شهروند ۱۲۷۲ ـ پنجشنبه ۱۱ مارچ ۲۰۱۰
برای بهناز
آن شب بر حسب تصادف همه خانواده دور هم جمع بودیم. چیزی که این اواخر کمتر اتفاق میافتاد. کیوان که در ونکوور درس میخواند برای کاری به تورنتو آمده بود. من هم از کینگستون آمده بودم. مامان برای شام قرمه سبزی و کتلت درست کرده بود، غذای مورد علاقه من و کیوان. شام را تازه تمام کرده بودیم که بابا از تصمیم خود گفت. راستش در طول شام هم سایه سردی روی سرم احساس میکردم. مامان سعی میکرد، حرف بزند و به قول معروف مجلس را گرم کند. اما نه فقط حرفهایش طعم و رنگ همیشگی را نداشت، انگار هرکسی هم تو حال و هوای خودش بود. من داشتم به آهنگی فکر میکردم که باید برای یک فیلم میساختم. وقت چندانی نداشتم و باید تمامش میکردم. کیوان هم طبق معمول سرش تو بشقابش بود و توی خیالات خودش بود. کیوان سال دو دانشگاه بریتیش کلمبیا در رشته سینما درس میخواند. درسی که وقتی انتخاب کرد، چقدر از بابا و مامان سرکوفت و حرفهای تند دوپهلو شنید اما نه به نصیحتهاشان گوش کرد و نه به تهدیدهاشان که یک دلار هم برایش نمیفرستند و خودش باید خرج تحصیلش را فراهم کند. کاری که میخواست بکند، کرد و رفت دنبال درسی که دوست داشت. به قول مامان و بابا پشت پا به بختش زده بود. به ویژه توی این مملکت که همه درها به رویش باز بود. البته منظور از درهایی که مامان و بابا فکر میکردند به رویش باز است، همان در پزشکی و مهندسی بود.
برای بهناز
آن شب بر حسب تصادف همه خانواده دور هم جمع بودیم. چیزی که این اواخر کمتر اتفاق میافتاد. کیوان که در ونکوور درس میخواند برای کاری به تورنتو آمده بود. من هم از کینگستون آمده بودم. مامان برای شام قرمه سبزی و کتلت درست کرده بود، غذای مورد علاقه من و کیوان. شام را تازه تمام کرده بودیم که بابا از تصمیم خود گفت. راستش در طول شام هم سایه سردی روی سرم احساس میکردم. مامان سعی میکرد، حرف بزند و به قول معروف مجلس را گرم کند. اما نه فقط حرفهایش طعم و رنگ همیشگی را نداشت، انگار هرکسی هم تو حال و هوای خودش بود. من داشتم به آهنگی فکر میکردم که باید برای یک فیلم میساختم. وقت چندانی نداشتم و باید تمامش میکردم. کیوان هم طبق معمول سرش تو بشقابش بود و توی خیالات خودش بود. کیوان سال دو دانشگاه بریتیش کلمبیا در رشته سینما درس میخواند. درسی که وقتی انتخاب کرد، چقدر از بابا و مامان سرکوفت و حرفهای تند دوپهلو شنید اما نه به نصیحتهاشان گوش کرد و نه به تهدیدهاشان که یک دلار هم برایش نمیفرستند و خودش باید خرج تحصیلش را فراهم کند. کاری که میخواست بکند، کرد و رفت دنبال درسی که دوست داشت. به قول مامان و بابا پشت پا به بختش زده بود. به ویژه توی این مملکت که همه درها به رویش باز بود. البته منظور از درهایی که مامان و بابا فکر میکردند به رویش باز است، همان در پزشکی و مهندسی بود.
