آقا رضا، راننده‌ ای بود سی و چهار پنج ساله، به قامت متوسط، هیکلی متوسط و شکمی بر آمده، طوری که به راحتی نمی‌توانست دکمه‌های کتش را ببندد. صورتی داشت آبله‌گون، دماغی عقابی، و موهای پرپشت مجعد خرمایی؛ ریش تنک مایه‌ اش هم بر مسیر استخوان فک و چانه ‌اش روییده بود. سبیل قیطانی کم‌پشت و ریشش را هر ماه قیچی می‌زد، در عوض ابروان پرپشت‌ اش گاه نگاه هیزش را پنهان می‌کرد! معمولاً شلوار توسی تیره می‌پوشید همراه با کتی قهوه‎‌ای رنگ، که سر آستین چپش کمی خورده و ریش شده بود. یکی از جیب‌های کتش همیشه ورقلنبیده و سر دستمال پیچازی سرخ و قهوه‌ای رنگی از توی آن بیرون زده بود.

صبح که می‌شد، آقا رضا از کنار فاطمه خانم برمی‌خاست؛ تنبانش را بالا می‌کشید؛ اِحلیلش را جابه جا می‌کرد؛ گلو و سینه‌اش را صاف می‌کرد؛ اخلاط را در دهان نگه می‌داشت و به دستشویی، توی حیاط خلوت می‌رفت، محتویات دهان را خالی می‌کرد، و، بعد از قضای حاجتی دراز مدت و پر سر و صدا، خود را خوب می‌شست، برمی‌خاست و آبی به صورت می‌زد، و چند بار محتویات بینی را تخلیه می‌کرد، دستش را دوباره می‌شست؛ مسواک نیمداری به دندان‌ها می‌زد، و توی آینه‌ی لب‌پَری که گوشه‌اش هم زنگ‌زده و بالای لگن دستشویی بود، چند بار دندان‌ها و صورتش را نگاه و ارزیابی می‌کرد؛ ابرو بالا می‌کشید؛ از گوشه‌ی چشم خود را ورانداز می‌کرد و بعد، مثل امروز، به راهرو پت و پهن خانه می‌رفت.

در این فاصله، فاطمه خانمِ باریک اندام و آرام، که چهره ‌ای ملیح و مهربان داشت، روسری به سر، با دامن بلند سیاهش که در زیر آن شلواری هم پوشیده بود، چای را توی راهرو دم کرده بود. نان لواش را آب زده و آماده کرده بود، ظرف پنیر را روی سفره گذاشته بود، استکان‌های چای را کنار جام گذاشته بود و کنار سفره نشسته بود.

امروز هم مثل همیشه، فاطمه خانم به محض ورود آقا رضا، از کنار سفره برخاست. داخل استکان‌ها چای ریخت؛ آن‌ها را گذاشت روی سینی و سینی را گذاشت جلوی آقا رضا که چهارزانو کنار سفره نشسته بود.

معمولاً مرد با ولع نان و پنیر و چای را می‌خورد و سومی را طلب می‌کرد. فاطمه خانم استکان سوم را از چای پر می‌کرد و قوری را کنار دست آقا رضا می‌گذاشت. معمولاً صدای خوردنِ آقا رضا که چای را داغ داغ هورت می‌کشید، فاطمه خانم صبور را عصبی می‌کرد؛ به همین دلیل از راهرو بیرون و به اتاق می‌رفت.

*

آن روز هم، طبق معمول، آقا رضا بعد از صرف صبحانه به اتاق رفت و لباسش را پوشید؛ به دستشویی برگشت، با انگشت و مسواک دهانش را شست. تسبیح و بطری باریک و کوچک عطر قمی را توی جیبش پیدا کرد و کمی عطر به خودش زد؛ سوییچ جیپ را از سر تاقچه برداشت، پاشنه‌ی کفش را با پاشنه‌کَش ورکشید، از هفت پله‌‌ی مقابل راهرو پایین رفت، تفی توی باغچه انداخت، کلون درِ چوبی کلُفت آبی را بالا زد و در را باز ‌کرد و وارد کوچه‌ ی باریک ‌شد. کوچه را طی کرد و، توی خیابان، داخل جیپ شد. استارت زد و مثل هر روز هفته راهی منزل اربابش، آقای شکراللهی ‌شد.

