هنوز هم آقای میثمی به مدرسه نیامده است. سه سال از آن روز میگذرد و امروز در بخش روانی بیمارستانی در تهران به دیدارش میروم. مرا نمیشناسد و اما سپاسگزار مهربانیام است و میگوید برای مژده هم گفته که مردی با محبت به دیدارش میرود. با این حرفش یاد قراری میافتم که پیش از آن رویداد با هم داشتیم. سفر، ماهیگیری و دستپخت مژده در سفر. یاد مدرسه ی دخترانه ای میافتم که من تنها معلم مردش بودم و یاد…
در صدای همهمهای ناآشنا، کلاس درس حسابداری تمام شد. دخترها آرام کلاس را ترک کردند. آسمانِ آبی میرفت که گرگ ومیش را مثل همیشه تجربه کند. در راهرو، مدیر و ناظم را دیدم که به دخترها میگفتند فقط به خانههاتان بروید و مواظب باشید. فکر کردم اندرزهای همیشگی است که مبادا بین راه با کسی قراری گذاشته باشند و دیر به خانه برسند. انگار اگر دیر می رسیدند، یقه اینان را میگرفتند که چرا نصیحتشان نکردید!
خانم مدیر به من که رسید گفت: “شما که در مظاهری مینشینید، بیایید از در پشت بروید. نزدیکتر است.”
“درِ پشت؟”
“بله. برای اضطرار گذاشتهاند.”
خارج شدم و مثل بچههای حرف گوش کن مستقیم به خانه رفتم. بین راه سرهایی دیدم که در گریبان بود، سرهایی که زیر بغل صاحبشان چشم میگرداندند و نوای نینوا را سوت میزدند. سرهایی را هم برای نخستین مرتبه دیدم که کنجکاو، من و سرهای نینوا نواز و سرهای در گریبان گرفتار را نگاه میکردند. انگار پسِ پشتِ پوستم را هم دید میزدند. یاد صدای مردی افتادم که دو ماه پیش در کمیته عظیمیه کرج به من گفته بود: آقای معلم، مواظب خودتان باشید. ما همهجا هستیم تا نگذاریم به شما آسیبی برسد. نگاهش به سوی دیگر اتاق را به یاد میآورم که بیحرف دستور بردنم را میداد. بسیجیها هم در سکوت مرا بیرون بردند و وقتی وارد اتاقی دیگر شدند، یکی از آنها که دانشآموز خودم بود گفت: “آقا ببخشید، امشب مهمون ما هستید. کمربند، چاقو و هر چیز برنده ای اگر در جیب دارید، کبریت و فندک و… را تحویل دهید.”
سرش را پایین گرفته بود که نمیدانم چرا؟
کوچهی ما پُر بود از همان صداها و قیافهها. انگار میخواستند مرا تا خانه بدرقه کنند. چرا بدرقهام میکنند؟ من که سرم زیر بغلم نیست. من که سر در گریبان ندارم. من که…
به محض وارد شدنم به سرسرای ساختمانی که شامل چهار آپارتمان در چهار طبقه بود، مرد طبقه اول که صاحب اصلی همه ی
ساختمان بود که دو طبقه سوم و چهارم را فروخته بود و دو طبقه هم خود و خانوادهاش زندگی میکردند، پرسید: “آقا، خوشخبر باشید! در خیابان چه خبر بود؟”
“من سر کار بودم و متوجه چیزی نشدم. باید اتفاقی رخ داده باشد؟”
“بله آقا. در خیابان قزوین خیلی شلوغ است و…”
خیلی به حرفهایش دل نمیدهم و بالا میروم. وارد آپارتمان نُقلی خودمان که میشوم، سکوتی که حکایت پرسشهای زیادی است در چشمان همسرم میبینم. مینشینم و او میپرسد: “چه خبر؟”
“من غیر از چند چهره ناآشنا در همین کوچه که انگار میخواستند مطمئن شوند من به خانه میروم و آدمهایی که سرشان زیر بغلهایشان است یا در گریبانشان، کار خلافی نمیکنند، ندیدم.”
“حالا که موقع شوخی نیست. کی سرش زیر بغلش بوده یا این روزها کی سرش در گریبان نیست که شوخی میکنی؟”
“شوخی نمیکنم.”
انگار همونهایی که دوماه پیش در کمیته بودند در کوچه ما مواظب همه هستند. فهمید که از ماجرای خیابان قزوین چیزی نمیدانم و ترجیح داد چیزی هم نگوید.
اخبار شب را که نگاه میکردم، گریهام گرفت: اسم کسانی که همان روز دستگیر و اعدام شده بودند را میخواند و از پدر و مادرها میخواست اگر فرزندشان به خانه نرفته اند، سری به سردخانه پزشکی قانونی بزنند. چون تعدادی نوجوان مفسد، اعدام شدهاند که شناسایی نشدهاند.
