روز جهانی بزرگداشت مولانا،  عشق ناب،  بر راهیان عشق خجسته باد

مگو عشاقِ جان رفـتـنـد و شهـر عشق خالی شد
جهان پُـر شمس تبریزست، کو مردی چو مولانا؟

بخش نخست

شنبه ۲۶ جمادی‌الاخر سال ۶۴۲ه.ق “بازرگان غریبه” از حجره‌ی خود در خوان شکرفروشان بیرون آمد و وارد بازار شد. نگاهی به اطراف انداخت و در حالی که قلبش به گونه‌ای نامعمول می‌تپید، روی سکوی ورودی سرا به انتظار نشست. هیچ کس در آن حوالی او را نمی‌شناخت. گذرندگان کنجکاو او را بازرگانی غریبه می‌دیدند که معلوم نبود از کجا آمده ، به چه کار آنجا نشسته یا انتظار که را می‌کشد.

شمس از چند روز پیش حجره ای در آن سرا اجاره کرده و در انتظار فرصت مناسب بود تا رسالت سترگ خود را انجام دهد. از ذهنش گذشت، شانزده سال انتطار برای آماده شدن خودش و رویارو شدن با کسی که قرار بود “آتش در سوختگان عالم زند؛” شگفت شکیبی!

دقایقی نگدشته بود که از انتهای بازار، جایی که مدرسه پنبه فروشان قرار داشت، موکب فقیه یگانه‌ قونیه جلال‌الدین محمد و انبوه همراهان پدیدار گشت. جلال‌الدین محمد در پایان کار روزانه، سوار بر مرکب و مریدان و شاگردان در پی، خرسند و بی خیال، از مدرسه به خانه باز می‌گشت.
جلال الدین محمد، خداوندگار بلخ و مولای روم، سی و هشت ساله، “به رغم کشمکش درونی که او را به رهایی می‌خواند، خود را به جاذبه ‌ی حیات اهل مدرسه تسلیم کرده بود . . .آن روز با موکب پر طنطنه ای از طالب علمان جوان و مریدان سالخورده به خانه باز می‌گشت. . . از شهرت و محبوبیت فوق‌العاده ای که در این سنین جوانی حاصل کرده بود، در دل خرسندی معصومانه ای احساس می‌کرد. . . مولانا به نحوی ناخواسته یا ناخودآگاه از مدت‌ها پیش . . . و شاید سال‌ها قبل از آنکه زنگ بیداری برایش به صدا درآید، نشانه ‌هایی از این آمادگی [تحول روحی] را نشان می‌داد. . . از اعماق درون مولانا صدای شاعری هیجانزده بر ضد فریاد مفتی و مدرس موقر وسنگین بر می‌خاست و او در غوغای دلمشغولی‌های روزمره، گوش خود را بر آن بسته بود. . . و گذاشته بود قیل و قال مدرسه بر حیات درونی او حاکم بماند . . . نه سروری روحانی خاطرش را می‌شکفت، نه سرودی از جان برخاسته بر لبش می‌گذشت . . . (۱)”.

در چنین حال و هوای ذهنی، به یاد سخن پیر مورد احترامش، عطار نیشابوری، افتاد که گفته بود، “زود باشد که این پسر آتش در سوختگان عالم زند”، و می‌دید که هیچ اتفاقی نیفتاده است!

