آن شگفتی پس یادهای من*/ اورهان پاموک
فصل سوم ـ بخش دهم
ادامه بخش دهم
خداوند ترکها را حفظ کناد!
قورقوت: وقتی که ۱۲ سال پیش از روستامون به استانبول پیش پدرم اومدم نصف توت تپه هنوز خالی از سکنه بود. تپه های دیگه که خیلی بدتر بود. کسانی که از موقعیت استفاده کردند و این زمینها را تصاحب کردند تنها آدمایی مثل ما نبودند که دنبال جایی برای گذران زندگی در آن باشند. خیلی هاشون حتی آدمایی بودند که شغلی داشتند و در شهر زندگی می کردند. هر روز کارخونه ها و کارگاه های تازه از یه گوشه شهر سبز می شدن. مثل همین کارخونه داروسازی و یا کارخونه لامپ سازی. این کارخونه ها احتیاج به زمین های بزرگ مجانی برای اسکان کارگرای روزمزدشون داشتند. به همین دلیل خیلیها این زمین ها رو تصاحب کردند و کسی هم چیزی نگفت. خبر این زمینها به سرعت پخش شد و یک عده کارمند دولت و معلم و حتا مغازه دار زرنگ ساکن شهر به این تپهها اومدن تا زمینی دست و پا کنند شاید با فروشش در آینده سودی به دست بیارن. ولی تملک زمین به این آسونی نیست. اونم وقتی که سند مالکیت نداری. بهترین و ساده ترین راه اینه که خونه ای بسازی و بهترین موقعش هم وقتیه که دولت حواسش جای دیگه است. بعد هم شبونه اسباب کشی کنی. اگه این کارو نتونستی بکنی باید تفنگ دستت بگیری و از زمینت محافظت کنی. خب شاید بتونی کسی رو اجیر کنی که این کارو برات بکنه. در این صورت اون مامور محافظت از زمین رو هم باید دوست و شریک خودت به حساب بیاری و نون و آبشو فراهم کنی تا همه هوش و حواسشو بذاره برای حفاظت از مال تو. وقتی هم که موقعش برسه و دولت شروع کنه به صدور سند مالکیت کسی نمی تونه بیاد جلو و محافظ زمینتو با خودش همراه کنه و به مامور دولت بگه قربان این زمین منه و شاهد هم دارم. این مرد خیّر یعنی حاجی حمید وورال اهل رضه خوب می دونست چه کار کنه. اون جوونها رو با خودش از رضه آورد و بهشون توی طرح های خونه سازی یا نونوایی اش کار داد و بهشون نون داد (گرچه خب به یک معنا اونا خودشون نون شون رو در می آوردند). اونا رو مثل سرباز تربیت کرد تا از زمین ها و طرح های او محافظت کنند. ولی خب به این سادگی هم با آوردن چند تا رضا از رضه نمی شه یه ارتش درست کرد. باید بهشون آموزش مناسب بدی. به همین دلیل ما به همولایتیهای خودمون کارت عضویت مجانی توی باشگاه ورزشی، کلوپ کاراته و تکواندو دادیم تا یاد بگیرند که تُرک یعنی چه و آسیای میانه مهد پرورش نژادهای ترک کجاست و بروس لی کیه و اهمیت کمربند آبی چیه. چند تا از فیلم های خانوادگی مناسب رو انتخاب کردیم و در باشگاه مسجد کوی به این جوونا نشون دادیم. هدفمون هم اینه که به این جوونا که هر روز توی نونوایی یا سر ساختمون شرشر عرق می ریزند برسیم و اونا رو از شر فاحشه خونه های بیاوغلی و سازمان های چپ هوادار مسکو دور نگه داریم. بعضی از این جوونا به هدف های ما ایمان داشتند و هر وقت به نقشه آسیای میانه و همه اون ترکهایی که باید نجاتشون بدیم نگاه میکردند، اشک تو چشماشون جمع می شد و من هم سعی می کردم بیشتر از این جوونا استفاده کنم. در اثر سعی و کوشش ما آثار سیاسی ملیشیای وطنپرست