آقا رضا معمولاً بیست دقیقه بعد از حرکت جلوی درِ بزرگ و آهنی منزل ارباب می‌ایستاد و زنگ را به صدا در می‌آورد تا او را به کارخانه‌‌ ی کمپوت سازی فریمانی ببرد؛ بعد می‌توانست برای سرویس ماشین، یا به بهانه ‌ای دیگر، به کار خویش برسد. آن روز هم سر ساعت جلوی درِ بزرگ منزل اربابش ایستاد. فقط دو بار پشت سر هم زنگ را به صدا در آورد. کمی بعد «سوری» در را باز و سلام کرد.

سوری دختربچه‌ ی یازده- دوازده ساله ‌ی درشتی بود؛ به سیزده- چهارده ساله‌ها می‌خورد؛ صورت تپلی زیبا، چشم‌های عسلی و ابروان نازک پیوسته ‌ی قشنگ و لب ‌های درشت غنچه‌مانند و پوستی ظریف و حریری داشت. پستان‌های نیمه‌ رسیده‌اش برجستگی خاصی را به نمایش می‌گذاشت. نوک پستا‌ن‌ها از زیر پیراهن صورتی‌ رنگش پیدا و رو به بالا ایستاده بود. دامنش بالای زانو و قسمت‌های زیر دامنش هم نشانه‌ی بلوغ نارسش بود.

آقا رضا طبق معمول نگاه هیزی به سوری انداخت و جواب سلامش را داد. دخترک خود را کنار کشید. آقا رضا وارد حیاط خانه شده بود. پرسید: “آقا جان آماده ‌اند؟”

سوری با خجالت، سرش را پایین و شانه ‌ای بالا انداخت: “نمی‌دونم. مامانم همون جاس، تو هال.” و در را بست.

آقا رضا دستی به صورت دخترک کشید و به طرف درِ راهرو کوتاه به راه افتاد. سوری خوشش آمد؟ شاید آمده بود!

بیست قدمی آن طرف‌ تر درِ راهرو باز شد و معصومه‌ خانم ظاهر شد. نگاه آقا رضا، معنی دار، در نگاه معصومه خانم گره خورد. آقا رضا حالت عوض کرده بود.

معصومه خانم گفت: “آقا رضا بیا تو، بشین، تا آقا حاضر شن!”

آقا رضا وارد شد و توی هال روی مبل راحتی چوبی نشست. معصومه خانم رو به رویش به نشستن حالت داد. سرش باز، گیسوانش بر شانه افشان و یکی از دکمه ‌های دامنش هم باز بود، طوری نشسته بود که نیمی از ران زیبایش دیده شود. آقا رضا خیره و دریافت‌کننده ‌ی پیام همیشگی بود. بعد از گفتگویی پچ پچ مانند که بیش از یک دقیقه طول نکشید، ارباب شکراللهی، که کارگران گاه او را «فریمانی» صدا می‌کردند، از در یکی از اتاق‌ها بیرون آمد و وارد هال شد. آقا رضا از جا برخاست و سلام و تعظیمی کرد. ارباب پاسخی به مهربانی داد و اشاره کرد که بروند. آقا رضا نگاهی به معصومه خانم انداخت. چشم‌های معصومه خانم پر از اشتیاق بود. سوری تمام این ماجرا را زیر نظر داشت. نوعی حسادت، تلخی و دشمنی در خود حس می‌کرد.

در را آقا رضا برای ارباب شکراللهی باز کرد و بعد پشت سر او خارج شد. پس از خروج از خانه، آقا رضا به فاصله ‌ی نیم قدم پشت سر ارباب طول کوچه را طی کرد. وارد خیابان و از دیدرس سوری خارج شدند. سوری در را بست. آقا رضا در جیپ را برای ارباب باز کرد و ارباب بر صندلی جلو نشست. آقا رضا دستی به جلویش کشید، ماشین را از عقب دور زد، در برابر در سمت چپ ایستاد، کمی پاها را تکان داد تا شلوارش مرتب بایستد، و بعد سوار شد. استارت زد و طبق معمول راه کارخانه را پیش گرفت.

