زیرآسمان فریبنده
آغوش گرم تن طلائى خورشید
جذبه ماه و خلسه ی نداى درون
جمال معشوق آسمانى را نقش می زدم
و بى یاد حضرت دوست
لب نمی گشودم و دم نمی زدم
که عطر آشیان عشق
امنیت است و آرامش.
تا فرشته ى دوزخ،
دست در دست خدایش
از سفینه ماه فرود آمد.
شهر همه سلام بود و سرود
که فرشته است، فرشته است، فرشته.
و شگفتا که هر آنچه نظر کرد ظاهر شد.
اندک اندک،
خلاف عهد و پیمان
شهر شد قارقار ِ قاریان
زن ستیز وگورستان
فریاد عالم و آدم بر آسمان
که جادوگرست، جادوگرست، جادوگر.
نادیان پیشگام حق و عدالت را
گردن زدند
منبر به مداحان رسید و کرکسان
فواره هاى میادین
سرخ از جوشش خون گرسنگان
جوانان عاصى از بند و بیداد را
گردن زدند
بازى به پایان رسید.
پرده ها فرو افتاد
مردم خداى خنجر بدست جهل
تفتیده در ژرفای جان را
گردن زدند.
و چشم انداز
تا بهشت خرد ورزان