گرگهای خاکستری مسجدکوی همه جا شهرت پیدا کرد و روز به روز قوی تر شدند و طبعا به تپه های دیگه هم گسترش پیدا کردند. وقتی کمونیستها چشمشونو باز کردند دیدند دیگه دیر شده و بازی رو توی محله ما باخته اند. اولین کسی هم که متوجه این قضیه شد پدر این یارو فرهاد آب زیرکاهه بود. مولود ازش خیلی خوشش میآد و همهاش با اون وقت میگذرونه. بابای فرهاد یه آدم فرومایه و مالدوستیه که نگو. فرصتو از دست نداد و یه خونه در توت تپه ساخت و همه فک و فامیلو از قاراکوی به این محله آورد تا بتونه زمینهای بیشتری را به چنگ بیاره. بعدش هم به این اکتفا نکرد و هرچی رفیق مفیقِ تاورایشِ کُردِ علوی داشت از روستاشون نزدیک بینگول به اینجا آورد تا بتونن زمینای دیگه توی کول تپه را حسابی بگیرن تو دستشون. این حسین آلکان که تازگیا کشته شد اهل همون روستا بود. من البته نمیدونم کی کشتش. هر وقت یکی از این کمونیست های خدانشناس کشته میشه همه رفقاش بسیج میشن و کنار جنازه راه میافتن و با مشتهای گره کرده شعارهای سیاسی میدن و اینور و اونور اعلامیه میچسبونن. وقتی هم جنازه را به خاک سپردن یک کم ترکتازی میکنن و عربده کشی راه میاندازن. ته دلشون البته به نظر من از جنازه کشی خوششون میآد. چون به این بهانه هرچی خرابکاری هست میکنن، ولی به محض اینکه یادشون میافته که بعدش ممکنه نوبت اونا برسه که جنازه شون روی دوش رفقا به قبرستون حمل بشه، سر عقل میآن و دمشونو میذارن روی کولشون ناپدید میشن و بعضی
هاشون هم کلن کمونیسمو می بوسن میذارن کنار. فعلن اینطوری آزادانه کم کم به تبلیغاتشون ادامه میدن.
فرهاد: حسین که زندگیشو برای آرمانهای مردمش فدا کرد انسان خیلی خوبی بود. پدر من بود که اونو از روستا آورد و توی یکی از خونههای کول تپه منزل داد. حتم دارم که یکی از چماقدارهای وورال بود که شبونه از پشت سر بهش شلیک کرد. تازه پلیس هم پرونده رو بست و ما رو مقصر دونست. من حدس میزنم گرگهای خاکستری دارن آماده میشن که بزودی با پشتیبانی وورالها به کول تپه حمله کنن و برای همیشه از شر ما آسوده شن، ولی من اینو نمیتونم به مولود بگم چون آدم صاف و سادهایه و میترسم به گوش اردوگاه وورال برسه. من اینو حتی به بقیه هم نمیتونم بگم. چون نصف بروبچههای علوی هوادار مسکو هستند و نصف دیگه مائوئیستند و سر هر اختلاف جزیی به هم میپرند و هشدار دادن به اونا درباره خطر از دست دادن کول تپه دردی رو دوا نمیکنه. یه حقیقت تلخ هم اینه که راستش من به این مبارزه که درگیرش هستم اعتقادی ندارم. تنها امیدم اینه که این وسط یه فرجهای باز شه و من بتونم کسب و کار خودمو راه بیاندازم. خیلی دلم میخواد به دانشگاه و کالج برم. ولی مثل همه علویها من چپ و سکولار هستم و از گرگ های خاکستری و دستههای ضد شورش که برای کشتن ماها بسیج شدهاند متنفرم. با وجود اینکه میدونم نهایتا ما بازنده هستیم هنوز در مراسم خاکسپاری شرکت می کنم مشتمو گره می کنم و با بقیه شعار می دم. پدرم خطرو حس می کنه و بعضی وقتا می گه: «فکر میکنم شاید بهتر باشه از کول تپه بریم.» ولی این از مرحله حرف بالاتر نمیره. چون پدرم بود که همه را به کول تپه آورد.