*

آقا رضا، بعد از چهل و پنج دقیقه‌ رانندگی با خیالاتی بسیار گیج کننده، مقابل کارخانه‌ ی کمپوت سازی فریمانی، ترمز کرد. تعدادی از کارگران داشتند وارد کارخانه می‌شدند.

آقا رضا سویچ گرداند و پایین پرید، در را برای ارباب باز کرد. ارباب پیاده شد. آقا رضا در را به آرامی بست و همان طور که به پشت سر ارباب خیره شده بود، او را تا داخل دفترش دنبال کرد. در همین فاصله بود که دو- سه تا از کارگران پچ پچ کرده بودند؛ یکی از آنان که گوشه‌‌ی چشم‌هایش را بفهمی نفهمی در هم کشیده، و زهر خندی در نگاه داشت، با حالت تمسخر، طوری که اطرافیان بشنوند، به آقا رضا گفته بود: «بد که نمی‌گذره آ.. رضا!؟» چند ثانیه سکوت از راه رسیده بود؛ انتظار، کارگران را در خود غرق کرده بود. آقا رضا، اگرچه سرش را اندکی  گردانده و از گوشه‌ی چشم چپکی به او نگاهی انداخته بود، اما خودش را به نشنیدن زده بود؛ آن وقت آن یکی فحش رکیکی را آهسته چاشنی پرسش کرده بود که فقط خودش و شاید یک-دو تن از اطرافیانش شنیده بودند… .  

*

ارباب شکراللهی، پس از ورود به دفتر، روی صندلی راحت چرمی، پشت میز چوبی زیبایش به آرامی نشست. آقا رضا هم، با اجازه‌ی ارباب، روی یکی از صندلی‌ها فرود آمد. تسبیح را از جیب بیرون کشید، میان دو سبابه و دو شست نگه داشت و در ذهن دانه‌ها را چند بار جفت، جفت، شمارش کرد.   

آقا تقی آبدارچی چای تازه دم و خوش عطر را توی سینی نقره‌ گذاشته بود؛ وارد دفتر ‌شد. نان سنگک کنجدی روی میز کوچک صبحانه خم شده و آماده‌ی نوش جان ارباب بود؛ میز صبحانه کنار میز تحریر ارباب شکراللهی، و سایر مخلفات، از جمله دو گلابی و پرتقال، هم روی آن بود. اندک بخار ظریف نان بر پشت پنجره نشسته بود و هنوز عطر خوشش به مشام می‌رسید. آبدارچی سلام کرد و سینی را جلوی ارباب گذاشت و گفت: “تازه دم است؛ نوش جان ارباب!” و بعد، یکی از استکان‌های چای را به دست راننده داد و تشکری تحویل گرفت. آقا رضا کمی صبر کرد تا ارباب استکان را بردارد و به لب نزدیک کند؛ بعد چایش را سر کشید و بلافاصله رو کرد و گفت:

« اجازه اگر بفرمایید آقا، واسه سرویس و تعویض “روغن” موتور مرخص بشم.» مُصَوِّت “واو” را در کلمه‌ی روغن خیلی غلیظ ادا می‌کرد. ادامه داد: «… شاید تا ظهر طول بکشه آقا، از یه جایی زیر ماشین‌َم صدا می‌زنه تو گوش! نگرونم می‌کنه!»

ارباب شکراللهی، که لقمه‌ را فرو می‌داد، با سر تأیید کرد. آقا رضا که نگاهش به گلابی‌ها بود، قلبش به تپش افتاده بود؛ فوراً برخاست، نیمچه تعظیمی کرد، دو قدم عقب عقب رفت، برگشت در را باز کرد و قبل از بیرون رفتن گفت: «نوش جان آقا». ارباب تودماغی و با لقمه‌ای در دهان گفت: «زنده باشی!» آقا رضا در را به‌آرامی بست و از کارخانه تند تند خارج شد. به معصومه خانم چه فکرها که نمی‌کرد. پشت فرمان نشست، استارت زد و راهی منزل ارباب شد!

