متن زیر سخنان حسن زرهی دربرنامه بزرگداشت و رونمایی آخرین کتاب شعر زنده یاد عیدی نعمتی است که ۱۰ نوامبر ۲۰۱۹ برگزار شد
زنده یاد پدر بزرگ مادری من که مرد معنوی ی بود در روایت پر شهرت اخراج آدم و حوا از بهشت دخل و تصرفی کرده بود و صورت خاص خودش را برای ما تعریف می کرد. می گفت این حوا نبوده که فریب شیطان را خورده و بانی بیرون راندن خود و آدم از بهشت شده، بلکه شیطان مدتها روی آدم و حوا هر دو کار می کرده تا قانعشان کند که در بهشت بودنشان به معنای از دست دادن موهبت مهمتر و ارزشمندتری است، و آن موهبت، در حقیقت در یک قدمی آنهاست اما با ترفندی آنها را از رسیدن به آن مانع شده اند. آنقدر شیطان به آدم و حوا از این موهبت که خود جاودانگی نامش نهاده بود گفت که سرانجام آدم و حوا رضایت دادند میوه ی ممنوعه پیشنهادی شیطان را که به آنان جاودانگی می بخشید خوردند و از بهشت رانده شدند.
این روایتِ نه چندان رایجِ پدر بزرگ من از بیرون رانده شدن انسان از بهشت دو امتیاز بر روایت های دیگر دارد. نخست اینکه تنها زن را مقصر بیرون آمدن ما از بهشت نمی داند، و دیگر اینکه صورتی از ماجرا را مطرح می کند که آدم و حوا هر دو به رویایی دست به شکستن عهد زده اند. و آن رویا چیزی جز جاودانگی نبوده است.
پس رویای پر رنگ و لعاب جاودانگی از آغازِ آنچه روایت زندگی انسان است با او همراه و هم پا بوده است. بعدها انسان برای دست یابی به گوهر کم یاب و چه بسا نایاب جاودانگی ترفندهای بی شمار بکار برده است. از همان انسان های غار نشین اولیه که با کشیدن تصویر بر دیوار غارها کوشیدند خود را از فناپذیری محفوظ نگاه دارند، تا هنرمندان دوران ما که با آفرینش های سحرانگیز خویش هم این جهان و هم جهان جاودانه برای خویش به ارمغان آورده اند همه از همین موهبت رویای جاودانگی بهره برده اند.
در تاریخ هم مهم نبود که شما در چه موقعیت و یا موهبتی بودید. مگر می شود آدم در مواهب جهانی از اسکندر کبیر هم موفق تر و دارنده ی موهبت زیستی بیشتر و بهتر بشود! او نیم بیشتر جهان دوران خود را در ید اختیار داشت و از هر چه که در اندیشه و گمان انسان بگنجد بهره مند بود. با این همه به مجردی که خبر شد در هندوستان که آن همه از او دور بود معجونی به نام آب حیات هست همه ی توان و امکان خود را به کار گرفت که به آب حیات دست یابد. در نتیجه، جاودانگی رویای همیشگی انسان بوده است و آدمیان به شکل و شیوه های بسیار کوشیده اند بر مرگ و نابودی فایق آیند.
در این میان هنرمندان از دیگران با توفیق بیشتری همراه بوده اند. آنان با آفرینش های هنری خویش موفق شده و می شوند که مرگ و نابودی و فراموشی را به زانو درآورند. و ما امروز به یاد یکی از همین هنرمندان که کوشیده است با هنر شعر بر فراموشی رنگ جاودانگی بزند اینجا جمع شده ایم. عیدی نعمتی با شعرش بی آنکه قصد قیاس شعر او را با دیگر شاعران کنم، و بی آنکه برای شعر او امتیازی دیگر بدهم می خواهم از استفاده ی او برای نامیرایی و جاودانگی که رویای همه ی قرون و اعصار انسان و چه بسا به قدمت اوست اشاره کنم.
برای همین به یاد او نگاهی می اندازم به دفتر شعری از او که پس رفتنش آمد تا مرگ را نفی کند و به رویا و روایتی که من از انسان برای جاودانه شدن دادم مثالی شود در متر و معیار کار و روزگار خودش. نه کم و نه بیش.
از همان نام کتاب، ما با شکلی از همین رویا که می خواهد از روزمرگی بیرون رود روبرو هستیم. شاعر از “چشمانی که به بزرگی زندگی هستند” خبر می دهد. یعنی دارد بزرگ نمایی می کند تا از چشم چهره ای ترسیم کند دست کم به بزرگی ناروشنی ای به نام زندگی. هنر از ابزارهای مهم انسان برای دست یابی به آرزوی جاودانگی بوده است و شعر هم.
