نویسنده: پیتر پومرانتسف
این مقاله به مناسبت «روز جهانیِ دسترسیِ همگانی به اطلاعات» (۲۸ سپتامبر) منتشر میشود
پدرم از دریا بیرون آمد و در ساحل دستگیر شد: وقتی از شنا برگشت دو مرد کت و شلوارپوش کنار لباسهایش ایستاده بودند. به او دستور دادند که سریع لباس بپوشد و شلوارش را روی مایوی خیسش بالا بکشد. وقتی در اتوموبیل نشست، بدنش هنوز خیس بود و آبی که از آن میچکید لکهی مرطوبی روی صندلی عقب و شلوارش بر جا گذاشت. هنگام بازجویی هم همین لباس تنش بود. در آن وضعیت سعی کرد که حفظ ظاهر کند اما در تمام مدت مایوی نمناک ناراحتش میکرد و مجبور بود که وول بخورد. فهمید که این مأموران میانرتبه ی کاگب عمداً این کار را کردهاند: آنها استاد تحقیرهای جزئی و بازیهای روانیِ پیشپاافتاده بودند.
سال ۱۹۷۶ بود، در اودسا، واقع در اوکراینِ زیر سلطهی شوروی، پدر شاعر و نویسندهام، ایگور را به اتهام «توزیع نسخههایی از آثار مضر میان دوستان و آشنایان» بازداشت کرده بودند: علت ممنوعیت این کتابها این بود که از واقعیت گولاگهای شوروی پرده برداشته بودند (سولژنیتسین) یا نویسندگانشان تبعیدی بودند (نابوکوف). او را به هفت سال زندان و پنج سال تبعید تهدید کردند. دوستانش را یکی پس از دیگری احضار کردند تا اقرار کنند که او «دروغهای موهنی علیه شوروی گفته است، دروغهایی نظیر این که در اتحاد جماهیر شوروی آدمهای خلاق نمیتوانند قابلیتهای خود را پرورش دهند.»
پدرم صرفاً از حق یک شهروند ساده برای خواندن و شنیدن و گفتن آنچه میخواهد، استفاده کرده بود و کاگب به همین علت او را تعقیب کرده بود. اکنون چهل سال از آن زمان میگذرد. پدرم امیدوار بود که سانسور در دنیا از بین برود و دیوار برلین فرو بریزد. به نظر میرسد که امروز به دنیای مطلوب او بسیار نزدیکتر شدهایم: ما، به قول دانشگاهیان، در عصر «وفور اطلاعات» زندگی میکنیم. در قرن بیستم، مبارزه بر سرِ حقوق و آزادیها ــ میان شهروندان مجهز به حقیقت و اطلاعات و حکومتهای مسلح به سانسور و پلیس مخفی ــ جریان داشت اما حالا اوضاع زیر و رو شده است. اکنون بیش از همیشه به اطلاعات دسترسی داریم اما بر خلاف انتظارمان، این وضعیت بیضرر و زیان نبوده است.
قرار بود که افزایش اطلاعات به معنای قدرت بیشتر برای مقابله با قدرتمندان باشد اما این امر امکانات جدیدی را برای سرکوب و خاموش نگه داشتن مخالفان در اختیار قدرتمندان گذاشته است. قرار بود که افزایش اطلاعات به معنای بحث آگاهانهتر باشد اما به نظر میرسد که کمتر از همیشه قادر به بحث و تبادلنظر هستیم. قرار بود که افزایش اطلاعات به معنای تفاهم متقابل میان کشورها باشد اما این امر شکلهای جدید و پیچیدهتری از توطئه و تلاش برای براندازی را ممکن کرده است. ما در دنیایی زندگی میکنیم که در آن ابزار فریبکاری گسترش و تنوع یافته است، دنیای تبلیغات پنهانی، جنگهای روانی، دستبردها، رباتها، واقعیتهای نیمبند، شایعات، تصاویر جعلی اما واقعینما، اخبار جعلی، پوتین، اوباش اینترنتی و ترامپ.
