متن زیر سخنان  دکتر حامد اسماعیلیون است، در مراسم یابود همسرش دکتر پریسا اقبالیان و دخترش ری را که در فاجعه انفجار هواپیمای اوکراینی ۷۵۲ توسط پدافند سپاه پاسداران جمهوری اسلامی در تهران به قتل رسیدند. این مراسم روز یکشنبه دوم فوریه ۲۰۲۰ در تورنتو با حضور بیش از ۲۰۰۰تن  برگزار شد.

حامد اسماعیلیون

شهروند بار دیگر به حامد اسماعیلیون نویسنده ، و دیگر بازماندگان و خانواده های قربانیان این فاجعه تسلیت می گوید و امیدوار است روند دادخواهی این عزیزان با آشکار شدن تمام زوایای این واقعه ی هولناک و از جمله دسترسی متخصصان مستقل به محتوای جعبه سیاه است، به سرانجام برسد تا شاید مرهمی شود بر خوره ای که روح و جان بازماندگان این فاجعه را می خورد.

***************************************

– بذار از اول برات بگم. اولا که این فیله رو خریدم. اسمش الیه. مامان مینا برام خرید خب؟

– خب

– بعدشم این لاک پشته اسمش لاکیه. مامان پوری برام خریده. بعد یه پالتوی خیلی خوشگل برام خریدن. مامان گفت نه چون خیلی گرونه بعدشم من گفتم نه چون گرونه. ولی خاله مهری برام خرید.

کتاب چی؟ کتاب هم خریدی؟  چمدان پر از کتاب را نشانم می دهد.– بله بابا یه چمدان کتاب دارم.

ساعت ۶:۱۵ صبح است. سپاه پاسداران چندین ساعت پیش یک پایگاه موشکی را به شمال فرودگاه منتقل کرده است تا حافظ مراکز نظامی باشد. آنها به سیستم موشکی tor-1 مجهزند. موشک ها چندان بزرگ و غول آسا نیستند. پروازها هم کنسل نشده اند. رفت و آمد چون روزی عادی در جریان است. اما مردم در خانه ها در هر لحظه، انفجاری بزرگ را انتظار می کشند. کسانی هم از سپر انسانی حرف  می زنند.

موشک اول شلیک می شود!!!!

راستین، ریرا، سیاوش، آراد، الناز، پریسا، منصور، درسا و فائزه صدای انفجار را می شنوند. آنها نمی دانند صدای چیست.

ما می دانیم!

آنها نمی دانند چگونه نقصی فنی رخ داده است یا چطور پرنده ای وارد موتور شده است.

ما می دانیم!

آنها نمی دانند چه کسانی به هواپیما حمله کرده اند.

مامی دانیم!

در آن ثانیه های وحشتناک چه می گذرد؟ در آن ثانیه هایی که عزیزان ما در هواپیمای مسافربری بر فراز فرودگاه بین المللی پایتخت یک کشور توسط حکومت مستقر مورد اصابت موشک قرار گرفته اند چه می گذرد؟

سی ثانیه بعد موشک دوم شلیک می شود!!!!

پارسا، دلآرام، فاطمه، فرهاد، دریا، هیوا، صدای انفجار دوم را می شنوند. آنها نمی دانند کدام پرنده احمق دوباره وارد موتور هواپیما می شود.

ما می دانیم!

آنها نمی دانند فردا صبح کارشناسانی دانشگاهی در ایران پیدا خواهند شد با ده دلیل موجه که چرا به هواپیما حمله موشکی نشده است.

ما می دانیم!

آنها نمی دانند کاپیتان هایی با سابقه در دنیا وجود دارند که حقیقت را انکار کنند.

ما می دانیم!

آنها نمی دانند دروغگویانی وجود دارند که پا بر خونشان خواهند گذاشت و به ما خانواده ها خواهند خندید.

ما می دانیم!

به احترام مسافران هواپیما در فاصله دو موشک یک دقیقه و سی ثانیه بر می خیزیم و سکوت می کنیم.

پریسا جان، ریرا جان! گفته بودم محافظ شما خواهم بود. گفته بودم تا پای جان از شما مراقبت  خواهم کرد. من حتی می توانستم میزبان خوبی برای شما باشم. ظرف ها را شسته بودم، لباس ها را اتو کرده بودم، باک ماشینت را پر کرده بودم و مجلات فرانسوی ریرا روی میزش بود. فقط مانده بود جارو برقی و فقط مانده بود دسته گل تازه که اول صبح می خریدم.