با نزدیکتر شدن جمعیت، تپش قلب “غریبه” شدت ‌گرفت. دقیقه به دقیقه روی سکو جابه‌جا می‌شد. مهمترین رویداد زندگی‌اش‌ در حال شکل گرفتن بود. شانزده سال در انتظار چنین روزی شهرهای بغداد و شام و حلب و لارنده و . . . را پشت سر گذاشته بود و خداوندگار بلخ را هم از دور و نزدیک زیر نگاه تیزبین خود داشت. با آنکه نمی‌دانست چه خواهد شد تردید نداشت که گزینش درستی کرده و تا اینجا راه را درست آمده است.
مولانا خاموش، اما در اندیشه، و خیل ستایشگرانش، سرخوش از همراهی با مولایشان، همچنان پیش می‌رفتند و نمی‌دانستند به چه توفان سهمگینی نزدیک می‌شوند. هیچ یک از اطرافیان و مریدان مولانا شمس را نمی شناختند. برای آنها او یک غریبه بود در لباس بازرگانان.
“. . . اما آن روز که با آن همه خرسندی و بی خیالی از راه بازار به خانه باز می‌گشت، عابری ناشناس با هیبت و کسوت تاجران خسارت ‌دیده بازار . . . ناگهان از میان جمعیت اطراف پیش آمد، گستاخ‌وار عنان مرکب فقیه و مدرس پر مهابت و غرور شهر را گرفت و در چشمان او “که کسی جرئت تحمل نگاه نافذش را نداشت”، خیره شد و طنین صدای او سقف بلند بازار را به صدا درآورد. این صدای ناآشنا و جسور سؤالی گستاخانه و ظاهرن مغلطه‌آمیز بر وی طرح کرد:

“صرّاف عالم معنا، محمد (ص) برتر بود یا بایزید بسطام؟”

مولای روم . . . با لحنی آکنده از خشم جواب داد:

“محمد سرحلقه‌ی انبیاست. بایزید بسطام را با او چه نسبت؟”
“درویش تاجرنما که با این جواب خرسند نشده بود بانگ برداشت که:
“پس چرا آن یک، سبحانک ماعرفناک، گفت و این یک، سبحانی مااعظم شأنی، بر زبان راند؟ (۱) ”

امروز شاید به تصور ما در نیاید که چه سکوت دهشتناکی در آن لحظه بازار را فراگرفت. همه‌ی نگاه‌ها به دهان مولانا دوخته شد که به آن “تاجر غریبه”‌ی ظاهرن ورشکسته چه واکنشی نشان خواهد داد. مولانا یک فقیه و واعظ معمولی، خشک، و شریعتمدار متعصب نبود که بنا به مصلحت، در جا بایزید را تکفیر کند. بایزید و شأن و منزلت دیگر اولیا را می‌شناخت. به ویژه، برای بایزید حرمت بسیار قایل بود و”می‌دانست که دعوی پیر طریقت با آنچه از صاحب شریعت نقل می‌شد مغایرت ندارد.” بر این نیز آگاه بود که هر یک از حالی و مقامی دیگر سخن می‌گویند. مولانا در حالی که همه مریدان حیرتزده منتظر بودند که چه خواهد شد، پس از لحظه ‌ای درنگ پاسخ داد:

“بایزید تنگ حوصله بود، به یک جرعه عربده کرد. محمد دریانوش بود، به یک جام عقل و سکون خود را از دست نداد. (۱).”

در پی این پرسش و پاسخ، نگاه آن دو به هم پیوست و تا عمق جانشان نفوذ کرد چنان که، بیگانگی آنها در همان لحظه تبدیل به یک آشنایی ضمیری دیرینه گشت. سکوتی پر هیبت بر بازار سایه افکند؛ سکوتی که به واقع سکوت نبود، غوغایی ناپیدا بود که نه تنها مریدان و پیشه‌وران بازار را بهت‌زده ساخت، بلکه مولانا را هم به اندیشه فرو برد. پرسشی شگفت بود که “شریعت را در برابر طریقت” قرار می‌داد. برای مولانا، با ذخیره‌ ی دانایی و دانشی که داشت، رو به رو شدن با سؤال و پاسخ مناسب دادن، مسئله‌ ای عادی بود. طبیعی‌ست که در مجالس وعظ و خطابه و درس همیشه سؤال بود؛ “اما هرگز سؤالی به این اندازه مهیب، به این اندازه عمیق . . . با وی مطرح نشده بود؛” جواب هم، “جوابی ظریف اما شتاب‌آمیز بود . . . چیزی را به درستی روشن نمی‌کرد . . .

