از خوانندگان

 سخا

زمانی در وطن دلشاد بودیم

جوان بودیم و بس آزاد بودیم

همه شور و امید و شوق در کار

دل از مهر و محبت بود سرشار

درون خانه ها کم بود محنت

صفا بود و وفا بود و محبت

به جمع دوستان شادی فراوان

همه یک رنگ و یکدل شاد و خندان

رفیقان یکدگر را یار بودند

چه با هم یار یا همکار بودند

به شادی شادمانی، در عزا غم

کنار یکدگر بنشسته با هم

به پندار و به کردار و به گفتار

ادب بود و متانت اصل هر کار

کنون اما زمانی دیگر آمد

وطن را ضربه ای بر پیکر آمد

ز دلها مهربانی رخت بر بست

امید و شادمانی رفت از دست

بجایش غم نشست و ناامیدی

سیاهی برتر آمد از سپیدی

جدا افتاده آزادی ز یاران

همه اندر قفس در کنج زندان

ز دلهائی که با هم بود یکرنگ

صداقت رفته جا خوش کرده نیرنگ

هر آنکس زور دارد برقرار است

چو گشتی ناتوان کار تو زار است

زبان گر بر شکایت باز کردی

شب و روزت به هم ناساز کردی

اگر دست از سرت بالاتر آید

زنندت تا که جان از تو در آید

نه فریادت به جایی ره سپارد

نه بر دردت کسی مرهم گذارد

نه دستت میرسد تا دست گیری

نه امیدی به پایان اسیری

دریغا روزگاران گذشته

ز ایامی که هرگز برنگشته

همه از بهر هم غمخوار بودیم

کنار دلبر و دلدار بودیم

چو عضوی را به درد آمد به ناگاه

همه در جستجوی چاره راه

کسی را گر توانایی به بر بود

برای همرهی چشمش به در بود

ز درد دیگری غافل نسو دیم

دمی را عاطل و  باطل نبودیم

چه شد ما را چنین روزی در آمد

چرا آن روزگاران را سر آمد

چرا آواره گشتیم از وطن زار

چرا اینگونه شد گفتار و کردار

چه سان از هم بریدیم و رمیدیم

ز هم  روی خوشی دیگر ندیدیم

درون خانه ها سرد است و خاموش

دگر ایام زیبا شد فراموش

ظریفی گفت دانی چیست علت

که شد آواره این بیچاره ملت

جای آنکه دست خویش گیرد

ره همبستگی را پیش گیرد

عنان خود به دست یک نفر داد

دل و دین و وطن را سر بسر داد

هزاران سال عمرش را هدر کرد

به فرمان یکی شب را سحر کرد

کنون بعد از هزار و اند سالی

ز ایمان دروغین گشته خالی

ولی آنانکه بر دوشش سوارند

به این زودی دل از او برندارند

زمان آن رسیده تا که میهن

رهانی تا ابد از دست دشمن

همه یک دل وطن را در نظر گیر

هوای خاک ایران  را به سر گیر

همه با هم شده بر خصم ناپاک

بتازیم و برانیمش از این خاک

پس از آن خاک ایران را بسازیم

ز دل بیگانگی را دور سازیم

همه ایرانیان آرام گیریم

ز پند شاعران الهام گیریم

 وطن آنجاست کازاری نباشد

کسی را با کسی کاری نباشد