پریسا جان نمی خواهم به سقوط فکر کنم. به چمدان های سالمی که کنار پیکرهای سوخته شما ماند و غارت شد. به پلیس که ۲۵ دقیقه بعد رسید. به وانت های ضایعاتی که با دستکش ضایعات قطعات هواپیما را پشت ماشین می انداختند، و حلقه ازدواجمان که کسی از انگشت بیجان تو بیرون کشید.

پریسا جان نه نمی خواهم. نمی خواهم.

پریسا جان تو عاقبت حرف های مرا درباره ژنرال ها باور کردی. ریرا جان تو عاقبت حرف های مرا درباره آدم بدها باور کردی. چون در آن هواپیما فقط آدم ها نبودند. در آن هواپیما فقط بچه ها، زنها و مرد ها نبودند. در آن هواپیما فقط خلبان و خدمه پروازی نبودند. در آن هواپیما عروسک ها هم بودند. در آن هواپیما کتاب ها هم بودند.

اما ریراجان اما پریساجان! آنها به عروسک ها هم شلیک می کنند. آنها به فیل صورتی تو، به لباس لباس عروس، به پاپیون داماد هم شلیک می کنند. آنها به کتاب ها به ترانه های کوچک خوشبختی، به زمزمه های عاشقانه، به قصه های طولانی، به آغوش های پدر دختری شلیک می کنند.

آنها به شیطنت های پسرانه، به چشمان زیبای ریرا به آرزوهای پریسا، آنها به رنگ به نور به خنده به سفر و هوای آزاد، آنها به زیبایی به جوانی به زندگی شلیک می کنند.

آنها حتی به شمع یادبود، عکس مردگان، آنها حتی به جنازه های متلاشی شده و به خاطرات از دست رفته شلیک می کنند.

پریسا جان! ریرا جان! ما پیش از این از مادران جانباختگان جنگ، از مادران خاوران، از مادران پارک لاله، از مادران ۸۸، از مادران آبان حرف می زدیم.

پریسا جان! ریرا جان! حالا از پدران حرف می زنیم. از پدران پرواز ۷۵۲ حرف می زنیم. حالا از هادی، از شاهین، از علیرضا، از محمود و از حامد حرف می زنیم.

پریسا جان! ریراجان! من از عمق تاریکی با شما سخن می گویم. مرا ببخشید. من  بهترین نوشته ام را برای شما ننوشتم. چون ذهنم یاری نمی کند. من مرگ هزاران نفر را در کتاب ها خوانده ام. من مرگ آدم هایی را در داستان ها نوشته ام. من مرگ را طبیعی می دانم. اما این فقدان، این جای خالی، این پرکشیدن صداهای خنده، آغوش های گرم و دست های زیبا مرا خواهد کشت.

پریساجان! ریراجان! تاریکی مرا بغل کرده است  و نوری نیست. من ته اقیانوسم. من در جنگل سیاه هاگوارتزم(مدرسه مجموعه هری پاتر)، من در سیارکی دور، جدا از انسان زندگی و غلط چشم دوخته ام[؟]

پریساجان! ریرا جان! غم شما همانطور که غم مرجان داش آکل را کشت، می تواند مرا نابود کند. غم شما غم به قتل رسیدن شما در آسمان سرزمین مادریتان می تواند مرا بکشد. تمام وجود تراژیک این فاجعه می تواند مرا از پای درآورد. اما پریسا جان! ریراجان! شما می دانید من به تقدیر، نفرین، دعا و ماورا اعتقادی ندارم. شما  می دانید پای من روی زمین است. من به بهشتی که می گویند شما در آن هستید اهمیتی نمی دهم. چون شما در بهشت خانه خودمان بودید و بهشت دیگری برایتان متصور نبودم. من به جای خوب رفتن  و به فرشته بودن شما اعتقادی ندارم چون شما زیبا بودید در جسم زیبای خود فرشته بودید. در محله خودمان در شهر کوچک خودمان شما در همان جای خوب بودید.

پس پریساجان! ریرا جان! شاید شاید شاید واقعه ای بتواند نوری اندک بر قلب سیاه من بتاباند. و آن چیزی نیست جز تحویل دادن جعبه سیاه، آشکار شدن رازهای این پرواز و دادخواهی، دادخواهی، دادخواهی!

هرکس از ۷۵۲ بدون دادخواهی سخن بگوید حق مطلب را ادا نکرده است. پریسا جان! ریرا جان! من تا آن روز زنده و منتظر می مانم.

پریساجان! ریراجان! دوستتان دارم.