چهل سال پس از بازجویی پدرم، خودم هم دارم راه او را دنبال میکنم اما از شجاعت و اطمینان او بیبهرهام و با چنان مخاطراتی هم روبهرو نیستم. من در دانشگاهی در لندن مدیر برنامهی پژوهشیای هستم که دربارهی انواع جدید کارزارهای تأثیرگذاریِ مخرب در سراسر دنیا تحقیق میکند و میکوشد تا راههایی برای مقابله با آنها بیابد. اما امروز مخالفان دموکراسی از همان زبان، آرمانها، روشها و حرفهای مدافعان دموکراسی در قرن بیستم استفاده میکنند.
۱
فیلیپین را در نظر بگیرید. در دههی ۱۹۷۰ وقتی پدر و مادرم سرگرم دست و پنجه نرم کردن با کاگب بودند، سرهنگ فردیناند مارکوس، یک دیکتاتور نظامیِ متکی به حمایت آمریکا، بر فیلیپین حکومت میکرد. او از ارتش برای تحمیل سانسور و شکنجههای هولناک استفاده میکرد؛ ارتشیها شورتهای قربانیان را در جمجمههای آنها میگذاشتند و جسدشان را کنار جاده رها میکردند تا رهگذران را بهتر بترسانند. حکومت مارکوس در سال ۱۹۸۶ سقوط کرد زیرا میلیونها نفر به خیابانها رفتند و خواهان پایان یافتن سانسور و شکنجه شدند.
امروز وقتی به مانیل میروید بوی تند ماهیِ گندیده و ذرت بو داده، بوی بدِ فاضلاب و روغن آشپزی به مشام میرسد. طولی نمیکشد که متوجه میشوید که همه دارند سلفی میگیرند: مرد خیسِ عرقی که با دمپاییهای لیز سرگرم راندن یک اتوبوس قراضه است؛ دختران چینی ای که در بازارچهها منتظر مشروب خود هستند. فیلیپین بیشترین میزان سلفی در دنیا، بالاترین سرانه ی استفاده از شبکههای اجتماعی در جهان، و بیشترین پیامکهای ارسالی را دارد: در این کشور تحمیل سانسور به سبک قرن بیستم تقریباً ناممکن است. اما رئیس جمهور جدید این کشور، رودریگو دوئرته، سرگرم اعادهی حیثیت مارکوس است؛ او همچنین راههای جدیدی برای سرکوب یافته است.
گلندا گلوریا دوران مارکوس را به یاد میآورد. در دههی ۱۹۸۰، او روزنامه نگار دانشجویی بود که اخبار شکنجهی مخالفان حکومت را پوشش میداد. دوست پسرش را به علت ادارهی یک چاپخانه ی مستقلِ کوچک دستگیر و به بیضههایش الکترود وصل کرده بودند.
او به من میگوید: «جنگ روانی ای که مارکوس استادش بود به چیزی که الان دارد اتفاق میافتد خیلی شبیه است. تفاوت این است که دوئرته مجبور نیست که برای حمله به رسانه ها از ارتش استفاده کند…چطور چنین چیزی ممکن است؟ با فناوری.»
گلوریا مدیر مسئول «رَپلِر» است، نخستین آژانس خبری اینترنتیِ فیلیپین که هدفش نه تنها پوشش اخبار بلکه سرمایهگذاریِ جمعی برای پروژههای مهم و جمعآوری اطلاعات حیاتی برای کمک به قربانیان سیل و توفان است. روزنامه نگاران کارآزموده ای مثل گلوریا و ماریا رِسا، سردبیر «رپلر»، جوانان بیست و چند سالهی آشنا با شبکههای اجتماعی را استخدام کردند. وقتی به دفتر با پلان آزادِ نارنجی رنگ «رپلر» وارد میشوید به جوان بودن و عمدتاً زن بودن کارکنان آن پی میبرید. تنها چند روزنامه نگار مسنتر با نوعی سختگیریِ مادرانه بر کارِ آنها نظارت میکنند. در مانیل آنها را «رپلریها» میخوانند.