“در همان لحظه که مسئله طرح شد مولانا غور آن را دریافت. اما جوابی که داد برای آن بود که در مقابل طالب علمان  بی تجربه و مریدان شیفته یا کند ذهن، سائل جسورِ بی اعتنا به رد و قبول عام را با یک مبالغه‌ی مستعار به سکوت وادارد.” با این حال، از همان لحظه‌ی نخست، ژرفای پرسش را دریافت و “درک همین معنا بود که او را تکان داد، او را دگرگون کرد و از خود بیخود نمود.”(گفتاوردها از۱)
مولانا از مرکب پیاده شد – و شاید از مرکب غرور شیخی و رئیسی هم به زیر آمد – و باقی راه را ، به سان دو یارِ بازیافته، تا خانه مولانا پیاده پیمودند و با هم سخن گفتند، بی آنکه دیگران از آن گفت‌وشنود چیزی دریابند. مریدان حیرتزده آن دو را تا خانه همراهی کردند. این آخرین روزی بود که مولانا در مدرسه حضور یافت. از آن پس مولانا مدرسه را رها کرد. شاید از همان روز همه دریافتند که مولایشان به شدت جذب “درویش غریبه” گردیده و زندگی تازه‌ای آغاز شده است. مولانا برای آنکه فیض گفت وگوی با شمس، درویشِ دل‌آشنا، را با مزاحمت‌های مریدان و مردمِ طالب دیدار و خانواده حتا لحظه‌ای از دست ندهد، چندی مهمان مریدِ عاشق و وفادار خود، صلاح‌الدین زرکوب، شد. در خانه او با شمس به خلوت نشست، و در بر همگان بست – خلوتی که سه ماه یا بیشتر به درازا کشید و هرگز کسی ندانست که در آن خلوت و بین آن دو چه گذشت، رازی که هنوز هم راز است! دلبستگی مولانا به رقص و موسیقی روحانی، که از آموزه‌های شمس بود، از همین خلوت آغاز شد. اما، آنچه امروز برای ما روشن است این است که، در گذر آن خلوت شگفت‌‌آور، به تعبیر زرین کوب، پیروزی قلب بر عقل، از مولانا “عاشقی کف‌زنان و نوآموزی خاموش و بی‌زبان ساخت.(۱)” در پایان آن خلوت، مولانا دیگر آن مولانای پیشین نبود. انسانی بود یکپارچه مهر و فروتنی که اثری از جلال و ابهت فقیه و زاهد و خطیب دیروزی در او دیده نمی‌شد. اندک غروری در او بر جای نمانده بود.

دیدار شمس تبریزی و جلال‌الدین محمد بلخی از رویدادهای راز آلود تاریخ بشری است که پیوسته مورد کنجکاوی و تحقیق قرار گرفته، اما ماهیت آن همچنان رازآلود برجای مانده است. آشنایی با شمس را می‌توان تولد دوم مولوی – و شاید تولد راستین او – به شمار آورد زیرا که نقطه عطف بنیادین و سازنده‌ی زندگی او شد. مولانا چیزی را در شمس کشف کرد که هیچ کس دیگر، حتا سید سلّه باف (نخستین آموزگار شمس) هرگز نتوانسته بود به آن دست یابد.

در پی این آشنایی، جلال الدین محمد، که تا آن زمان به سنت پدران در کار درس و تعلیم فقه و سخنرانی‌های ارشادی بود، یکباره بیش از چهارصد شاگرد، درس، و خطابه و تدریس و هزاران شنونده‌ی مشتاق خود را رها کرد و به شعر و سماع روی آورد. به سخن دیگر، از عالم قال بیرون شد و به عالم حال رفت.


خلوت نشینی های مولوی با شمس ادامه یافت و همین، کاسه‌ی صبر مریدان و شاگردانش را لبریز ساخت و عناد آغاز کردند. مولانا چنان مجذوب و شیفته‌ی مرد غریبه (به نظر آنان) شده بود که مجلس و درس و مرید، و همه دنیا و حتا خانواده را کنار گذارده بود. سبب این رویکرد جز این نبود که روز به روز بیشتر جذب سخن‌های شمس می‌شد؛ سخنانی که دنیای دیگری فراتر از دنیای علم و کتاب و بحث و مدرسه به رویش می‌گشود و افق ذهنش را به بیکرانِ حقیقت هستی گسترش می‌داد. شمس او را به جایی سیر داد ناگفتنی؛ به کجا؟ “جایی که جهان آن جا بس مختصرم آمد”.