قورقوت: تعداد اعلامیههایی که به در و دیوار خونه ما چسبونده بودند به من میگه این کار کار سازمان سیاسی نبود. به نظر من کار کسی بود که ما رو از نزدیک می شناسه. دو روز بعدش که عمو مصطفی اومد خونه ما و وسط حرفاش گفت که مولود شبا خونه نیست و به ندرت مدرسه میره، شکم برد. عمو مصطفی می خواست ببینه سلیمان چیزی می دونه که از زیر زبونش بیرون بکشه. شاید مولود گرفتاری پیدا کرده بود، ولی من فهمیدم که این پسره حرومزاده فرهاده که مولودو از راه به در برده بود. به سلیمان گفتم یه جوری مولودو به هوای جوجه کباب بکشه خونه ما.
خاله صفیه: هر دو پسر من می خوان با مولود دوستی و رفاقت کنن به خصوص سلیمان. ولی همیشه یه کاری می کنن که مولود عصبانی شه. پدر مولود نه تونسته به اندازه کافی پول جمع کنه بفرسته ده و خونه اونجا رو روبه راه کنه، نه اونقدر که بتونن خونه کول تپه را از اون وضع خراب یه اتاقه دربیارن. بعضی وقتا فکر می کنم یه روز برم کول تپه و دستی به سروگوش اون خوکدونی بکشم، ولی وقتی درست فکرشو می کنم می بینم از عهده اش برنمی آم. راستش اصرار پدر مولود برای نگه داشتن خونواده توی روستا توی این همه سال بعد از اومدن به استانبول از مولود یه طفل بی سرپرست ساخته. اوایل که اومده بودند هروقت دلش برای مادرش تنگ می شد می اومد سراغ من. بغلش می کردم می ذاشتمش روی زانوهام و موهاشو نوازش می کردم و صورتشو می بوسیدم و بهش می گفتم چه بچه باهوشیه. قورقوت و سلیمان حسودیشون می شد، ولی من اهمیت نمی دادم. مولود هنوز هم همون صورت بچگانه رو داره. هنوز هم دلم می خواد بغلش کنم، بذارم روی زانوهام و نوازشش کنم. بهتون بگم هنوز احتیاج داره. گرچه بزرگ شده. صورتش حسابی جوش زده. از قورقوت و سلیمان خجالت می کشه. دیگه ازش درباره مدرسه نمی پرسم. از صورتش پیداست که توی ذهنش خیلی مسئله داره. اونشب تا رسید قبل از اینکه قورقوت و سلیمان ببینند بردمش آشپزخونه و صورتشو بوسیدم. بهش گفتم: ماشاءالله چه قدی کشیدی! ولی قوز نکن. از بلندی قدت خجالت نکش. بهم گفت دلیلش اون نیست خاله جون. چوبی که برای حمل ماست روی دوشم می گیرم پشتمو خم کرده. به زودی می خوام از این کار دست بکشم. طوری جوجه را بلعید که قلبم شکست. قورقوت بهش گفت کمونیستها از سادگی آدم های خوش قلب استفاده می کنند و سعی می کنن اونارو به دار و دسته خودشون بکشن. مولود چیزی نگفت. توی آشپزخونه به قورقوت و سلیمان نهیب زدم که اینقدر این طفل یتیمو نترسونین. قورقوت گفت به کار ما کاری نداشته باش مادر. لابد یه چیزی می دونیم. بهشون گفتم: مزخرف نگین. شماها همیشه سر به سر مولود می ذارین. کی می تونه فکرشو بکنه اونم درباره مولود عزیز من. من حتم دارم مولود با اون آدمای شیطان صفت کاری نداره. قورقوت گفت: مولود امشب با ما می آد و برای اینکه ثابت کنه با مائوئیستا کار نمی کنه با هم روی دیوارها شعار مینویسیم. و وقتی سر میز شام برگشت رو به مولود کرد و گفت: مگه نه مولود؟