وقتی دوئرته تصمیم گرفت که در انتخابات ریاست جمهوری سال ۲۰۱۵ شرکت کند، به نظر میرسید که او و «رپلر» برای هم ساخته شده اند. او شهردار یک شهر دور از پایتخت بود که به سختگیری علیه مرتکبان جرائم مواد مخدر شهرت داشت. بنابراین، شبکههای تلویزیونی وقت کمی را به او اختصاص دادند و او بر شبکههای اجتماعی تمرکز کرد. وقتی «رپلر» در فیسبوک مناظره ی انتخاباتی برگزار کرد، دوئرته تنها نامزدی بود که در این مناظره شرکت کرد. این امر موفقیت چشمگیری برایش به ارمغان آورد. پیام او ــ محو کردن جرائم مواد مخدر ــ بر سرِ زبان ها افتاد. گزارشگران «رپلر» شعارهای او درباره ی «جنگ علیه مواد مخدر» را تکرار کردند. وقتی بعداً دوئرته به کشتار به اصطلاح مجرمان پرداخت این خبرنگاران افسوس خوردند که چرا کلمهی «جنگ» را تکرار کردند. آنها به عادی سازی کارهای دوئرته کمک کرده بودند: اگر این یک «جنگ» بود، به این ترتیب تلفات پذیرفتنی تر بود.
شوخطبعیِ «خودمانیِ» معروف او، لطیفههای زشتی که مثل ترامپ، ژائیر بولسونارو، پوتین، بوریس جانسون و دیگر «پوپولیستها»ی پرسروصدا تعریف میکند، تشدید شد. وقتی ضعفا برای مسخره کردن قدرتمندان لطیفه میگویند، آنها را از عرش به فرش میآورند. اما وقتی قدرتمندان دائماً ضعفا را با چنین لحنی تحقیر میکنند، این شوخی به چیزی ترسناک تبدیل میشود: چنین کاری هنجارها را از بین میبرد و و راه را برای تحقیر قربانیان به شکلهای گوناگون هموار میکند.
کسی نمیداند که از آغاز ریاست جمهوری دوئرته دقیقاً چند نفر در «جنگ علیه مواد مخدر» کشته شده اند. سازمانهای حقوق بشری تخمین میزنند که ۱۲ هزار نفر به قتل رسیده اند اما دولت ادعا میکند که ۴۲۰۰ نفر کشته شده اند. در یک دوره، به طور میانگین روزانه ۳۳ نفر به دست پلیس و گروه های خودسرِ موتورسوار به قتل می رسیدند. دادرسی عادلانه ای انجام نشده است تا معلوم شود که آیا مقتولین مجرم بوده اند یا نه. گزارشهای مکرر حاکی از جاسازی مواد مخدر در جسدهایی است که کوچههای زاغه های مانیل را پُر کرده اند.
وقتی «رپلر» شروع به پوشش اخبار قتلهای دولتی کرد، مخاطبانش ناگهان به مخالفت پرداختند. در یک دوره، هر ساعت ۹۰ پیام با این مضمون میرسید که «رپلر» دربارهی آمار قتلها عددسازی کرده است و از دشمنان دوئرته پول میگیرد و «اخبار جعلی» منتشر میکند. این پیامها مثل مور و ملخ هجوم میآوردند و صندوق پستیِ آنلاین «رپلر» و صفحات آن در شبکههای اجتماعی را اشباع میکردند. در مراکز خرید با داد و فریاد به روزنامهنگاران «رپلر» میگفتند: «آهای، یارو ــ تو اخبار جعلی منتشر میکنی! خجالت بکش!» هشتگهایی در حمایت از دستگیری رِسا رایج شد. دولت علیه او به مراجع قضائی شکایت کرد. دادگاه او را به قید وثیقه آزاد کرد. به محض بسته شدن یک پرونده، پروندهی دیگری علیه او باز میشد. گروههای حقوق بشریِ بینالمللی این پروندهها را ناشی از اغراض سیاسی میدانند.
پس از چند ماه حمله، رپلریها سعی کردند تا از حملهها سر در بیاورند. نخستین چیزی که توجهشان را جلب کرد وجود ستاره های کُره ای موسیقی پاپ بود. آنها مرتباً در صفحات «رپلر» در شبکه های اجتماعی ظاهر میشدند و زبان به تحسین دوئرته میگشودند. چقدر احتمال داشت که ستاره های کره ای موسیقی پاپ به سیاست فیلیپین علاقهمند باشند؟ پس از بررسی دریافتند که تمام نظرات این ستارهها کلمه به کلمه مثل هم است: معلوم بود که این حسابها جعلی است و به احتمال قریب به یقین منشأ واحدی دارد.
