بخش دوم نگاهی کوتاه به ادبیات زنان داستاننویس در ایران
در واگویه سوم که نخستین بخش نگاهی کوتاه است به ادبیات زنان داستاننویس در ایران، مشیانه بر سکوی پرسشگری نشسته بود و وادارم میکرد به پرسشهایش پاسخ گویم. با فرارسیدن مهتاب، تاریکی هم پرده بر آسمان کشید و خواب در دیده نشست تا گفتن را به این جلسه واگذارد. اکنون دنباله پرسشهای مشیانه را پاسخ میدهم:
«من»: اول بگو چرا من که “آنیما” هستم را “مشیانه” صدا میکنی؟
«خودم»: این دو نام در دنیای استوره و روانشناسی، به یک معنا بهکار رفتهاند. حالا تو اگر دوست داری “آنیما” باشی، حرفی ندارم و بهجای “مشیانه” تو را به اسمی که دوست داری صدا میکنم. ولی پیش از طرح پرسشهای جدید، اجازه بده که برایت کمی در مورد “مشی و مشیانه” و “آنیما و آنیموس” حرف بزنم تا متوجه ریشه و قدمت این نامها باشی.
کشورهای باستانی هرکدام برای خود افسانه آفرینشی دارند. ایران هم. ایرانی که در از آن سخن میگوییم، سراسر فلات ایران است، از حوالی رود سیحون و جیحون (آمودریا) تا دجله و فرات. همه میدانند که آدم و حوای خالص ایرانی مشی و مشیانه نام دارد و رد پای آن در متون دینی پیش از اسلام مثل خداینامه و اوستا، داستانهای دینی در متون پهلوی و دیگر متون عربی و فارسی هست و آرتور کریستن سن، در کتاب نمونههای نخستین انسان و نخستین شهریار درباره آن سخن گفته است.
مشیانه زن است و میگوید: هیچچیز این زمین و آسمان بیمعنا نیست. حتی کور سوی ستاره ای در شبهای طوفانی، یا روزهای آرام و مهآلود، حتی آن گلهای خودرو در کنار جویبار، یا این تکبرگی که هماکنون از درخت گردوی همسایه به حیاط خانه من افتاد، هیچچیز بیمعنا نیست. چراکه من به عنوان یک انسان، یک آدم، یک زن، بی معنایش نمیدانم. من آمده ام که به این زمین و زمان معنا بدهم یا معنایی بیرون بکشم و زندگی ام را با همه رنجها و شادیهایش زیبا و با معنا کنم
آنیما و آنیموس (Anima and Animus)، در مکتب روانشناسی تحلیلی کارل گوستاو یونگ به بخش ناهشیار یا خودِ درونیِ راستینِ هر فرد گفته میشود که در مقابل نقاب یا نمود بیرونی شخصیت قرار میگیرد. آنیما در ضمیر ناهشیار مرد به صورت یک شخصیت درونی زنانه جلوهگر میشود و آنیموس در ضمیر ناهشیار زن به صورت یک شخصیت درونی مردانه پدیدار میشود.
یونگ برای نگرش بیرونی شخصیت حالتی را قائل بود که آن را نقاب مینامید. و در کنار این نیز معتقد بود همهی انسانها نگرش و شخصیتی درونی هم دارند که در جهت دنیای ناهشیار میباشد. یونگ برای توصیف و مشخص گردیدن جنبه ی ناخودآگاه زنانه ی شخصیت یک مرد از کلمهی آنیما استفاده مینمود. در مقابل کلمهی آنیموس هم جنبه ی مردانهی شخصیت یک زن را ابراز میکند. اینگونه جنبههای ناخودآگاه شخصیت در نوع رفتارهای زن و مرد اهمیت بسزایی دارد. که این قسمتها مکملهایی برای نقاب هستند. برای نمونه یونگ مثالهایی میآورد، مانند: ستمکاری که با توجه به روا داشتن ظلم ترسهای درونی و کابوسهای وحشتناک او را به ستوه آورده است، یا روشنفکری که نشان میدهد از لحاظ روانی بسیار احساساتی است.