مامان و بابای من هر دو مهندس دانشکده فنی هستند. مامانم مهندس راه ساختمان بوده و بابام مهندس شیمی. تا وقتی ایران بودیم یکی از امتیازاتی که مامانم داشت این بود که نمره قبولیش در دانشکده فنی از بابام بیشتر بوده که توانسته مهندسی راه و ساختمان بخواند و بابام در رشته مهندسی شیمی پذیرفته شده که قبولیهای ردیف آخر را میگرفتهاند. اما خوب، از انصاف نگذریم، تا وقتی ایران بودیم این بابام بود که حسابی پول درمیآورد. آن طور که خودش تعریف میکرد، بعد از فارغ التحصیلی توی شرکتی تولیدی دست به کار میشود و بعد خودش شرکتی دایر میکند و از خارج مواد شیمیایی مورد نیاز همان شرکت را وارد میکند. ایران که بودیم بابام به قول خودش پول پارو میکرد و مامانم از وقتی که دانشکده را تمام میکند، در وزارت مسکن و شهرسازی کار میگیرد. چند سالی هم بعد از تولد کیوان خانه نشین میشود. بعد هم مسئله مهاجرت پیش میآید. در کانادا هم که معلوم است. به قول خودش هیچ وقت کار خودش را نکرد. یعنی نتوانست کاری در زمینه مهندسی پیدا کند. مثل خیلیهای دیگر. بابام هم نتوانست. اما بابام راه دیگری برای پول درآوردن پیدا کرد. شرکتش را در ایران داشت و اینجا هم نمایندگی شرکتی را گرفت. اما شرکت کانادایی چند سال بعد ورشکسته شد و نمایندگی به جایی نرسید. مامان و بابام مجبور شدند کارهای دیگری قبول کنند. مامانم بهترین کاری که پیدا کرد که هنوز هم همان کار را میکند، کار با زنان و مردان مسن است، کاری که هیچ ربطی به تخصص و تجربه او ندارد. یک مدتی توی فروشگاهها کار کرد که حقوقش کافی نبود. خلاصه من نمیدانم چطور شد که سر این کار ماند. لابد از وقتی کارش دائمی شد. ترس از بیکاری سالهای اول مهاجرتمان مثل سایه سیاهی همیشه بالای سرمان بود. هنوز دبیرستان را تمام نکرده بودم که حس میکردم پدر و مادرم پیر شدهاند. مادرم همیشه خسته بود. ایران که بودیم خیلی شاد و بذله گو و حاضر جواب بود. صدای خوبی هم داشت که در میهمانیهای خانوادگی میخواند. اینجا هم گاهی میخواند اما نه مثل ایران. ایران که بودیم دائم توی خانه زمزمه میکرد. مخصوصا وقتی با ماشین سفر میکردیم، با صدای بلند میخواند. مامان همه تصنیفها را بلد بود. بابام از صدای مامانم خوشش میآمد. خودش بارها برایمان تعریف کرده بود که اول بار که صدایش را شنیدم، عاشقش شدم. این حرفها مال خیلی سال پیش است؛ وقتی ایران بودیم. از وقتی از ایران خارج شدیم، دیگه صحبت از عاشقی نیست. همیشه یک سایه سرد روی سر خانوادهمان نشسته است. نمیدانم سایه ترس است یا چیزی که من نمیشناسم. هرچه هست سایه سیاهی است. آن شب که بابام از تصمیمش گفت، فهمیدم که آن سایه بیخودی روی سرمان نیفتاده بود.
ایران که بودیم بابام همیشه از مامانم به نام زنی فرهیخته نام میبرد. مامانم دائم سرش توی کتاب بود و هرکتابی میخواند برای ما و بابام تعریف میکرد. ایران که بودیم مامانم جای خاصی در خانواده داشت. خارج از کشور هم مامانم تا مدتها جایگاهش را داشت. یعنی من هیچ وقت ندیدم بابام به مامانم بی احترامی کند. گرچه همیشه حرف حرف او بود و مامانم جرات نمیکرد جلویش بایستد. اما ندیده بودم که جلوی ما دعوا کنند. همیشه احترام هم را داشتند. اینجا هم گاهگاهی کلمه فرهیخته از دهان پدرم درمیآمد. اما مامانم عصبانی میشد و میگفت، حالا تو فرهیخته هستی نه من. چون تو بهتر از من به چند و چون زندگی در این کشور آشنا شدی و راه و چاه را پیدا کردی. یک روز کیوان سربه سر مامان و بابام گذاشت و گفت “کوتاه بیایید. شما هردوتان فرهیخته هستید. دعوا راه نیاندازید.” از آن به بعد من و کیوان گاهگاهی به شوخی آنان را “فرهیختهگان” صدا میکردیم و هروقت میخواستیم سر به سرشان بگذاریم، میگفتیم “حال فرهیختهگان چطور است؟”
راستش من از رابطه مامان و بابام همیشه خوشحال بودم که مثل خیلی از خانوادههای ایرانی در خارج از کشور به جدایی نکشیده بود. اصلاً نفهمیدم رابطهشان کی به سردی گرایید. شاید وقتی من و کیوان از خانه دور بودیم.