آنها با استفاده از برنامه ی خاصی اینترنت را به دقت بررسی کردند تا ببینند دیگر چه کسی چنان لحنی دارد. به این طریق، حساب های دیگری را پیدا کردند که همان کلمات و اصطلاحات را به کار میبردند. این حسابها واقعیتر به نظر میرسیدند زیرا ادعا میکردند که فیلیپینی هایی واقعی با شغلهای واقعی هستند. روزنامهنگاران «رپلر» تکتک این حسابها را بررسی کردند و با محل کار این افراد تماس گرفتند. هیچکس این آدمها را نمیشناخت. در مجموع، ۲۴ حساب جعلی اما به خوبی ظاهرسازی شده را یافتند که پیام یکسانی را در آنِ واحد تکرار میکردند و به دست سه میلیون مخاطب می رساندند. این حمله ای هماهنگشده بود. اما ثابت کردن این که چه کسی پشت آن بود تقریباً محال بود.
گلوریا میگوید در دوران مارکوس میتوانستید دشمن را ببینید. نوعی پیش بینیپذیری وجود داشت: میتوانستند شما را بکشند، یا میتوانستید از شهر فرار کنید، با وکیل تماس بگیرید، به یک گروه حقوق بشری نامه بنویسید، یا اسلحه به دست بگیرید. میدانستید چه کسی مأمور است، چه کسی دنبالتان است، و چه کسی دشمنتان است. اما حالا چه؟ الان نمیدانید چه کسی دشمن تان است. دشمنان بینام و نشان همه جا هستند و هیچ جا نیستند. چطور میتوانید با اوباش اینترنتی مبارزه کنید؟ حتی نمیدانید چند نفرشان واقعی هستند. همین امر به دولت اجازه میدهد تا ادعا کند که هیچ ربطی به این کارزارها ندارد. آیا این ها صرفاً شهروندان نگرانی نیستند که دارند از حق آزادی بیان خود استفاده میکنند؟
این همان روشی است که در سراسر دنیا به کار می رود. در ترکیه، آدم های جنجالبرانگیزِ هوادارِ دولت در اینترنت کارزار به راه میاندازند؛ در روسیه، شرکت های اینترنتیِ ثروتمندان وفادار به دولت اوباش سایبری را بسیج میکنند (وقتی فیسبوک صفحات «خبری» متعلق به یکی از این شرکتهای روسی را حذف کرد، این شرکت از فیسبوک به اتهام نقض آزادی بیان شکایت کرد). دموکراسیها نیز مصون نیستند. همان طور که گزارش اندیشکدهی «مؤسسهی آینده» (the Institute for the Future elucidates) نشان میدهد، هر گاه ترامپ از منتقدان خود در توئیتر نام میبرد سِیلی از فحش و ناسزا علیه آنها سرازیر میشود. این رویّه در کارزار انتخاباتی سال ۲۰۱۶ هم مشهود بود اما حالا تشدید شده و هواداران ترامپ خواهان «بازگرداندن» نمایندگان زن رنگینپوست دموکرات به «کشورشان» هستند.
به قول تیم وو، استاد حقوق دانشگاه کلمبیا، اکنون در وضعیتی هستیم که «خودِ گفتار نوعی سلاح سانسور به شمار میرود.» قبلاً چنین میپنداشتند که پاسخ «سخن مغلطهآمیز»، «سخن بیشتر» است ــ به عبارت دیگر، میگفتند ما در «بازار ایده ها» زندگی میکنیم، جایی که سرانجام بهترین «محصولات اطلاعاتی» بقیه ی کالاها را از دور خارج خواهند کرد. اما حالا نسبت به صحت این حرف مشکوک شده ایم. اگر بتوان بازار را دستکاری کرد چه؟
۲
آلبرتو اسکورسیا استاد شبکههای اجتماعی است و در نیم دههی گذشته به برپایی بعضی از بزرگترین تظاهرات فسادستیزانه در مکزیک کمک کرده است. بعد از ضرب و شتم دانشجویان توسط مأموران پلیس، اسکورسیا و دوستانش ابتدا در سکوت راه پیمایی کردند و تاقباز روی زمین دراز کشیدند و باعث ایجاد راهبندان شدند. او بهتدریج فهمید که اگر از قبل بداند که چه موضوعاتی مردم را دور هم جمع میکند، و چه کلماتی به تقویت پیوندهای متقابل میان آنها میانجامد، در این صورت میتواند اعتراضات را «به راه بیندازد» و تشدید کند. او مدتها فکر میکرد که اینترنت، در بهترین حالت، میتواند به جامعه بفهماند که برای تغییر اجتماعی به چه چیزهایی نیاز دارد. اما گوگل وقتی دید که تعداد زیادی از اهالی یک محل در آنِ واحد سرگرم جستوجوی اطلاعاتی درباره ی نشانه های آنفلوآنزا هستند توانست اپیدمی آنفلوآنزا را پیشبینی کند و به موقع جلوی آن را بگیرد. همین امر الهام بخش اسکورسیا شد. او گفت که درباره ی مسائل سیاسی هم میتوان چنین کاری کرد. به نظر او با توجه به جستوجوها و مکالمات آنلاین مردم میتوان فهمید که چه چیزی واقعاً برایشان مهم است.