به ایران بازمیگردم؛ منظومه بانوگشسب نامه، ریشه در ناخودآگاه جمعی ملّت ایران دارد. این اثر را میتوان از دیدگاههای مختلف مورد بررسی قرار داد. یکی از این دیدگاهها، دیدگاه روانشناسی تحلیلی یونگ است که از موضوعات عمده در نقد ادبی بشمار میرود. این پژوهش درصدد است تا دو عنصر آنیما و آنیموس را در روان شخصیتهای منظومه مورد تحلیل قرار دهد. این دو عامل، ﺗﺄثیری شگرف در ایجاد حوادث و رویدادهای داستان دارد و زمینه های کشمکش در میان شخصیتهای داستان را ایجاد کرده است. کهن الگوی آنیما در وجود فرامرز، شیده، تمرتاش، خواستگاران هندی و یلان ایرانی و کهن- الگوی آنیموس در وجود بانوگشسب تبلور یافته است و این دو آرکی تایپ، شخصیتهای داستان را به کنشهای مختلف برانگیخته است. این پژوهش درصدد است تا عوامل ایجاد کننده آنیما و آنیموس را بر اساس نظریات یونگ مورد بررسی قرار دهد.
«من»: خیلی ممنون که در این مورد با من صحبت کردی. اما دیشب در مورد نثر میگفتی که خوابت گرفت. اگر بخواهیم نثر خوب بنویسیم، چه باید بکنیم؟
«خودم»: برای نوشتن یک نثر داستانی، باید بسیار خواند. پیش از نوشتن باید وجود نویسنده پُر شده باشد از واژه، جملههای قابل اشاره، آموزههای سایر نویسندگان در استفاده از تجربه زیستی، واژه و… باز هم میگویم همه ما باید بسیار بخوانیم. هیچ استادی بهتر از خواندنِ بسیار نیست. به قول قدیمیها “آدم که نخونده نمیتونه ملا بشه”. پس نویسنده هم اگر بسیار نخواند نویسنده خوب نمیشود. ممکن است چیزی به نام داستان بنویسد، اما بیتردید لق میزند و شُل و وارفته است. اثرهای خوب داستانی، کارهای نویسندگان شناخته شده ایرانی و ترجمههای خوب را باید خواند. آنیما جان، همیشه به تو گفته ام که آدم نباید حریص باشد، اما در زمینه خواندن میگویم، بسیار حریص باش. نه تو، که منظورم تویِ نوعی است.
خواندن زیاد، نویسنده را وارد میدانی میکند که هزارتوی نثر نام دارد؛ یعنی وسواس در انتخاب واژه. با تمرین زیاد و خواندن اثرهای قابلاعتنا، وسواس لازم در نویسنده ایجاد میشود. با این وسواس است که نویسنده متن را بارها مینویسد و ویرایش میکند و باز هم ویرایش میکند و گاه سر تا پای متن را تغییر میدهد تا برسد به چیزی که میخواهد. اما اگر کم خوانده باشد، وسواسی هم در کار نیست و هر چه به ذهن رسید بیتوجه به ظرفیت کلام، از آن استفاده میکند. (در این مورد در واگویه نخست با تو حرف زدم. یادت هست؟) باید نویسنده آنقدر متن را سمباده بکشد که نثر درخشان شود. صیقل دادن متن، یکی از کارهای لازم برای نوشتن است. در واقع یکی از ویژگیهای متن خوب، ویرایش صد باره آن است تا از هر آلودگی پالوده شود.
اینهمه در مورد نثر تأکید میکنم، چون اگر نویسنده نابترین موضوعها را هم داشته باشد اما، نثر درخشان نباشد، موضوع هم حرام میشود. نمیدانم چه کسی گفته است: «من میتوانم داستان یک برگ علف را جوری بنویسم که بیانگر عشق بیکران باشد.» این نویسنده به یقین، فقط متکی به موضوع داستان نیست که چنین میگوید. او به پرداخت داستان و درخشانی نثر اهمیت میداده که میتوانسته از داستان یک برگ علف، عشق بیکران بنویسد.