یک بار از مامانم پرسیدم، پشیمانی که مهاجرت کردی؟ سرش را تکان داد و گفت، نه. اینجا خیلی چیزها یاد گرفتم.
به نظر من که زیاد هم راست نمیگفت. شاید هم این حرف را به خاطر من میگفت، که ناامید نشوم. مادرم مگر چی یاد گرفته بود؟ به نظر من که مامانم جایگاه خود را از دست داده بود. بابا همیشه حرف خودش را پیش میبرد. گرچه احترام مادرم را پیش دوست و آشنا داشت، اما من حس میکردم که دیگر زیاد به حسابش نمیآورد و حرف خود را به کرسی مینشاند. گرچه در مورد کیوان کاری نتوانست بکند و کیوان به راه خود رفت. در مورد من هم اصرار داشت که پزشکی یا مهندسی بخوانم. تکیه کلامش این بود که دنیا روی شاخ مهندسان و پزشکان میچرخد. مامان مسخره میکرد و میگفت “همان طور که روی شاخ من و تو میچرخد.” بابام حتی به خود زحمت نمیداد که جواب مامانم را بدهد و اگر هم میداد نیشی توی کلامش بود که مرا هم می چزاند. راستش گاهی به سرم میزد که من هم درسی بخوانم که بابام دوست ندارد. اما روان شناسی را انتخاب کردم. وقتی بود که خودم دچار مشکل شدم. نمیدانم مشکل مهاجرت بود یا چه که گوشه گیر شده بودم و از همه بیزار بودم. میخواستم درس و تحصیل را ول کنم. مددکار مدرسه به دادم رسید. با مامان و بابام حرف زد و یواش یواش مرا به ادامه تحصیل علاقمند کرد. گرچه گاهی وقتها حس میکنم، دلم میخواهد تنها باشم و حوصله دوست و آشنا را ندارم و تا حالا که بیست و هشت سالم شده، دوست پسر ندارم. اما خوب با این درسهایی که میخوانم فکر کنم بتوانم مشکل خودم را حل کنم. شاید هم مشکلی نداشته باشم.
داشتم میگفتم که بابام وقتی دید همه خانواده باهم هستیم، سینهاش را صاف کرد و گفت “من و مامانتان داریم از هم جدا میشویم. از فردا من از این خانه میروم. خانه را گذاشتم برای فروش. ولی تا وقتی فروش نرفته، مادرتان میتواند همین جا باشد. بعد هم که خانه فروش رفت، سهمش را میدهم که هرکار خواست با آن بکند.”
مامان مثل بهت زدهها نگاه میکرد. انگار انتظار نداشت چنین خبری بشنود. من که داشتم شاخ در میآوردم. از بابام هر انتظاری داشتم، جز انتظار جدایی از مامانم. به ویژه آن روزها مادرم تازه خبر درگذشت مادرش را شنیده بود و نتوانسته بود به ایران برود. میگفت، رفتن دیگر فایده ندارد. باید قبلاً میرفته که نرفته بود. مامان در فاصله ده سالی که ما به کانادا آمده بودیم فقط یک بار ایران رفت که من و کیوان هم باش بودیم. بعد دیگر نرفت. میگفت، رفتنش خوب است اما برگشتش نه. یادم است تازه که از سفر ایران برگشته بودیم، تا مدتها حرف ایران از دهانش نمیافتاد و عکسهایی را که گرفته بود، دم دستش بود و نگاه میکرد. بعد عکسها را کنار گذاشت و هروقت صحبت از ایران میشد و یا کسی تلفن میکرد، میگفت “من آنجا جایی ندارم.”