اما وقتی اسکورسیا را در مکزیکو سیتی دیدم، آنقدر خسته بود که حتی اثری از ترس در چهره اش دیده نمیشد. شبها، آنقدر زنگ خانه اش را به صدا در میآوردند و فرار میکردند که نمیتوانست بخوابد؛ نور لیزریِ سبز تند به داخل اتاق خوابش میتاباندند، هر روز هزاران پیام اینترنتی تهدید به مرگ دریافت میکرد که در آنها نامش با گلوله حک شده بود؛ تعداد این پیامها آنقدر زیاد بود که تلفن همراهش مرتباً میلرزید و به ابزار شکنجه ی روانی تبدیل شده بود. در مکزیک چنین تهدیدهایی را جدی میگیرند. وقتی آنجا بودم داستان یکی از فعالان شبکههای اجتماعی را شنیدم که در حساب توئیتری ناشناسی جرائم قاچاقچیان مواد مخدر را افشا میکرد. وقتی قاچاقچیها به هویت این زن پیبردند اول به او شلیک کردند و بعد تصویر چهره ی متلاشیشده اش را در همان حساب توئیتری به اشتراک گذاشتند: «امروز عمرم تمام شد. اشتباه من را مرتکب نشوید…به خاطر هیچ و پوچ جانم را از دست دادم.»
فقط تهدیدهای شخصی نبود که اسکورسیا را نگران میکرد ــ او فعالیت اوباش مجازی را اساساً مخربتر میدانست. مردم خواهان تغییرات اجتماعی بودند اما دولت مداخله و اینترنت را پُر از هرزنامه کرده بود. حساب های جعلی ای که خود را حامی دولت جلوه میدادند، و در واقع حسابهایی نیمهخودکار و نیمه «سایبورگی» بودند، با ارسال پیامهای حسابشده حواس معترضان را از سازماندهی اعتراضات پرت میکردند. این حساب های جعلی گاهی خود را هوادار معترضان جا میزدند و سپس مردم را دعوت به خشونت میکردند تا این جنبشها را بی اعتبار کنند. در قرن بیستم، مکزیک ۷۰ سال کشوری تکحزبی بود که در آن «حقیقت» از بالا دیکته میشد. امروز باتها، ترولها و سایبورگها خود را به جای آدمهای واقعی جا میزنند و نظر میدهند ــ در مقایسه با رسانههای قدیمی، گستره ی نفوذ آنها بیشتر است و خطرناکترند زیرا به تلفن همراهتان نفوذ میکنند و حرف خود را به سمع و نظر شما میرسانند، بیآنکه بتوانید بفهمید دوستتان هستند یا تبلیغاتچی. اسکورسیا نگران بود که این تظاهر و فریبکاری تقویت شود زیرا مردم رفتار خود را تغییر میدهند تا با آنچه واقعیت میپندارند انطباق یابد. او به من گفت:«پیتر روزهای سیاهی در پیش است. نسل جدید باتها و ترولها بیش از پیش ما را به دنیای تظاهرِ محض هل میدهند.»
پژوهشگران دانشگاه آکسفورد با تحلیل نقش باتها این فرایند را «ایجاد اجماع» خواندهاند. روشهای مشابهی در سراسر دنیا به کار میرود. محققان دانشگاه هاروارد نشان دادهاند که دولت چین هر سال ۴۴۸ میلیون نظر در شبکههای اجتماعی ثبت میکند که هدف از آن ایجاد سردرگمی و انحراف افکار عمومی از مسائل مهم است.