این بار هم سه نفر بودند. این بار هم یکی سطل بزرگی به دست داشت، اما این بار سطل پر از رنگ سیاه بود، نه چسب. هرجا که دیوار مناسبی به چشمشان می خورد قورقوت با قلم مو روی دیوار می نوشت. مولود سطل رنگ را برای او آماده نگاه می داشت و سعی می کرد حدس بزند چه می نویسد. یکی از شعارهای مورد علاقه اش این بود: خداوند ترکها را حفظ کناد. این شعار در سراسر شهر به چشم می خورد. مولود از این شعار خوشش می آمد چون آرزو و تمنای بی ضرری بود و در عین حال یادآور چیزهایی بود که در کلاس تاریخ یاد گرفته بود و اینکه او هم جزوی از آن خانواده بزرگ و یگانه ترک بود که در سراسر جهان پراکنده بودند. بیشتر شعارهای دیگر اما نشانگر بدنهادی بودند. وقتی قورقوت نوشت توت تپه گورستان کمونیستها خواهد بود، مولود احساس کرد که منظور او فرهاد و دوستانش هستند. البته ته دلش امیدوار بود که این از مرحله ژست تجاوز نکند. اما وقتی سلیمان همانطور که داشت نگهبانی میداد وسط پرت و پلاهایش گفت داداشم «چماق آهنی» داره، مولود با وحشت دریافت که آنها هفت تیر دارند.
قورقوت گاهی اگر روی دیوار جا به اندازه بود واژه بیخدا را جلوی کمونیست میافزود. او معمولن نمیتوانست فاصله ها را تنظیم کند و برخی واژه ها و حروف کوچک و کج و کوله میشدند. این موضوع مولود را آزار میداد. آن زمانها هم هر وقت میدید بهای یک جنس روی بساط فروشنده دوره گردی با خطی ناخوانا و به هم ریخته نوشته شده، میدانست که طرف آیندهای در این شغل نخواهد داشت.
مولود بالاخره تاب نیاورد و ناچار شد به قورقوت بگوید که حرف «ک» را زیادی بزرگ نوشته. قورقوت قلم مو را به زور گذاشت کف دست مولود و گفت پس بیا خودت بنویس ببینم چطوری مینویسی.
در ژرفای تاریکی شب مولود دیوارهایی را که پر بود از آگهی ختنه، یا از ریختن زباله در این محل خودداری کنید و اعلامیه های مائوئیستی که چهار شب پیش خودش چسبانده بود، با شعار خداوند ترکها را حفظ کناد پوشاند.
آن شب آنها از میان بیشه انبوه خانههای گئجه گوندو، کوچههای تنگ و تاریک و مغازهها و از کنار سگهای مشکوک بسیاری گذشتند. هر بار که میایستادند تا او شعار خداوند ترکها را حفظ کناد، بنویسد، مولود ژرفای تاریکی حاکم را حس میکرد که در میان آن، این واژگان همچون فانوس دریایی راه را به گمگشتهها نشان میدادند، همچون امضای فرمانی شبانه که می رفت محله را دگرگون کند. او آن شب چیزهای تازه ای درباره توت تپه و کول تپه کشف کرد. چیزهایی که پیش از این در ولگردی های شبانه همراه فرهاد و سلیمان آنها را نادیده گرفته بود. اکنون جای جای آبنماها و میدانچه های محله را شعارها و اعلامیه های سیاسی پر کرده بود. مردانی که بیرون قهوه خانه ها داشتند سیگار می کشیدند و چشم به راه بودند در واقع نگهبانان مسلح بودند. شب که می شد بقیه اهل محل مانند خانواده ها و رهگذران به سرعت خیابان را ترک می کردند و در گوشه دنج و خصوصی خود پناه می گرفتند.
آری در چنین شبی اینگونه ناب و جاودانی همچون افسانه ای کهن، ترک بودن بسی بهتر از بی چیز بودن می نمود.
* نام اصلی رمان به ترکی: Kafamda Bir Tuhaflık
کتاب را Ekin Oklap با نام A Strangeness in my Mind به انگلیسی برگردانده است.