بابام هم نمایندگی محصولات شیمیاییاش را از دست داد و سفرهایش به ایران کمتر و کمتر شد. هرچه بود، بابام آدم سرسختی بود. به قول خودش “آدم باید سوراخ دعا را پیدا کند. احساس و علاقه با پول درآوردن جور درنمیآید.” کار معاملات مسکن که خوب شد، بابام یک دوره دید و به قول مامان دلال خرید و فروش ملک و املاک شد. با سر و زبانی که داشت، خیلی زود کارش گرفت و این خانه را خرید.
وقتی بابام کارش بالا گرفت، به قول خودش به یک منشی نیاز داشت اما مامانم حتی اظهار علاقه هم نکرد که به عنوان منشی بابام کار کند. اگر هم میکرد، بابام قبولش نمیکرد. واقعیت آن بود که مامان و بابام از یکدیگر فاصله گرفته بودند. با این که همه مثل من خیال میکردند مامان و بابای من یک زن و شوهر ایدهال هستند. اما بزرگتر که شدم فهمیدم که در واقعیت خیلی با هم اختلاف داشتند. بابام هنوز پیش این و آن از مامانم تعریف و تمجید میکرد. یادش نرفته بود که مامانم جزء نفرات بالای دانشکده فنی قبول شده بود. مهندسی راه و ساختمان خوانده و همان چیزی که روزی مامانم به آن افتخار میکرد و بابام از آن احساس حقارت. حالا بابام اقرار میکرد و میگفت، نادره یک روزی برای خودش نابغهای بوده است. در این جور مواقع صورت مامانم سرخ میشد. نمیدانم از خجالت بود یا چیز دیگر. و اگر از خجالت بود از خجالت حرفهایی بود که بابام میزد و میخواست به همه بفهماند که مامانم تواناییهای بهتری دارد و این مهاجرت است که آدم را به ناچاری وامیدارد.
وقتی بابام از تصمیم خود گفت، مامانم هیچ نگفت. گرچه معلوم بود، جا خورده اما زود به خود مسلط شد. بلند شد که میز را جمع کند. بابام مثل یک آقابالاسر امر کرد که بنشیند. مامانم دوباره نشست. بابام گفت “من این تصمیم را از روی هوا و هوس نگرفتم. مدتهاست که فکر میکنم مادرتان دیگر به من علاقهای ندارد. تازگیها هم اتاق خواب خود را جدا کرده…”
مامانم وسط حرفش دوید، “کی؟”
بابام گفت، “خودت بهتر میدانی. نگذار بیشتر توضیح بدهم.”
مامانم هیچ نگفت.
بابام گفت “آدم باید با هم روراست باشد. مادرتان…”
مامانم گفت، “من…”
بابام خیلی حرفهای دیگر هم زد که یادم نمانده. وقتی رو کرد به من و کیوان و گفت “نظر شما چیست؟”
کیوان بلند و شد و رفت اتاق خودش و من دیگر ندیدمش. فردا صبحش مامان گفت، کیوان همان شب از خانه رفت.
راستش من هم میخواستم بروم. اما دلم برای مامانم سوخت. ماندم که ببینم چه کار میخواهد بکند. خوب، کاری که نمیتوانست بکند. تصمیم را بابام گرفته بود.
هفته بعد که به خانه برگشتم، مامانم نبود. بابام بود. گفت، همان روز که تو از تورنتو رفتی، مادرت هم رفت و من هیچ خبری ازش ندارم.