همان طور که گفتیم، در عصر دیجیتال این عقیده تضعیف شده است که «اطلاعات بیشتر» به دموکراسیِ بهتر میانجامد. اما اتفاق خطرناکتر و بیسروصداتری در حال وقوع است زیرا تعریف ما از «انسان آزاد» در شُرُف تغییر است.
۳
در سال ۱۹۷۷، وقتی مأموران کاگب سرگرم بازجویی از پدرم بودند اغلب حرف از مسائل ادبی به میان میآمد. مأموران کاگب پدرم را به خاطر علاقهاش به نویسندگان مدرنیستی سرزنش میکردند که به جای استفاده از لحن رسمیِ غیرشخصیِ رئالیسم سوسیالیستیِ شوروی، عقاید فردی خود دربارهی زندگی را بیان میکردند. پدرم در رمان کوتاهی که در آن سال منتشر شده بود، نوشته بود: «آیا لذتی بزرگتر از نوشتن به عنوان اول شخص وجود دارد؟ به نظرم، هر کتاب خوبی که انسان، فردیت و منحصربهفرد بودن را به رسمیت بشناسد، ضدشوروی است زیرا دیکتاتوریِ حکومتی با انسان در مقام فرد مخالف است.»
امروز در شبکههای اجتماعی هیچ قید و بندی علیه ابراز وجود و حدیثنفس وجود ندارد و هر یک از ما میتوانیم در صفحهی فیسبوک خود نویسندهای مدرنیست باشیم. اما این حدیثنفس به «داده» تبدیل میشود: زبانی که به کار میبریم، مطالبی که میپسندیم و به اشتراک میگذاریم، همگی در اختیار داده پردازان قرار میگیرد و سپس به آگهیدهندگان و تعبیرسازانی تحویل داده میشود که ما را هدف کارزارهای حسابشده ای قرار میدهند که حتی ممکن است خودمان هم از آنها خبر نداشته باشیم. هر چه بیشتر حدیثنفس بگوییم و ابراز وجود کنیم، قدرت کمتری خواهیم داشت.
در نتیجه، الگوی پروپاگاندا با قرن بیستم تفاوت زیادی دارد. به جای این که ایدئولوژی را از طریق رادیو و تلویزیون تا خرخرهی مردم فرو کنند، تعبیرسازان پیامهای متفاوت حساب شده ای را به گروه های مختلفی در شبکههای اجتماعی میفرستند. تامس بورویک، مدیر پرحرف بخش دیجیتال کارزار «رأی به خروج» بریتانیا از اتحادیهی اروپا، به من گفت که برای جهت دهی به افکار عمومی در یک کشور ۲۰ میلیون نفری کافی است که ۷۰ تا ۸۰ نوع پیام حسابشده به گروههای مختلف مردم بفرستید. کارِ بورویک این است که هر فردی را بنا به علایقش به این کارزار جذب کند، حتی اگر در ابتدا به نظر برسد که تنها پیوند سستی میان علایق این فرد و این کارزار وجود دارد.
بورویک، که با مشکلات مثل مکعب روبیک برخورد میکند، ادعا میکند که موفقیتآمیزترین پیامی که مردم را به رأی دادن به خروج از اتحادیهی اروپا تشویق کرد، به حقوق حیوانات ربط داشت. کارزار «رأی به خروج» میگفت که اتحادیهی اروپا به حیوانات ظلم میکند زیرا، برای مثال، از دامداران اسپانیایی ای حمایت میکند که گاوهای گاوبازی را پرورش میدهند. بورویک حتی میتوانست بین دو بخش از گروهی که به «حقوق حیوانات» علاقه داشتند، تمایز قائل شود و تبلیغات بیپرده ی حاوی تصاویر حیوانات مُثله شده را به یک گروه از رأیدهندگان و تبلیغات آرامشبخشتر حاوی تصاویر گوسفندان دوستداشتنی را به گروه دیگر بفرستد.