***
روز بعد برخلاف همیشه یکییکی دانش آموزان را صدا میزدم. انگار میخواستم بدانم که همه آمده اند. مژده میثمی. دختری که کنار دست او مینشست گفت: “آقا هنوز نیومده.” یکی از دانش آموزان که سال پیش در همین کلاس بود و آخر سال به خاطر بیماری در امتحانات پایان سال شرکت نکرده بود، امسال هم مهمان همین کلاس بود. گفتم اگر در حیاط خانهای چاه نفت پیدا شود، آن چاه نفت به دولت اسلامی تعلق دارد. دست همان دختر بالا رفت: “آقا پارسال گفتید که چنین چاه نفتی طبق قوانین اسلام متعلق به صاحب خانه است.” گفتم قوانین عوض میشوند. قانون اسلام هم امسال چنین میفرماید. او با خنده سر پایین کرد و چیزی نگفت. بقیه هم در پچپچهایشان با هم در شگفت بودند که چرا ظرف یک سال قانون عوض شده.
ساعت ده در دبیرستان پسرانه درس داشتم. به همین خاطر هم یک ربع زودتر شروع میکردم تا بتوانم به موقع به کلاس درس بعدی برسم. در تاکسی بحث درگیری شدید دیشب در خیابان قزوین بود. راننده میگفت خیلیها دستگیر شدند. خودش دیده بود که دختری را به قصد کُشت کتک زدند و بردندش. خانمی هم که بغل دست من نشسته بود گفت: “اگر قرار بود هر اعتراضی سرکوب شود، اگر قرار بود بدون محاکمه کسی را اعدام کنند، خوب چرا انقلاب کردیم؟ شاه که از اینها بهتر بود.” به میدان قزوین رسیده بودیم و من پیاده شدم.
تا رسیدن به دبیرستان فارابی که در حصار بود چند دقیقهای پیادهروی کردم. نه کسی را دیدم و نه چیزی شنیدم. ولی رسیدم. چطورش را نمیدانم. پیش از آنکه به دفتر معلمها بروم معاون مدرسه آستینام را کشید و پرسید: “از آقای میثمی خبر داری؟”
“گفتم مگر چطور؟”
“امروز نیامده و هر چه به خانهشان زنگ میزنم کسی جواب نمیدهد.”
“خوب شاید خانه نیستند و دیرتر خودش زنگ بزند که نمیآید.”
“فکر نمیکنم.”
مدیر که اضطراب معاون را دیده بود، به من گفت:”تو با میثمی بسیار رفیق هستی. برو ببین چه شده اگر مریض است و نیاز به کمک دارد به دکتر نورایی خبر دهیم.”
صدای آب رودخانه کرج در گوشم شعر زیبایی را زمزمه میکرد:
سلامت را نمیخواهند پاسخ گفت،
سرها در گریبان است.
کسی سر بر نیارد کرد پاسخ گفتن و دیدار یاران را.
نگه جز پیش پا را دید نتواند،
که ره تاریک و لغزان است.
بین من و همکار دفترداری که قرار شده با ماشین مرا به خانه آقای میثمی دبیر ادبیات ببرد، مگر سکوت هیچ صدایی شنیده نمیشود. به او میگویم میدان مظاهری مرا پیدا کند و منتظر بماند. کمی که راه میروم باز هم همان سرهای ناآشنا اینجاوآنجا هستند. مردهای کوچه انگار در خودشان گُم شدهاند و فقط چند زن در کوچه به آرامی در رفتوآمد هستند. زنها اما سرهاشان زیر بغلشان نیست. سرهاشان بر گردنشان هست و نیست. هیچکس مرا نمیبیند مگر مردهای ناشناسی که گوشه گوشه کوچه هستند و نیستند. “آقای معلم، مواظب خودتان باشید. ما همهجا هستیم تا نگذاریم به شما آسیبی برسد.” از دور در خانهشان را میبینم که زنی بهسرعت بیرون میآید و در را هم همانی که ندیدمش میبندد. در میزنم. زنی ناشناس در را باز میکند. من از دوستان و همکاران آقای میثمی هستم، دوستان نگران ایشان بودند که مبادا اتفاقی رخ داده که مدرسه نیامده اند… زود دستم را گرفت و به داخل حیاط برد. در را هم به سرعت پشت سر من بست. چهره زنها پُر است از عصبانیت. همه در حال انفجار هستند اما انگار ضامن کشیده نمیشود که منفجر شوند. از راهرو خانه زنی که انگار چهل سال پیش دیده بودمش را میبینم. اندوهی جان کاه در چهره دارد. سلام خانم میثمی. سر بر شانه ام مینهد و شانههایش در سکوت تکان میخورد. در گوشم میگوید: خوشآمدی پسرم. میثمی همیشه از تو برایم حرف زده بود. اگرچه تفاوت سنی داشتید اما تا دیروز که در سکوت به خاکش سپردیم، چشمهایش تو را میجُست.
توضیح: * برگرفته از شعر زمستان زندهیاد مهدی اخوان ثالث