گفتم، “چرا به من تلفن نکردی؟”
گفت، “نخواستم ناراحتت کنم. حالا که وقت امتحاناتت…”
گفتم، “یعنی امتحانات من مهم تر از زندگی مامان است؟”
گفت، “ناراحت نباش. از طریق خانم صارمی، همان فرخنده، فهمیدم که رفته شلتر. جایش امن است.”
پرسیدم، “کدام شلتر؟ نمیدانی؟”
گفت “از کجا بدانم. لابد فرخنده صارمی میداند. میشناسیش که، همان زن گندهه که شوهرش را دق مرگ کرد، همو که حالا برای همه تکلیف معین میکند.”
به دیدن مامان رفتم. تا مرا دید چشمانش پر از اشک شد اما زود به خودش مسلط شد. اصلاً انتظار نداشتم او را آنجا ببینم. گفت، قبولم نمیکردند راستش اشتباه کردم واقعیت را برایشان گفتم. گفتند تو که اذیت و آزار نشدی. شوهرت هم در حقت کوتاهی نکرده. اینجا جای زنانی است که از شوهرانشان کتک میخورند. مجبور شدم بگویم که شوهرم مرا آزار روحی میداد.”
پرسیدم، “میداد؟”
چیزی نگفت. بعد که نگاهش کردم، گفت “خودت رفتارش را دیده بودی. همیشه نسبت به من احساس حقارت میکرد. خیال میکرد چون من راه و ساختمان قبول شده بودم و او شیمی، تواناییهایش از من کمتر بود. در حالی که برای من اصلاً مهم نبود والاٌ زنش نمیشدم. اما او همیشه میخواست طوری حقارت خود را جبران کند.”
گفتم “اما او که همیشه درآمدش و کارش از تو بهتر بود.”
گفت “حتی اینجا هم به کاری که داشتم حسادت میکرد. خودش هی مجبور شد از این شاخ به آن شاخ بپرد.”
نگاهی به دور و بر خود کردم. از تحمل مادرم شگفت زده شدم.
گفتم “وقتی بابا خانه را فروخت و سهم ترا داد، برای خودت آپارتمانی بخر.”
گفت، “نیازی به پول پدرت ندارم.”
گفتم “پول تو هم هست.”
گفت “نه. من درآمدم را خرج زندگی روزانه، خورد و خوراک و سایر مایحتاج میکردم. او بود که پیش پرداخت و قسط خانه را میداد.”
گفتم “اگر تو پولت را خرج خانه نمیکردی که او نمیتوانست پس انداز کند و قسط بدهد.”
گفت”حرف پول را نزن. معیار بابات پول بود. معیار من نه.”
گفتم”معیار تو چیه؟”
نگاهم کرد و هیچ نگفت. انگار میگفت، خودت باید بهتر بدانی.
وقتی میخواستم ترکش کنم، گفتم”من یک چندماهی خیلی گرفتارم. بعد هم باید دنبال کار بگردم. شاید نتوانستم به دیدنت بیایم. تو هم سعی کن برگردی خانه خودت. یادت نره که آنجا خانه تو هم هست.”
گفت”بود. خیال میکردم هست.”
بعد که خداحافظی کردم، گفت”نگران من نباش. من اینجا راحتم. اسمم رفته تو لیست انتظار که خانه دولتی بگیرم. اصلاً نگران من نباش.”
تلفنش را گرفتم که گاهی تلفن بزنم و حالش را بپرسم. اما واقعیت را بگویم، تلفن نکردم. راستش را بگویم، مادرم با رفتن به شلتر یک نوع دهن کجی به زندگی خانوادگی کرده بود. به نظر من باید در همان خانه میماند و از حق خود دفاع میکرد. چرا خود را نادیده گرفته بود. رفتارش و ترک خانه برای من نامفهوم بود. آنقدر که از دست مادرم خشمگین بودم، از دست پدرم نبودم. به نظرم پدرم با خودش و با مامان و ما روراست بود. لابد به این نتیجه رسیده بود که مامانم دوستش ندارد و یا خودش مامانم را دوست نداشت. حق داشت برای زندگی خودش تصمیم بگیرد. اما مامان چرا باید حق و حقوق خود را نادیده میگرفت و خودش را زن آزار دیده جا میزد و به قول مسئول شلتر جای زنانی را که واقعاً به آن محلها نیاز داشتند، میگرفت.