داستانهای مشابهی دربارهی ارسال پیامهای مختلف از سوی تعبیرسازان سراسر دنیا شنیده بودم. مشکل این نوع هدف قرار دادن جزئی این است که محتاج نوعی هویت توخالیِ فراگیر است که همهی این گروه های مختلف را با یکدیگر متحد کند، چیزی چنان فراگیر که این رأیدهندگان بتوانند با آن همذاتپنداری کنند ــ مفهومی مثل «مردم» یا «پرُشماران». «پوپولیسمی» که به این ترتیب به وجود میآید نه نشانه ی اتحاد فراگیر «مردم» بلکه پیامد تفرقهی بیش از پیش مردمی است که دیگر ملت واحدی نیستند. وقتی وجه اشتراک مردم کاهش مییابد، مجبورید که برای هر انتخاباتی نوع جدیدی از «مردم» بسازید. چون سیاستهای مشخص و ایدئولوژیهای منسجم ممکن است بخشهایی از مردم را فراری دهد، این مردم «خلقالساعه» را باید حول محور یک رهبر و احساسات مبهمی مثل «خوشبینی» یا «باز پس گرفتن قدرت» متحد کرد. واقعیتها بارِ خاطرند نه یارِ شاطر: شما نمیخواهید که صاحبان آرای شناور را با استدلالی عقلانی قانع کنید بلکه میخواهید حرفی بزنید که در فضای گسیخته ی شبکه های اجتماعی بیش از بقیه جلب توجه کند زیرا در این فضا هر چه حرفتان نامعقولتر و عجیب و غریبتر باشد بیشتر آن را «میپسندند.» در واقع، نوعی عجله در بیاعتنایی و بیاحترامی به فاکتها و واقعیت وجود دارد. ترامپ و جانسون هر دو محصول این محیط هستند.
۴
اما اگر تبلیغی را به شیوههای متفاوتی به افراد مختلفی قالب کنند، در این صورت چطور میتوان فهمید که حرف اصلی این تبلیغ چیست؟ آیا برگزیت به حقوق حیوانات ربط داشت؟ به مهاجرت مربوط بود؟ اراده یا «خواست مردم» یعنی چه؟ بر اساس گزارش مقدماتیِ کمیته ی بررسی اخبار جعلی در پارلمان بریتانیا، بازیهای جدید اطلاعاتی «پایه و اساس مشترکی را که بحث مستدل و مبتنی بر واقعیتهای عینی بر آن استوار است، تضعیف میکند…تاروپود دموکراسیِ ما را تهدید میکند.»
چندی قبل در عقب اتاقی در مجلس عوام بریتانیا نشسته بودم تا به گزارش نهایی همین کمیته گوش کنم. من یکی از متخصصان پرشماری بودم که اعضای این کمیته با آنها مشورت کرده بودند. پشت سرِ نمایندگان مجلس تابلوی نقاشی ای بود که صحنه ای از مجلس عوام در قرن هجدهم را نشان میداد. در این تصویر، مردان کلاهگیس به سر سرگرم ارائهی استدلالی دقیق هستند و طرف مقابل هم با توجه کامل به حرف آنها گوش میدهد. بعید است که این صحنه واقعی باشد زیرا مجلس عوام همیشه جایی پرهیاهو و پُر از دروغگوها بوده است ــ اما این تابلو، دستکم، کمال مطلوبی را ترسیم میکرد، همان چیزی که به نظرم این کمیته از «بحث مستدل» و ««تاروپود دموکراسی» مراد میکرد. آیا چنین چیزی در عصر اطلاعات گمراهکننده ی دیجیتالی بیپایان ممکن است؟
یکی از واکنشهای دولتها، از جمله دولتهای دموکراتیکی مثل آلمان، فرانسه، و شاید به زودی بریتانیا، این بوده که بکوشند تا «اطلاعات گمراهکننده» را سانسور کنند. این واکنشی قابل درک اما نادرست است. چنین کاری تحمیل نوعی منطق سیاسی است که دوباره سانسور را عادی میسازد و پیروزیهای سال ۱۹۸۹ را نقش بر آب میکند: عجیب نیست که پوتین خیلی دوست دارد که با استناد به قانون آلمان دربارهی «اخبار جعلی» دوباره سانسور را بر روسیه تحمیل کند. از این مهمتر این که چنین واکنشی نشانه ی سوءتفاهم درباره ی طرز کار اینترنت است که با رادیو و تلویزیون فرق دارد.
