هفته ی گذشته، سر و کار دوست من، آقای نکته گو، به بیمارستان افتاد و چند روزی بستری شد. من هم که از ارادتمندان پروپا قرص ایشان و نکته گوییها و غرزدن هایشان هستم، طبیعی است که با یک دسته گل تر و تازه به دیدنشان رفتم.
وقتی وارد اتاق شدم، دیدم آقای نکتهگو روی تخت به حالت نیمخیز، لمیده و با چشمان بسته و اخمی که به “برج زهرمار” می گفت، تو برو کنار، من خودم اینجا هستم، ظاهرن در خود فرورفته است. همسر آقای نکتهگو هم در کنار پنجره ایستاده و بیرون را تماشا میکرد. اول، از دیدن سگرمههای درهم رفته ی آقای نکتهگو حسابی جا خوردم، ولی بعد اندیشیدم که، “خُب، آقا جراحی داشته و حالا هم طبیعیه که درد داره و ناراحته. سر به سرش میذارم تا دردشو فراموش کنه.”
– سلام!
همسر آقای نکتهگو به سرعت چرخید و چشمان آقای نکتهگو گشوده شد، اما از باز شدن اخمها خبری نبود. با همان اخم کم نظیر، نگاه پر صلابتش را چنان بر چهرهی من بیگناه میخکوب کرد که فکرکردم حتمن گناهی مرتکب شده ام. خوشبختانه، خانم متوجه بهتزدگی من، که همان طور گل به دست دم در ایستاده بودم، و نگاه خیره و اخم آلود شوهرش شد و لبخندی زد که بیدرنگ تبدیل به یک خندهی بلند گردید. ارادتمند هم اندکی دلم قرص شد که شاید تصور من غلط بوده. با خانم خوش وبش کردم و با احتیاط تمام به تخت بیمار نردیک شدم و دوباره گفتم:
– سلام!
– سلام!
– حالتون چطوره، انشاء الله بلا دوره، “تنت به ناز طبیبان نیازمند مباد.”
بی آنکه تخیفیفی در اخمش بدهد گفت:
– میخوای چطور باشه؟ .. مگه میذارن؟… مگه میذارن آدم تو بیمارستان هم راحت باشه؟ …
دیگر مطمئن شدم که که گره پیشانی مبارک آقا ربطی به من ندارد و اسبابش را دیگران فراهم کرده اند. بنابراین دستی به کمر زدم، قدی راست کردم، بادی به غبغب انداختم و با شنگولی تمام و، مثلن یواشکی، گفتم:
– کی نمیذاره قربان، نکنه پرستارها زیادی بهتون میرسن؟
دستش را به معنای “بروبابا” در هوا حرکت داد، سرش را به قهر به سوی دیگر چرخاند و در حالی که یک چین دیگر به مجموعهی گرههای تودرتوی پیشانی افزده بود، با عصبانیت گفت:
– تو هم که همیشه سر شوخی داری. اصلن تو هیچوقت حرف حساب نمیزنی و سرت نمیشه!