تا دوسه ماهی هیچ خبری از مامان نداشتم. او هم تلفن نمیکرد. به نظر میرسید، از همه قطع امید کرده است. شاید این جوری راحت تر بود. شاید هم من مامانم را آن طور که باید و شاید نمیشناختم. همیشه فکر میکردم، زیادتر از حد لازم از خودش مایه میگذارد و برای دل ما تلاش میکند. مثلاً اگر من یا کیوان نام غذایی را میبردیم، امکان نداشت آن غذا را فردا و یا حداقل پس فردای آن روز برایمان درست نکند. حتی گاه صبحهای خیلی زود بیدار میشد که برای ما غذای تازه درست کند که به مدرسه ببریم. خلاصه از خودش چهره یک مادر فداکار تمام عیار ساخته بود. و حالا سه ماهی میگذشت و حتی نخواسته بود خبری از من بگیرد. من راستش از دستش عصبانی بودم و میخواستم تلافی کنم.
در این فاصله یکی دوباری به خانهمان رفتم. همیشه قبل از رفتن تلفن میکردم. وقتی میرسیدم، بابا خانه را تر و تمیز کرده بود. یعنی من این جور خیال میکردم. بیشتر وقتها برایم از بیرون غذا سفارش میداد که معمولا همان چلوکباب بود که میدانست من دوست دارم و در شهر کینگستون هم چلوکبابی پیدا نمیشد و اگر هم میشد، بودجه دانشگاهی من اجازه نمیداد که از این ولخرجیها بکنم.
بابام همیشه احوال مامانم را از من میپرسید. وقتی میگفتم خبر ندارم، یک نوع رضایت خاطر در چهرهاش میدیدم. محبتش به من بیشتر گل میکرد. به خیال خودش من هم مامانم را طرد کرده بودم و این امتیازی به نفع او بود.
یک بار که بی خبر به خانهمان رفتم، زن غریبهای توی خانه بود که خودش را لیسا معرفی کرد. بابا خانه نبود و گفت، تا یک ساعت دیگر برمیگردد. اول فکر کردم زن برای تمیز کاری آمده بود. اما رفتارش و راحتی خیالش نشان از آن بود که در خانه زندگی میکند. با چایی از من پذیرایی کرد. یکی دو جمله فارسی هم به کار برد و بابا که آمد، مثل زن واقعیاش او را بوسید و عزیزم صدایش کرد. در نبود بابا طوری با من رفتار کرد که انگار من از رابطه او و بابا خبر دارم.
آن شب وقتی به اتاق خودم رفتم که بخوابم بابا دو تقه به در زد و وارد شد. روی تخت من نشست و بی مقدمه گفت “لازم به توضیح نیست که من و لیسا قرار است ازدواج کنیم و توی همین خانه زندگی کنیم.”
گفتم “پس سهم مامان چه میشود؟”
راستش هنوز از دست مامان عصبانی بودم اما ترجیح میدادم خانه فروخته شود تا این زن غریبه جای مادرم را پر کند.
گفت “بالاخره پس از هزار تقلا و واسطه توانستم با مادرت تماس بگیرم و از فروش خانه گفتم و رضایتش را خواستم که گفت، هرکار دلت میخواهد با خانهات بکن. فکر کن که من مردم. سهم من رسیده به تو.”
راستش مادرت زن بددهنی است. نیش کلامش تا استخوان آدم را میسوزاند. من هم تصمیم گرفتم با لیسا ازدواج کنم. بعد از این نیمی از این خانه به لیسا میرسد نه مادر تو. ”
هیچ نگفتم. به قول مادرم”خود کرده را تدبیر نیست.” خودش این جوری خواسته بود. وقتی آدم از سهم مادی خود به این راحتی صرفنظر کند، لابد از خیلی حقوق دیگرش هم چشم پوشی می کند.