در دوران سلطه ی شوروی، اطلاعات در اوکراین کمیاب بود. هر روز صبح، پدرم زود از خواب بیدار میشد، رادیو را روشن میکرد، موج کوتاه را میگرفت و آنتن را آنقدر تکان میداد تا پارازیتهای ارسالیِ سانسورچیهای شوروی از بین برود. بعد از میز و صندلیها بالا میرفت تا بهترین جا برای دریافت امواج را پیدا کند. سپس پیچ رادیو را میپیچاند تا مارشهای نظامی شوروی و موسیقی پاپ آلمان شرقی را رد کند. گوشش را محکم به بلندگوی رادیو میچسباند و پس از مدتی خشخش، این کلمات را میشنید: «اینجا لندن است، رادیو بیبیسی»؛ «این رادیو آزادی در واشنگتن است». او به اخبار سیاسی، و خبرهای مربوط به کتابهای ممنوع و دستگیری دیگر ناراضیان گوش میداد. قاچاقی رساندن اطلاعات مربوط به دستگیریهای سیاسی به رادیوهای غربی در حکم عمر دوباره یافتن بود؛ در این صورت نامتان بر سرِ زبانها میافتاد و میشد از شما دفاع کرد. سرانجام، پس از ماجراهای گوناگون، پدرم خودش از بخش روسیِ بیبیسی سر درآورد و به پخش آثار هنریِ سانسورشده و در میان گذاشتن اطلاعات با شهروندان شوروی پرداخت.
امروز سانسور محتوا در بسیاری از جاها کاهش یافته است. اما شکل ظریفتری از سانسور دربارهی چگونگی شکلگیری محیط اطلاعاتیِ اطرافمان وجود دارد. به جای سلب حق دریافت و انتقال اطلاعات، باید مطالبات خود را افزایش دهیم. پیش از هر چیز، باید حق داشته باشیم که بدانیم یک حساب آنلاین، بات است یا آدمی واقعی، محتوا طبیعی است یا محصول ترولها است، و این که چه کسی پشت یک وب سایت «خبری» است. همان طور که در مکزیک فهمیدم، ناشناس بودن برای بسیاری از فعالان ضروری است اما باید بدانیم که آیا هویت صاحب یک حساب جعلی است یا نه. باید بدانیم که چرا برنامه های رایانه ای این مطلب و نه مطلب دیگری را به ما نشان میدهند؛ چرا یک آگهی، مقاله، پیام یا تصویر به طور خاص مرا هدف میگیرد و نه دیگری را؛ باید بدانیم که کدام یک از داده هایمان را برای تأثیر گذاشتن بر خودمان به کار برده اند و چرا. در این صورت، شاید کمتر مثل موجوداتی متأثر از قوای مرموز رفتار کنیم و کمتر به دلایلی نامعلوم به ترس و لرز بیفتیم. در این صورت، شاید در عوض بتوانیم از جایگاهی برابر با نیروهای اطلاعاتیِ پیرامون خود تعامل کنیم. چنین چیزی به وجه تمایز دموکراسی و دیکتاتوری تبدیل خواهد شد زیرا اینها همان نوع حقوق دیجیتالی است که پوتینها، دوئرتهها و ترامپها برای حفظ قدرت خود باید از مردم سلب کنند.
در قرن بیستم، اطلاعات در صف مقدم نبرد دموکراسی و دیکتاتوری بود، همان جایی که پیروزی تعریف و تضمین میشد. از آن پس، اطلاعات به عرصه ای برای تضعیف دموکراسی تبدیل شده است. اما اطلاعات در عین حال میتواند عرصه ای برای دوباره معنا بخشیدن به واژههای مهمی مثل «حقوق» و «آزادیها» باشد، همان واژههایی که نسل جدید فریبکاران و حکومتهای ستمگر دزدیده اند و از آنِ خود کرده اند.
پیتر پومرانتسف پژوهشگر ارشد مهمان در «مدرسهی اقتصاد لندن» است. عنوان جدیدترین کتاب او این است: این پروپاگاندا نیست: ماجراهایی دربارهی جنگ علیه واقعیت.آنچه خواندید برگردان این نوشتهی او با عنوان اصلیِ زیر است:
Peter Pomerantsev, ‘The disinformation age: a revolution in propaganda’, The Guardian, 27 July 2019.