برای راهنمایی میگویمت که همه اثرهای ناب صدسال اخیر ایران را نویسنده باید بخواند. اگر قرار باشد با تسلط وارد نوشتن شود، باید به کارهای کلاسیک ادبی ایران دسترسی داشته باشد و بخواند. باید نثر گلستان سعدی که در امر ایجاز اعجاز میکند را بشناسد. باید تاریخ بیهقی را خوانده باشد. باید هزار و یکشب را خوانده باشد. مگر میشود مارکز و بورخس از هزار و یکشب تأثیر گرفته باشند اما نویسنده ایرانی که خواستگاهش همین مرزوبوم است، به آن نزدیک نشود و توقع داشته باشد نویسنده خوب بشود؟ شاید از خودت بپرسی؛ چرا باید نثر دشوار سعدی را خواند؟ با خواندن نثر گلستان سعدی، فشرده نویسی را میآموزیم که از درازگویی بیجهت جلوگیری میکند. ادبیات اخیر ایران که در صدسال پیش آفریده شده اند را باید با دقت خواند تا خیابان مخملین نوشتن را کلوخ و سنگهای خارا نپوشاند.
«من»: خوب اگر نویسنده ها؛ چه زن و چه مرد، مدام نوشته سایر نویسندگان ایران و جهان؛ معاصر و کلاسیکشان را بخوانند که به تقلید میافتند. نمیافتند؟
مشیانه، نه ببخشید، آنیما، یادت باشه همه بچهها حتا من و تو، وقتیکه کودک بودیم مادرمان فقط پابهپا بردن را به ما یاد نداد که. داد؟ او یک حرف و دو حرف بر زبان ما نهاد تا گفتن را یادمون بده. ولی همون موقع، با آموختن حرف زدن، اول آنچه دیگران میگفتند را تکرار میکردیم بیآنکه بدانیم چه معنایی دارند. یعنی تقلید میکردیم. اما به تدریج با آشنا شدن به محیط و پیرامون خودمان، دست از تقلید برداشتیم و مفهومها را بر اساس درک خودمان به کار گرفتیم. نویسندگی هم همینطور است. در گامهای نخستین، بیتردید تقلید میکند اما با گذشت زمان، نویسنده زبان، ساختار و فرم خودش را پیدا میکند و گاه چنان شاخص میشود که میتوان تاریخ ادبیات را پیش و پس از آن تقسیم کرد.
«من»: گفته بودی که نویسنده باید با سایر هنرها ارتباط داشته باشد. میشود توضیح بیشتری در مورد چرایی این موضوع بدهی؟ نویسنده داستاننویس چه لزومی دارد نقاشی بداند یا موسیقی کلاسیک غربی را بشناسد؟
«خودم»: چیزی که هم نویسنده را نابود میکند و هم اثر داستانی را، بیارتباطی و نداشتن شناخت نویسنده است از سایر هنرها. منظورم این نیست که یک نویسنده؛ زن یا مرد، باید به طور شخصی با هنرمندان موسیقیدان، نقاشها، فیلمسازها و… ارتباط داشته باشد. نه! منظورم شناخت سایر هنرها است. نویسنده باید برای به دست آوردن تجربه زیستی، کتاب بخواند، فیلم ببیند، تئاتر برود، موسیقی خوب گوش کند، به نمایشگاه عکس و نقاشی برود و… اگر چنین نباشد، و از این طریق تجربه زیستیاش را تقویت نکند، آنچه میآفریند، آبکی است، لق است و شَل.
آنیما جان، باور کن برخی از کسانی که ادعای نویسندگی میکنند؛ زن و مرد، نهتنها کارهای داستانی را کم میخوانند که (بخوان کمبود مطالعه) بقیه هنرها را هم اعم از امروزی و کلاسیک نمیشناسند. مثلن خود تو؛ چند نقاش معاصر یا مجسمهساز صدسال اخیر ایران و جهان را میشناسی؟ تکرار میکنم، منظورم ارتباط شخصی با هنرمندها نیست. ارتباط با هنر به صورت گسترده آن است. این که نویسنده ای اثرهای هنری را نشناسد. برایم قابل درک نیست که چگونه ممکن است نویسنده باشی ولی فیلم نبینی، تئاتر نروی، موسیقی گوش نکنی، نمایشگاه نقاشی و عکس نروی و… خواهش میکنم، شتاب نداشته باش که بپرسی در مورد موسیقی مگر ما برای درک و فهم موسیقی کلاسیک و ناب تربیت شدهایم؟ میدانم که شوربختانه ما ایرانیها حساسیت ذهنیمان برای موسیقی تربیت نشده و به کلی از این نوع موسیقی دور مانده ایم و حساسیت موسیقیایی هم نداریم. بنابراین توقع نباید داشت که من و تو با این نوع تربیت بتوانیم موسیقی کلاسیک را درک کنیم. اما آنیما خانم عزیز، تمرین که میشود کرد. عادت زدایی که میشود کرد. چرا به محض اینکه ملودی موسیقی باباکرم بلند میشود، کمرها خودکار تکان میخورند؟ عادت شده. عادت بسیار بد. (بدیهی است که منظورم رقص و هنر رقصندگی نیست. قر کمرِ بی دلیل را میگویم.) حالا هم باید عادت زدایی کنیم که کاری است بسیار دشوار و زمانبر. عادت بهانه است ولی توجیه خوبی نیست. اگر نگاهی به پیرامون خودت بکنی میبینی که بیشتر دوستانت که ادعای نویسنده بودن دارند، کم میخوانند و هنر کلاسیک که هیچ، هنرهای معاصر را هم نمیشناسند. میشناسند؟
حالا نگاهی بکن به اثرهای ناب ادبی ایران و جهان. میتوانی اثری را پیدا کنی که از سایر هنرها تأثیر نگرفته باشد؟ تأثیر نه اینکه گرته برداری کرده باشد، بلکه غیرمستقیم به اثر دیگر هنری که ژانر دیگری هم دارد اشاره شده است. هنر عکاسی تحت تأثیر فیلم است، نقاشی تحت تأثیر شعر است، داستان تحت تأثیر موسیقی است و… به قول “بارت” در هر اثر داستانی خوب و ناب هزاران اشاره و تأثیر هست که در گیومه هم نیست. بارها شاهد بوده ای که در رمانی، نویسنده به اقتضای داستان، چندین صفحه از زبان راوی در مورد هنر موسیقی، یا نقاشی، یا فیلمسازی حرف میزند. خوب چرا چنین میکند؟ این کار پل تداعی است. او با این پُل میخواهد در ارتباط بودن هنرها با هم را غیرمستقیم توضیح دهد و بگوید که تحت تأثیر آنها این بخش از رمان را آفریده است. به همین دلیل گفته شده که اثرهای هنری پر هستند از نقلقولهای بدون گیومه. اگر نویسنده توانسته باشد با ارتباط برقرار کردن با سایر هنرها تجربه زیستی خود را تقویت کند و در جای خود مستقیم یا غیرمستقیم از آنها استفاده کند، کاری است کارستان. اما اگر تجربه زیستی نداشته باشیم و تنها به خاطر الزام داستان اندکی از هنر نقاشی یا عکاسی مطالعه کنیم، آنچه میسازیم یا مینویسیم، در سطح میگذرد و عمقش کمتر از یک بند انگشت خواهد بود و اهلفن اعتنایی به آن نمیکنند. چون آنچه به متن اضافه شده تا نشان دهد تجربه زیستی دارد، وصله ناجوری است که در متن نمینشیند و باسمهای است. در اثرهای داستانی بسیار خوانده ای و تجربه کرده ای که متن به یک عکس، یک قطعه موسیقی، یک نقاشی یا… ارجاع داده می شود. این کار بیتردید هدفمند است. نویسنده نمیخواهد کاغذ سفید را سیاه کند و ارجاعهای بی دروپیکر به ما تحویل دهد که. میخواهد؟ منظورم کارهای قابلاعتنا است البته که شامل ترجمه هم میشود. صدسال تنهایی «مارکز» را اگر دقت کنی پُر است از ارجاع به فیلم، متن، عکس و نقلقول. نمونه مشخص آن ارجاع به جمله ای است از «خوان رولفو». مارکز که رونویسی نکرده. اما تأثیرهایی که از کار دیگران گرفته را در کار خودش و به سبک و سیاق خودش به کار گرفته و گاه چون غیرمستقیم است بدون گیومه و اسم کسی آن را در متن خود میآورد. قالب و شکل هنرها با هم متفاوت است اما بیارتباط با هم نیستند. آبشخوری دارند که با هم در ارتباط هستند تا ریشه بزرگ و بزرگتر شود. پس یادمان باشد که باید میزان حساسیت خودمان را برای شناخت هنرهای دیگر بالا ببریم.