*

در این فاصله که آقا رضا به کارخانه می‌رفت و برمی‌گشت، معصومه خانم رفته بود توی حمام و در را هم پشت سرش نبسته بود. پیراهن و لباس زیر را در آورده بود، شیر آب مخلوط کن را باز کرده بود، گرمای آب را اندازه کرده بود، و زیر دوش ایستاده بود. تن و بدنش و زیر بغل‌ها را با آب و صابونِ معطر شست‌وشو داده بود. سوری را صدا کرده بود تا پشتش را لیف بکشد. بعد با همان صابون معطر قسمت‌های پایین را هم خوب شسته بود؛ خودتراش را برداشته بود و موهای ظریف قهوه‌ای روشن را خوب تراشیده بود. همه جایش را خوب شسته بود و خشک کرده بود و بعد شورت صورتی‌رنگ توری را پوشیده بود و عطر خشبویی به زیر بغل و میان پستان‌ها زده بود. قبل از پوشیدن پستان‌بند و پیراهن خواب صورتی‌رنگ، اندکی خودش را در آینه ورانداز کرده بود. گیسوان را با شانه و بُرس مرتب کرده بود. سینه‌هایش را در دست گرفته، سبک و سنگین کرده بود. مقداری هم عطر به نوک پستان‌ها زده بود. می‌دانست که آقا رضا از ماتیک صورتی خوشش می‌آید. ماتیک صورتی را برداشته بود و بر لب‌ها کشیده بود و لب‌های اندکی به هم ساییده و خط حاشیه‌ی لب را که صورتی رنگ و براق شده بود، میزان کرده بود؛ کرست صورتی‌اش را هم پوشیده بود و لباس‌های قبلی را در داخل کیسه‌ی رخت‌های چرک انداخته بود.

این صحنه‌ها را سوری مو به مو، بی کم و کاست، از بیرون، داخل و گاه از پشت شیشه‌ی نیمه بخار گرفته دیده بود.

*

آقا رضا جیپ را سر کوچه پارک و طول کوچه را به سرعت طی کرد. به جلوی در بزرگ منزل که رسید، با بی‌صبری، سه بار پشت سر هم زنگ زد. باز هم سوری در را باز کرد و خود را کنار کشید. باز هم آقا رضا دستی به صورت و موهای دخترک کشید و راهی هال شد. سوری در را پشت سر آقا رضا بست و به دنبالش راه افتاد.

آقا رضا زل زده بود به معصومه خانم که مثل یک ماهی در درون پیراهن بدن نما موج می‌خورد؛ باسن و پستان‌هایش از همان زیر پیراهن هر چوب خشکی را زنده می‌کرد. معصومه خانم در هال را برای آقا رضا باز کرد. آقا رضا مثل همیشه وارد شد و پشت سر معصومه خانم با نگاهی خیره به زن به انتهای راهروی ته هال رفت. هردو مثل همیشه وارد اتاق شدند. سوری که آن‌ها را آهسته و سر پنجه تعقیب کرده بود، پشت در اتاق ایستاد و حالا از لای در آن‌ها را نگاه می‌کرد. به شدت کنجکاو بود.

از داخل اتاق صدایی نمی‌آمد. آهسته لای در را اندکی بیش تر باز کرد. به اندازه‌ ی یک انگشت و یک چشمش را پشت گشودگی در و چهارچوب گذاشت. می‌خواست که باز هم همه چیز را ببیند. از دیدن آن منظره گویی هم می‌ترسید و هم لذت می‌برد. آقا رضا لخت شده بود. معصومه خانم با بدنی عریان در بغل آقا رضا بود. روی تخت نشسته بودند. نوک یکی از پستان‌های مادر در دهان آقا رضا بود. مادر شانه‌های آقا رضا را با دست چنگ می‌زد. اندکی بعد، مادر بر تخت دراز کشید و آقا رضا در کنارش قرار گرفت.