منی که تمام عمر غیر از حرف حساب چیزی نگفته ام(!) راستش بهم برخورد. از شما چه پنهان، گمان می کنم، یک گره کوچولو هم توی پیشانی من سبز شد. اما زود به خودم مسلط شدم و فکر کردم که “بر مریض حرجی نیست”. بنابراین اخم احتمالی پیشانیام را زدودم و با لبخند گفتم:
– والله قصدی نداشتم . حالا میشه لطف کنین و بگین چی شده؟
– آخه آدم از دست این مردم چه بکنه؟ به همه کار آدم کار دارن: لباس نو میپوشی، زیر گوشت میگن “ببینم خبر مبری شده؟”، لباس قدیمی و رنگ و رو رفته ات را میپوشی، میگن “بابا انقدر خسیس بازی درنیار، یه دست لباس نو بخر!” تنها میری جایی، میگن “چرا خانم را نیاوردی، گذاشتیش تو آشپرخونه؟”، با هم میرین، میگن “تو رو هیچوقت نمیشه تنها دید؟ شما دوتا رو به هم چسب زدن؟”، خوش و بش میکنی، میگن “داره با خانما هیزبازی در میاره”، نکنی، میگن”اونقدر خشک و جدیه که با یه من عسل هم نمیشه خوردش”، “چرا زن نمیگیری، اشکال مشکالی تو کاره؟”؛ “چرا زن گرفتی؟” “چرا دیر گرفتی”؛…
آقا (خدا حفظش کنه) یک نفس عین ضبط صوت داشت ردیف می کرد. ناگزیز با حرکت دست “ایست” دادم و گفتم”
– دیگه ادامه ندین آقا، تا آخرش رو خوندم. حالا یک کمی آروم بگیرین و استراحت کنین. برای اعصابتون بهتره. ولی، نکته گوی عزیز توی بیمارستان، اونم در غربت، که از این چیزا خبری نیست. مگه کاناداییها هم بله؟
اما دوستان، انگار که این حرف من یک ترقه بود! یک دفعه خانم نکتهگو قهقهه ی انفجاری سرداد و آقای نکتهگو به حال اعتراض نیمخیز شد چیزی بگوید که درد امانش نداد؛ دستش را گذاشت روی شکمش و دهانش همانطور باز ماند. منِ سرگشته هم درست و حسابی جا خوردم و در حیرت بودم که در میان خنده ریسه خانم و درد ِ اعتراض خفه کن آقای نکته گو تکلیفم چیست، که آقای نکته گو خوشبختانه، به آرامی بن بست را گشود:
– بگو خانم جان … – لعنت به این درد- …بگو! هیج فرقی هم نمیکنه که سابقهی آشنایی چقدر باشه، -آخ!- … بخوای و نخوای به کارت کار دارن؛ اصلن مؤظف هستند؛ براشون بگو خانم جان!
خطاب آقای نکته گو، البته، به همسرش بود که هنوز داشت می خندید و چشمانش هم از اشک خنده پر شده بود. در عین حال، تداوم خنده او باعث شد برای نخستین بار، نقش بسیار کمرنگ یک لبخند هم، استثنائن، بر چهره ی آقای نکته گو بنشیند. آقای نکتهگو اعصابش را شل کرد، سرش را روی بالش رها کرد و چشم به دهان همسرش دوخت. خانم هم سرانجام خنده اش را مهار کرد:
– در اتاق مجاور یک خانم ایرانی بستریه. این خانم و شوهرش امروز صبح محبت کردن و اومدن به دیدن نکته گو و باهم آشنا شدیم. از اتفاق، آقای سیامکی هم اینجا بود و بعد از ظهر، من به جبران محبت ایشان چند شاخه گل برداشتم و به دیدار اون خانم رفتم. تنها بود. سلام و علیکی کردیم و احوالی پرسیدیم، و یکدفعه خانم بیمار، بی هیچ مقدمهای، پرسید: “اون آقایی که امروز صبح همراتون بود، پسرتون بود؟” (البته منظورش آقای سیامکی بود، که فکر کنم چهل و دو سه سالی داره.، در حالی که خودم ۴۶ سالمه!).
گفتم، نه، اون آقا دوست ماست. من دو تا پسر دارم، یکی پانزده ساله و یکی پنج ساله. گفت، “پس دختر نداری؟ گفتم، خب، نه دیگه. گفت، پس اقلن حالا یه دختر بزا!!” گفتم، ای بابا من چهل و شش سالمه، دیگه خیلی دیره که بخوام فکر دختر دارشدن بکنم. با ناوری گفت، “امکان نداره چهل و شش سالت باشه، خیلی داشته باشی ، سی و پنج سال … گفتی پسر بزرگت پونزده سالشه؟” گفتم، بله، چطور مگه؟.. گفت، “یعنی میخوای بگی تو در سی سالگی ازدواج کردی؟!” گفتم، در همین حدودا. گفت، “چقدر دیر! چطور تونستی تو اون سن شوهر پیدا کنی؟ چون تو ایرون، با دختری که سی سالشه، کسی ازدواج نمی کنه!” گفتم، من دنبالش نگشتم، خودش پیدا شد.