از میان همه‌ی اطرافیان مولانا تنها زرکوب قونیه و حسام‌الدین و سلطان ولد بیست ساله، فرزند بزرگ مولانا، مهمان غریبه را پذیرفته و محترم می‌داشتند و اجازه یافتند به خانه زرکوب رفت و آمد داشته باشند. مریدان و شاگردان و شیفتگان خطابه‌های دلنشین و اثرمند مولانا روز به روز حیرت و بغض و حسادتشان نسبت به مهمان ناخوانده بالا می گرفت و بالاتر می‌رفت؛ چرا که مولایشان، پیرشان، و فقیه و مفتی شان را از آن‌ها جداکرده بود. هیچ یک از اطرافیان قادر نبودند عمق دلبستگی و عشق مولانا به شمس و چرایی آن را دریابند. می‌پنداشتند و به زبان می‌آوردند که غریبه مقتدا وپیرشان را جادو کرده است. پس، به بداندیشی و عناد روی آوردند.


آزردگی یاران مولانا از او و بسی بیشتر، از شمس، چنان بود که برای برانداختن دیوار بین خود و مولانا به رایزنی و چاره‌اندیشی نشستند و در نهایت، درشتی ها با شمس نمودند، تا آنجا که شمس از این وضع ملول شد.


این رفتار خشونت‌آمیز و دشمنانه‌ی پیروان مولانا با شمس رفته رفته چنان اوج گرفت و به جایی رسید، که به فکر افتادند تا شمس را از سر راه مولانا بردارند. تبلیغات بر ضد شمس در قونیه آغاز شد. او را شیطان خواندند و آفتاب پرستش گفتند. گفته شد که شمس شیطانی است که در هیات انسان درآمده تا مولانا را از راه به در کند؛ و چون شیطان، خود دانای روزگار است، پس این شمس همان شیطان است. شمس چون از این شایعه‌ها و دشمنی‌های شدید آگاه شد، و نیز برای این که مولانا را ازسرزنش‌ها و انتقادها رهایی دهد، برآن شد تا از قونیه برود، و یک روز ناگهان و بی آنکه مولانا را آگاه کند از آن شهر گریخت.

این ترک ناگهانی و شدت درد فراق سبب شد که مولانا دیگر به هیچ کس روی خوش نشان ندهد:

یار شدم یار شدم با غم تو یار شدم
تا که رسیدم بر تو از همه بیزار شدم

عاشق شوریده و اندوه زده شبانه روزش از آن پس، به گوشه‌گیری و رازونیاز خاموش، و گاهی شاعرانه، با شمس می‌گذشت. شعر و ‌سرود را هم به خاموشی سپرد و فقط گاهی بی ‌تابی‌هایش را با کلام موزون به زبان می آورد. سماع و موسیقی و شعر هم بدون شمس برایش مزه‌ای نداشت؛ چرا که انگیزه‌ی شاعری او سخنان نغز شمس بود:

گاه چو سوسن پی گل شاعر و مداح شدم

گاه چو بلبل به سحر سخره‌ی تکرار شدم


احوال روزگارِ فراق مولانا، و اشتیاق او را به بازگرداندن شمس، برگ‌هایی از دیوان شمس به درستی بازتاب می دهد:

پرده بردار ای حیات جان و جان افزای من

غمگسار و همنشین و مونس شب های من

ای شنیده وقت و بی وقت از وجودم ناله ها

ای فکنده آتشی در جمله‌ی اجزای من


. . . و گاه در عین ناامیدی تنها آرزویش از درون دل می‌جوشید و به زبان جاری می‌شد:
ناگهان در ناامیدی، یا شبی یا بامداد
گویی‌ام اینک برآ بر طارم بالای من
آن زمان از شِکّر و حلوا چنان گردم که من
گم کنم کاین خود منم یا شکر و حلوای من


و چون درد جدایی از معشوق و بی همزبانی، کار او را به جان می‌رساند، تسکین را در التماس می‌جست:
امشب از شب های تنهایی است رحمی کن بیا
تا بخوانم بر تو امشب دفتر سودای من
درد و رنجوری ما را دارویی غیر تو نیست
ای تو جالینوسِ جان و بوعلی سینای من