فردا صبح خیال داشتم به کینگستون برگردم و دور پدر و مادر داشتن را خط بکشم. اما نمی دانم چطور شد که سر از شلتر درآوردم. سراغ مادرم را گرفتم. گفتند، خانه گرفته و رفته. وقتی فهمیدند دخترش هستم، نشانی خانه و شماره تلفناش را به من دادند. بهاش زنگ زدم و گفتم، دارم به دیدنش میروم. یک ساعت بعد با یک دسته گل به دیدنش رفتم. از پشت در صدای نواختن سه تار میآمد. فکر کردم، مادرم هم دوست پسری پیدا کرده که سه تار مینوازد. اما وقتی در را باز کرد، جز مادرم کسی در آپارتمان نبود. پرسیدم”تو بودی که سه تار میزدی؟” خندید و گفت، “آره..اشکالی دارد؟” گفتم، “نه. چه اشکالی؟” مادرم برایمان گفته بود که همیشه آرزو داشته موسیقی یاد بگیرد و سازی بنوازد. در دوران دبستان و دبیرستان خیلی به پدر و مادرش التماس میکند که او را به کلاس موسیقی بفرستند اما گویا کسی حرف او را نمیخواند. میگفت”وقتی درسم تمام شد و اولین حقوق مهندسیام را گرفتم برای خودم یک سه تار خریدم اما با ازدواج و حامله شدن و بعد کار تمام وقت فرصتی برای یاد گرفتن پیدا نکردم.” خارج از کشور هم با مشکلات خود، فکر یادگیری موسیقی را از ذهن او بیرون میکند. مامان گفت”حالا بهترین موقع یاد گرفتن ساز است. دستم خیلی کند پیش میرود. اما چنان وقتم را پر میکند که گاه چند ساعتی برای خودم دلی دلی میکنم و خسته نمیشوم.”
* * *
حالا چند سالی از جدایی پدر و مادرم میگذرد. هرکدام زندگی خود را دارند. پدرم همان سال اول جدایی از مادرم با لیسا ازدواج کرد و یک سال بعد از او صاحب پسری شد.
تا مدتها فکر میکردم پدرم در این جدایی برنده است. هم خانه را صاحب شده بود، هم زن جوان تری گرفته بود، زنی که در کار معاملات ملکی هم کمکش میکند، هم صاحب پسری شده است که لابد میخواهد ازش یک دکتر یا مهندس بسازد. مادرم در این میان چیزی نصیبش نشده است. وقتی بهاش میگویم، چرا دنبال یک مرد نیست که از تنهایی در بیاید، میگوید، من تنها نیستم. راست میگوید. هروقت به خانهاش میروم، یا صدای سه تارش بلند است یا صدای آوازش یا کتابی در دست دارد. یک نوع رضایت در چهرهاش هست که گاه با غمی همراه است. اگر از غمش بپرسم، میگوید، غمی ندارم. نمیدانم راست میگوید یا نه. اما رضایت چهرهاش به من آرامش میدهد.
به خانه پدرم که میروم چیز دیگری میبینم. گرچه پدرم سعی میکند، در حضور من خود را شاد و آرام و سرزنده نشان دهد، اما خشمی ناخواسته در کلام و رفتارش است. بی خود سر پسرش که اسمش را آبراهام گذاشته است، داد می کشد. فکر میکنم همان نام آبراهام که من هم دوست ندارم و به اصرار لیسا که نام پدرش بوده، روی بچه گذاشته است، پدرم را خشمگین میکند. به نظرم میآید که پدرم به سرعت پیر میشود.
من هم بالاخره فوق لیسانسم را گرفتم اما چندان در این رشته کار نکردم. گوش کردن به غم و درد دیگران مرا افسرده میکند. در کنار روان شناسی موسیقی را هم دنبال کردم. حالا دارم در رشته آهنگ سازی درس میخوانم. راستش این چیزی بود که از اول علاقه داشتم بخوانم اما به خاطر پدر و مادرم روان شناسی خواندم.
آگوست ۲۰۰۹