قلب سوری چون قلب گنجشک می‌تپید. داغ شده بود. دلهره داشت. خجالت می‌کشید. احساس می‌کرد صورتش سرخ شده و آتش می‌گیرد. در را به اندازه‌ ی یک وجب دست کوچکش باز کرد. آقا رضا و مادر سرگرم کارشان بودند. دست ‌های بزرگ آقا رضا بر کفل سپید مادر محکم چنگ شده بود و در میان آن دو هیچ فاصله‌ای نبود. لب‌های مادر در دهان  آقا رضا بود. گاه آقا رضا پستان‌های مادرش را می‌مکید. مدتی حرکاتی نوسانی ادامه داشت و آقا رضا بعد از ناله ‌های ناشی از جریان ارضای خاطر، آرام گرفت، اما مادر همچنان حرکت می‌کرد و صدایی شبیه به صدای ناله در می‌آورد. پس از چند دقیقه‌ای مادر هم آرام شد و سر بر سینه‌ی آقا رضا گذاشت. مدتی آرام گرفتند. اما در این هنگام بغض سوری ترکید، آقا رضا کمی نیم خیز شد و سوری را دید. ابتدا کمی جا خورد، ولی به روی خود نیاورد. معصومه خانم متوجه شد. روی برگرداند و دختر کوچکش را دید. قلبش همچنان در تپش بود. تکانی به خود داد، اما قبل از این که کلامی از دهانش خارج شود، سوری راهرو را ترک کرده بود. آقا رضا احساس عجیبی داشت؛ رو به معصومه خانم، گفت: «خب؟»

معصومه خانم که رنگ رخساره ‌اش از هوس و تلاش سرخ شده بود، بعد از کمی درنگ، گفت: «اون هم دختره و حس زنونگی داره. نگران نباش؛ باهاش صحبت می‌کنم.» خنده‌ی هیزی روی لب‌های آقا رضا ظاهر شده بود.

هردو برخاستند. به زور جدا می‌شدند. آقا رضا آماده‌ی رفتن می‌شد. معصومه خانم لباس‌های زیرش را می‌پوشید و پیراهن خواب را به تن می‌کرد. چشم‌های آقا رضا هنوز مشتاق و پر از ولع بود. زن را می‌نگریست. آتش معصومه خانم هنوز فروکش نکرده بود. دست از یکدیگر برنمی‌داشتند. چند دقیقه‌ای باز در هم پیچیدند. سر انجام، آقا رضا خود را از او کند و راهی شد.

سوری در هال را پشت سرش بسته بود و وارد زیرزمین داخل حیاط بزرگ شده بود؛ به اتاقی که عروسک‌هایش را گذاشته بود رفته بود. اشک از گونه‌های سرخیده‌اش جاری و گل چشمانش سرخ شده بود. عروسکی را که مادرش سال پیش برای او خریده بود، از توی صندوق چوبی در آورده بود. عروسک قشنگی بود؛ زیبا بود مثل مادرش، با موهایی خرمایی رنگ و چشمان عسلی و لباسی توری مانند و صورتی و لب‌های گلگون. لباس‌ عروسک را از تنش در آورده بود و داشت موهایش را می‌کشید. گاهی عروسک را کتک می‌زد. موهایش را بیش‌تر می‌کند. با مدادی که توی صندوق پیدا کرده بود، چشم‌های عروسک را از حدقه در آورد و سرش را آن قدر بر لبه‌ی صندوق کوبید که پر از خراش و پارگی شد. بعد کنار در اتاق نشست و گریستن گرفت. در میان هق‌هق گریه ناخن‌هایش را محکم می‌جوید. انگشت سبابه‌اش سرخ و دردناک شده بود. گاه انگشتش را از لای دندان‌ها بیرون می‌کشید و اشک‌هایش را پاک می‌کرد. زانوان جوان و پاکش را در سینه گرفته بود و به خود می‌فشرد. نگاهش از زاویه‌ی چپ اُریب بر عروسکِ متلاشی شده‌ی جانباخته‌ خیره شده و گُر گرفته بود. از ترس یا از لج زیرش را خیس کرده بود و نمی‌دانست چه کند.   

مادر، مدتی بعد، نگران وارد اتاق شد و او را در بغل گرفت. سوری، خشمگین، مادر را هل ‌داد و  گریه آغاز کرد. مشت‌های کوچکش را بر سینه‌ی مادر فشار می‌داد، اما مادر او را به خود می‌فشرد و موهایش را می‌بوسید. سوری، با تلاش زیاد، و با فشار، مادر را از خود جدا کرد و به گوشه‌ی دیگر اتاق خزید.

معصومه خانم برخاست و از در خارج شد. به آقا رضا فکر می‌کرد و به قولی که به او داده بود! می‌بایست سوری را رام و آماده می‌کرد!