عاشق سودایی که تحمل چنین ضربه‌‌ی فراق ناگهانی را نداشت، سرانجام شکیبایی از دست داد و به فریاد آمد. تمام ذره‌های وجودش معشوق را می‌طلبید. با هیچ چیز و هیچ کس دلش خوش نمی‌شد:

بی همگان به سر شود بی تو به سر نمی شود
داغ تو دارد این دلم جای دگر نمی شود
دیده عقل مست تو چرخه‌ی چرخ پست تو
گوش طرب به دست تو بی تو به سر نمی شود
جاه و جلال من تویی ملکت و مال من تویی
آب زلال من تویی بی تو به سر نمی شود
خواب مرا ببسته ای نقش مرا بشسته ای
وز همه ام گسسته ای بی تو به سر نمی شود
بی تو نه زندگی خوشم بی تو نه مردگی خوشم
سر ز غم تو چون کشم بی تو به سر نمی شود


سرانجام روزی فرارسید که طاقتش بُرید و برآن شد تا شمس را بیابد و بازگرداند:
بروید ای حریفان بِکِشید یار مارا
به من آورید یک دم صنم گریز پا را

اما کسی نمی دانست او در کدام خانه پنهان شده و چگونه پیدایش کنند؟
از دلبر ما نشان کی دارد؟
در خانه، مهی نهان کی دارد؟

از سوی دیگر، مریدان هم اندک اندک دریافتند که با رفتن شمس، پیرشان نه تنها به حالت گذشته برنگشت، که به سبب بی قراری ها و گوشه گیری‌های شبانه روزی، جدایی ‌اش از شاگردان و مریدان بیشتر شد. بنابراین، گزیری ندیدند جز آنکه شمس را بیابند و به قونیه بازگردانند. در چنین احوالی، هر مسافری از شام و دمشق می آمد، مولانا سراغ شمس را از او می گرفت. می گویند بسیاری از فرصت طلبان به جهت خوش‌آمد ایشان خبرهای دروغ از دیدن شمس در شهرهای دیگر نقل می کردند و نشانه‌ها می‌دادند و مژدگانی دریافت می کردند. چنین نقل شده که اگر هم نزدیکان به او می گفتند که این بشارت نادرست بوده، مولانا می گفت (نقل به معنا)، چون نا دُرست بود این هدیه را دادم، اگر راست می بود که سر در قدم مژده رسان می گذاشتم.

ورد شب و روز مولانا در این دوره، نام شمس الدین و آرزوی بازگشت او بود:

مفخر تبریز، شمس‌الدین، تو بازآ زین سفر
بهرحق، یکبارگی؛ ما عاشق یکباره‌ایم

مریدان (و حتا آن کسان که حاضر بودند شمس بمیرد تا شاید مولایشان را بازیابند) در اندیشه چاره جویی نزد مولانا رفتند واز او به خاطر اشتباهشان پوزش‌ خواستند. اگرچه مولانا با قلب مهربانی که داشت پوزش آنان را پذیرفت اما اندوه او از رفتن شمس ژرف‌تر از آن بود که پوزشخواهی بدخواهانِ شمس او را تسکین دهد و به حال گدشته برگرداند. پس، چاره در آن دیدند که کسانی را به شام و حلب بفرستند تا شاید بتوانند نشانی از شمس پرنده به دست آورند.

پس از گذشت زمانی که برای مولانا قرنی بود، نامه‌ای از شمس رسید؛ نامه‌ای بسیار کوتاه ولی پر معنا: “مولانا را معلوم باشد که این ضعیف به دعای خیر مشغول است و به هیچ آفریده اختلاط نمی‌کند. (۱)” اگرچه هیچ نشانه‌ای از جای زندگی شمس در نامه نبود ولی برای شاد کردن دل او کافی بود. هیجان سراپایش را فراگرفت غزل‌سرایی و سماع را که چندی ترک گفته بود، از سر گرفت:

شنیدی تو که خط آمد ز خاقان
که از پرده برون آیند خوبان
چنین فرموده است خاقان که امسال
شکر خواهم که باشد سخت ارزان

ادامه دارد


۱-دکتر عبدالحسین زرین کوب، پله پله تا ملاقات خدا، انتشارات علمی، چاپ ششم، تهران