاه کرد و ادامه داد: “موفق خواهی شد، مگر نه؟”

دوست می داشت شید پاسخ بدهد بله. شید هم می توانست همین را بگوید، اما با جدیت سر به نشانه ی نفی تکان داد.

“آه، حتمن. باقی راه رو بلدم. نقشه دارم، تو به من خیلی کمک کردی.”

و به دریچه کوچک بالای دیوار نظر کرد و دید که دیگر برف نمی بارد و صدای باد هم شنیده نمی شود. هرچند هنوز سه ساعت از شب باقی بود. در همین حال شید گفت: ” باید برم.”

مارینا کنارش ایستاد و بالهایش را محکم دور تنش پیچید. چقدر مارینا گرم و دلچسب بود، آهسته توی گوش شید گفت: “متاسفم، تو که منو درک می کنی، درک نمی کنی؟”

شید سر تکان داد و از سر بی حوصلگی سرفه کرد. و به زحمت توانست جلوی سرازیر شدن اشکهایش را بگیرد.

“موفق باشی شید!”

شید گفت: “تو هم همینطور.”

و با شتاب به سوی سوراخی که توی سقف بود رفت، بی آنکه به پشت سرش نگاه کند، و افتاد توی دامن تاریک شب و تنهایی بی انتهای خویش.

گات یکی از بالهای یخ زده خود را حرکت داد و روی زمین خشک و بی آب و علف چرخ زد. یخ پوزه اش را خیس کرده بود. چشمانش اما برق می زدند. و با دقت به زمین نگاه کرد.

تراب پرسید: “چی شده؟ “گات بوکشید و بعد با یکی از چنگالهایش یخی را که روی سوراخ بینی اش بود تکاند. بار دیگر بوکشید و کوشید هر بوی هرچقدر اندکی را توی آن هوای یخزده متوجه شود. گات لبخند زد. زاتس یک بار دیگر برایش تدارک درست درمان دیده بود، و سرش را به سوی پایین اتاقک آدمها چرخاند. اتاقک تا نیمه از برف پوشیده بود و در برابر کوه نامرئی به نظر می آمد. گات گفت: ” غذا. کلی غذا.”

ادامه دارد