«من»: میشود برای این ارتباطگیری نمونهای بیاوری که بیشتر متوجه شوم؟
«خودم»: تصور کن در حال خواندن گفتگوی یک مجله با یکی از نویسندگان مورد علاقه ات هستی، یا در حال دیدن برنامه تلویزیونی هستی که خواننده مورد علاقه ات در حال گفتگو است و… اگر در این گفتگو نویسنده یا خواننده به تابلو نقاشی، نقلقول از کتاب، صحنه ای از یک نمایش، به نام مجسمهساز یا… اشاره کرد، باید چنان حساس باشی که بروی و ببینی چرا نویسنده یا خواننده به آن اشاره کرده است. وگرنه مردم عادی که کاری به این اشاره ها ندارند و سرسری هم میگذرند. همینگوی میگوید: اگر در صحنه ای از یک فیلم، تفنگی گوشه دیوار بود و دوربین آن را نشان داد، باید از این تفنگ در جایی از فیلم استفاده شود. وگرنه چرا فیلمساز آن را نشان میدهد؟ باید با حساسیت خاص رفت و مثل زیرنویس کتاب به آنچه او اشاره کرده است پرداخت و اثری که به آن ارجاع داده شده است را شناخت. آخر کسی که در مورد ادبیات حرف میزند، ناگاه به یک اثر نقاشی، یا فیلم یا کتابی دیگر اشاره نمیکند. میکند؟ پس او هم به دلایلی تحت تأثیر آن اثر بوده که از آن یاد میکند. اگر چنین نکنیم، کار ناتمام می ماند. یعنی شنیدن یا خواندن گفتگو ناقص است و تأثیر پذیری ما باسمه ای. چرا باسمه ای؟ برای آنکه نویسنده در کار خواندن، شنیدن، دیدن و… پیگیر نبوده. برای اینکه کار را نیمهتمام گذاشته ولی در خیال تمام شده تصورش کرده. بیتردید رمان “خانه دلبرکان غمگین” که مارکز نوشته است را یادت هست. در آن رمان بی واسطه و با واسطه به رمان “خانه خوبرویان خفته” نوشته یاسوناری کاواباتا نویسنده ژاپنی برنده جایزه نوبل اشاره میشود.
حتا مارکز در جایی نوشته: تنها رمانی که آرزو داشتم نویسنده اش باشم رمان “خانه خوبرویان خفته” است. اگرچه که من نمیتوانم این موضوع را تفسیر کنم و حتی در تنها سفری که به ژاپن داشتم نتوانستم آن را تفهیم کنم؛ ولی برای خودم امری واضح و روشن است.
یوکیو میشیما میگوید: “خانه خوبرویان خفته” بهراستی شاهکاری یگانه است؛ و این یگانگی علاوه بر محتوایی غیرمعمول و خاص، به خاطر کمال آن در ارائه فرمی ویژه است. اثری که نکتههایی شگرف را در هزارتوی درونش نهفته دارد. کاواباتا با فراتر رفتن از احساسات و شهوات، سعی در آشکار ساختن جوهره و خصلت شقاوت و بیرحمی درون آدمی دارد.
خوب این یعنی تحت تأثیر بودن. این یعنی ارتباط اثرها با هم بی آنکه مستقیم باشد. این یعنی تجربه زیستی که در ابتدا هم برایت گفتم. داستانهای هزارویکشب را دهها نویسنده شرقی و غربی گفته اند که تحت تأثیر آن بوده اند؛ حتا مارکز. بین اطرافیان خودت چند نویسنده جوان زن و مرد میشناسی که این داستان ها را با دقت زیرورو کرده باشند و بدانند چرا مارکز و دهها نویسنده دیگر اذعان میکنند که تحت تأثیر آن بوده اند. کار ما شده نیمهتمام گذاشتن آنچه با شور و شوق شروع میکنیم.
میدانی بیش از صدسال است ما ایرانیها به دنبال عدالت هستیم. انقلاب کردیم، اعتصاب کردیم، زندان رفتیم، شکنجه شدیم، اعدام شدیم، و باز انقلاب کردیم و… ولی هنوز به عدالت نرسیده ایم. چون همه را نیمهکاره رها کردیم.
آنیما خانم عزیزم، خیلی حرفها است که باید برایت بگویم اما ساعت استراحت کاری من تمام شده و باید به کار برگردم برای قرص نانی. در وقتی دیگر باز هم بپرس که ادامه هستی در همین پرسشها و ندانستنهایی ست که باید برای یافتن پاسخشان خواند، دید، شنید و…
ادامه دارد