عیدی نعمتی دوست شاعر ما هم با توان شاعرانه ی خویش درهمین وادی قلم زده است و از جاده هایی که درانسان سفر می کنند خبر داده است. این جاده ها که در انسان سفر می کنند نه انسان درآنها، چگونه جاده هایی هستند؟
رویایی شاعر بزرگ ایرانی هم تعبیری دارد به نام عبور جاده از سوار، نه عبور سوار از جاده، این دو تعبیر نعمتی و رویایی ما را به کجا رهنمون می شوند؟ آیا از سواران و جاده هایی حرف و حدیث می کنند که مانند آنچه ما از این واژه ها فهم می کنیم، نیستند؟ عیدی می نویسد:
جاده ها
درما سفر می کنند
آدرس ها کهنه می شوند
ما خانه عوض می کنیم و
و دست از آرزوهامان
بر نمی داریم…
این جاده هایی که ما در آنان سفر می کنیم و دست از آرزوهای های تازه در نشانی های کهنه شان بر نمی داریم تمثیل چه چیزی می توانند باشند؟
این آرزویی که ما نمی خواهیم از او دست برداریم آیا به ازایی دارد که بشود از او دست شست و کنارش نهاد؟
اگر نه این، آیا همان رویای گرانقیمتی که حتی اسکندر با آن همه دارایی و توانایی هم از پس پرداخت بهای آن برنمی آمد، نیست؟
انسان معاصر علاوه بر آن سرگشتگی آشنای دوران و اعصار، دچار یک خانه عوض کنی تازه هم، به گفته ی عیدی، شده است. گریز از میهنی که بر اثر ناشایستگی رهبران و گردانندگانی به جهنم جور مبدل شده، و پناه آوردن به خانه و سرزمین هایی که با همه ی بهشت مانندیشان خانه ی مادری نیستند!
برای همین هم شاعر این چهل سالی را که دور از خانه ی مادری بوده “چهل سال بی بهار ” نام نهاده است. او برای رسیدن به خانه ی تازه از زخم های بسیار عبور کرده و از یادهای جنوبی که در جانش می چرخیده اند، گذشته است. برای اینکه او شاعر ” تابستان های رگبار” بوده است. اما چاره ای غیر آواره ی جهان شدن و در سودای یک لحظه دیدار یار ماندن، نداشته است.
اما فراموش نکرده است کشتی های سالهای عاشقی را که:
دارند دهل می زنند
کشتی هایی با بار آینه و شقایق
که از سال های عاشقی می آیند…
شاعر سفر خویش را مسیری جغرافیایی نمی داند. از جایی دور به جایی دورتر سفر نکرده است. بلکه از دل تاریخ به این دوران پرتاب شده است. این شاید زیباترین تصویری باشد که از آوارگی مردمانی با تاریخ و فرهنگ های بزرگ و مهم به سرزمین هایی جوان و دلفریب پرتاب شده اند، ترسیم شده است:
ما از تاریخ
به امروز حادثه می آییم…
از سال های قصه های ناگفته…
چقدر باد وزید
چقدر گل پرپر شد.
از ساقه های جوان
کوچه باغ های عاشقی
خزان بر خزان خوابید…
این تصویرِ پر از درد و دلتنگی توأمان هم از تاریخ، هم از انسان و هم از جغرافیایی که شاعر از آن رانده شده، حرف و حدیث می کند؛ به سادگی و سوگوارانه.
بختیار علی نویسنده کرد رمانی دارد به نام “آخرین انار دنیا” که رمان خوبی است از زندگی و مبارزات مردمان کرد/ کردان.
و عیدی نعمتی شعری در همین مجموعه که دارد امروز رونمایی می شود، از همین مضمون بهره برده است. این انار هم در تمثیل بختیار علی، هم در شعر عیدی رمز و راز ایستادگی و پایداری دارد:
منم مردی تنها
ایستاده کنار آخرین انار دنیا
سرخم
زلال
حتا اگر باد خاکسترنشین ام کند…
من اندکی خوانش شعر را به ضرورت کار بردی که برای کلامم دارد تغییر داده ام. اما در معنای مورد نظر شاعر دست نبرده ام.
کجای تاریخ خواب رفتیم؟
در خلسه ی آیه های جهل
کی کلاغ نشست بر دکل کشتی
تا زندگی ما قرق شود…
…
به دیار خاطره ها بر می گردیم
به دیار اطلسی ها
آفتاب گردان ها
آفتاب سوزان تابستان
به دیار زمان بر می گردیم.
و در پایان این را بگویم و بس. عیدی در عاشقانه هایش موج اندیش و موجز بیان است مانند این:
بوی گل
فاصله کم می کند
می غلتم به سمتی که تو خوابیده بودی.
یا:
چنان غرق می شوم
درتو
که دریا می شود
شعرم.
یادش مانا!