ترجمه:خالد بایزیدی(دلیر)

محمدعمر عثمان متخلص به ژنرال پاییز در سال ۱۹۵۷ میلادی در شهر سلیمانیهٔ عراق چشم به جهان هستی گشود. وی در دههٔ هشتاد، در کردستان عراق جزو شاعرانی بود که تأثیر بسزایی بر شعر معاصر کردستان گذاشت. عثمان شاعری متفاوت، پیشرو و آوانگارد به‌شمار می‌رفت و با چاپ مجموعه شعرهایش تحت عنوان «در غربت» سبک و زبان تازه‌ای در شعر معاصر کردستان به‌ وجود آورد، شعرهایی که به زبان‌های فرانسه و فارسی نیز ترجمه شده‌اند. هرچند، شاعر این مجموعه شعر را در غربت نسروده، ولی در وطن خویش، در شهر خود احساس تنهایی و غربت و بی‌کسی می‌کند و جمعیت پانصد هزار نفری سلیمانیه هیچ رفع تنهایی‌اش نمی‌کند و در شهر پرازدحام، باز غربت و بی‌کسی با اوست و این خود، برای شاعر دردناک و کشنده است و همین حس ‌و حال شاعر موجب می‌شود شعرهایش بوی غربت، تنهایی، ناامیدی و هیچ ‌انگاری/نیست‌انگاری (نیهیلیسم) به خود بگیرد و در نهایت، متأسفانه وی تاب و توان این‌همه را نمی‌آورد تا آنکه سرانجام در اکتبر ۲۰۱۹ در منزل شخصی ‌اش در سلیمانیه به زندگی خود پایان می‌دهد. او برای همیشه کوچ می‌کند و جامعهٔ ادبی و هنری کردستان را در بهت و ناباوری و اندوه فرو می‌برد و چه مشتاقانه پرواز را به خاطر می‌سپارد. یاد و نامش گرامی و جاودانه  باد.

۱

امشب جشن تحویل سال است و

اما تنها من، 

تک و تنهایم و اتاقم سرد و زمهریر است

دست و پنجه‌هایم یخ زده است

درین ویرانهٔ دل من، 

گولّه‌گولّه برف می‌بارد بر روی زلف رعدها

باران نم‌نم می‌بارد

آسمان مویه می‌کند و

کاخ‌ها هم چراغانی‌اند

دلم می‌گرید و

شعرهایم پیرهن می‌درند از جدایی

نه آتشکده‌ای سراغ دارم

نه جایی گرم

سرما جسمم را به آغوش خود می‌فشرد

خدایا، این داد را به گوش چه کسی برسانم


۲

می‌دانید چرا دنیای شعرم

مدام پاییز،

مدام باد و توفان است؟

من، تنها و تنها پاییز را دارم

پاییز برای من سرزمینم است

خودم، غربت‌ام

از من مپرس غربت چیست… 

زندگی من،

آوارگی و تنهایی

و از هم گسستن است

من آرزو دارم به ابری بدل شوم

بر قد و بالایت ببارم

پروانه‌ای باشم

شباهنگام دودهٔ دور چراغت شوم

همانند دو شبنم، 

فردا می‌بردمان آفتابِ بدبیاری

یا همانند دو برگ‌، 

باد سهمناک پاییز

سرمان را می‌کوبد به کاخ غربت


۳

عصر است و

زوزهٔ باد می‌آید… 

ابر آسمان را در خود تنیده است

عصر است و

درخت‌های پاییز

آهنگ مرگ را می‌نوازند… 

برگ‌ها می‌رقصند

عصر است و

من تنها در ازدحام حجمی از تاریکی رهگذران

از سرما می‌لرزم و

گام برمی‌دارم بر روی بال یک‌ریزِ باران

عصر است و

من بدون کاپشن… 

بدون چتر… 

اسیر باد و توفان و سرما نیستم!

عصر است و

دل هیچ‌کس برای اندوه و غم‌هایم نمی‌سوزد 

آه از آن سیه‌روزی‌های دیگرم… 

عصر است و

دوست داشتن و ترس از پاییز

تمام وجودم را تنیده است

عصر است و

پاییز در دل یخ‌زده‌ام

آتش شعله‌وری را برافروخته است

عصر است و

چه بسیار دوست می‌دارم

به‌جای باران

برگ‌های زرد را بر سرم بریزند

عصر است و

به آغوش می‌گیرم

برگ‌های بی‌جان پاییز را

آن پاییزی که

رنگ چشم او را

گم نمی‌کند

عصر است و

چند لحظهٔ دیگر

مزارش را به آغوش می‌گیرم

از او می‌پرسم 

آیا شب‌ها هیچ سردت نمی‌شود؟…  

آیا از رعدوبرق نمی‌ترسی

و از زوزهٔ باد سیاه؟