انگار با عجایب هفتگانه روبرو شده باشه، گفت، “عجیبه، حالا چرا اونقد دیر ازدواج کردی، قیافه ات هم که خوبه؟” گفتم، خُب دیگه ، درس میخوندم، کار میکردم، یعنی اصلن تو فکر ازدواج نبودم. . .
سئوالاتش فرصت نفس کشیدن به من نمیداد، و باز گفت: “چه جوری زاییدی، حتمن خیلی سخت؟ .. شاید هم سزارین شدی؟” گفتم، نه، اتفاقن به سرعت عطسه کردن زاییدم. به قول معروف گربه زا بودم.
گفت: “وا! تو آدم سی ساله ی تازه ازدواج کرده، به همین راحتی زاییدی؟ حتمن مادر شوهرت هم خیلی عصبانی بود که پسرش یک زن سی ساله گرفته، آره؟”
آقای نکتهگو، مدام توی تختش وول میخورد و زیر لب غرولند میکرد. و من هم محو شرح این مکالمهی حیرتآور و اخلاقی شده بودم. خانم نکتهگو ادامه داد: گفتم، والله اینارو دیگه نمیدونم، ولی میدونم که مشکلی هم نداشتیم. گفت: “من یه برادر دارم که شصت سالشه. میگه، من دختر بالای بیست و دو نمیگیرم. هنوز هم ازدواج نکرده (قابل توجه مجردهای پا به سن گذاشته و دخترهای دم بخت زیر بیست و دو). راستی بگو بببنم، کس و کار هم داری!؟”
آقای نکتهگو، که نمیدانم این چندمین بار بود که شرح ماجرا را میشنید، دیگر طاقتش برید و با لباس بیمارستان پرید وسط حرف همسرش که، میخواستی بگی که “پس از زیر بوته دراومدم؟” بعد در حالی که انگشت اشارهاش را بطور تهدید آمیزی تکان میداد، گفت، من اگر جای تو بودم، میذاشتم از اتاق می اومدم بیرون.
خانم نکتهگو گفت، حالا لازم نیست دوباره عصبانی بشی، بخند! .. و دنبالهی ماجرا را گرفت …
گفتم، خوب معلومه، مادر و خواهر و عمه و دایی و و و. همهی کس و کارام تهرون هستند. گفت، “شوهرت چقدر از خودت بزرگتره؟” گفتم، پانزده سال.گفت، “حتمن با این اختلاف سن، خیلی هم مشکل دارین؟” گفتم، نه، شوهرم مرد خیلی خوبیه. اگه بازم بخوام ازدواج کنم، با همین ازدواج میکنم…
در اینجا، من که تو دلم از خنده داشتم ریسه میرفتم، سرم را بردم نزدیک صورت آقای نکتهگو و با شیطنت گفتم، نکتهگو جان، به خودت نگیریا، خانمت جلو طرف خواسته آبروداری کنه!
نگاه غضب آلود آقای نکتهگو روی صورتم ریخت و خانم ادامه داد: …خانم بیمار تکان قِر مانندی به کمرش داد و به تندی گفت، “من که اگه ده بار دیگه هم ازدواج کنم، اصلن با شوهر فعلیم ازدواج نمی کنم!”
خانم نکته گو در اینجا سکوت کرد، نفس عمیقی کشید و نشست.
آقای نکتهگو، که غرولند زیر لبی اش بی پایان به نظر میرسید، با احساس رضایت از تأیید تاریخی که ظاهرن در این ماجرا نصیبش شده بود (راست یا تعارف)، گفت، می بینید، می بینید آقا؟ به همه چیز تو کار دارن. حتا گذشته، حتا آینده ت. اصلن حق مسلم و بی چون و چرای خودشون میدونن که زندگی شما و خانوادت رو ببرن زیر ذره بین سلیقهی خودشون و نظم و نسق بدن. واقعن که باید گفت “جل المخلوق”
یاد نصیحت سعدی افتادم که فرمود: تو نیز اگر بخفتی ، به که در پوستین خلق افتی!… آهی کشیدم و از سر همدردی گفتم:
– اینا که خوبه آقای نکتهگو، تو خواب و رویا هم ول کن نیستن و میان سراغمون!