۴۵

شید خود را میان دندانهای گات دید و فریاد در گلویش خفه شد و کوشید پنجه در چشمان گات بکشد. اما خفاش هم جنس خوار جوجه ی مظلوم را از خود راند و فریاد کشید:

“تراب راهنمایمان را پیدا کردیم!” و در همانحال به شید نگاه کرد و گفت:

“یک بده بستان تازه، یا تو مارو مستقیم به خوابگاه زمستانی می بری و یا دل و روده ات را بیرون می ریزم.”

گات ناگهان به پشت چرخید. حال همراه تن درخشان مارینا به طرفی پرت شده بود که مارینا رو به او فریاد کرد:

“زود باش، بجنب!”

شید خود را از چنگال گات خلاص کرد و به سوی مارینا روانه شد. بازویش جور بدی خون آلود بود. اما پیش از آن که بتوانند توی دریای ابر شیرجه بروند، تراب چرخید و راه را بر آنان بست. شید و مارینا عقب رفتند و بال بال زدند. گات و تراب از دو طرف به آنان نزدیک شدند و بال گشودند تا بگیرندشان. سردی پر سوز هوا بار دیگر پوستشان را به گزگز انداخت. موهای پوست شید سیخ ایستادند. بوی بدی بر همه جا حکمفرما شد و به نظر می آمد بو از گات و تراب باشد. چشمان شید به حلقه های فلزی که گات و تراب داشتند قفل شده بود. از ابر سیاهی که بالای سرشان بود رشته های باریک براقی به سوی پایین روانه بود، با یکی از حلقه های دور بازوی تراب مماس شد و با بازی گوشی به همه طرف چرخید!

شید به مارینا گفت: “برگرد!”

و خود چشمانش را بست. صاعقه دو شاخه شده بود و شید با بینایی آوایی اش می توانست ببیند که چگونه تراب درچشم به هم زدنی به خاکستر مبدل می شد. صاعقه به گات که برخورد کرد او را دو برابر اندازه عادی اش باد کرد و تمام موهای تنش سیخ سیخ شدند. بالهایش هم که سخت و سفت به پهلوهایش چسبیده بودند کش آمدند و بویی موحش از سوختن پوست و گوشت به مشام رسید. بعد گات سقوط کرد و تن بی جانش بر زمین افتاد. بالهایش همچنان در حال سوختن بودند که در سیاهی ابر توفان آفرین فرو رفت.

“صاعقه باید به دلیل حلقه های فلزی رخ داده باشد، برای اینکه صاعقه نخست به حلقه ها اصابت کرد!”

مارینا در همان حال که نفس نفس می زد گفت: “خودم دیدم، شانس آوردم که گات حلقه های مرا ازم گرفت.”

شید به بازوی خونین مارینا نگاه کرد.

مارینا گفت: “خوبه، نشکسته!” و آن دو به نرمی از میان ابرها به سوی پایین سرخوردند. هنگام که باد از میان زخم هایی که گات بر بال های شید ایجاد کرده بود زوزه کشان می گذشت به روشنی می شد اخمهایش را که از شدت درد بود دید. حال آنان اما آزاد شده بودند. از پایین ابر توفان آفرین توانسته بودند خود را به بیرون پرت کنند و به فضای آزاد و باز برسند. به زمین که رسیدند، شید چند برگ خشک جمع کرد و روی زخم مارینا گذاشت و فشارشان داد.

پس از لحظاتی گفت: “گمانم بزودی خون بند بیاید. حالا باید در پی آن توتی بروم که ظفر ازش استفاده می کرد.”

مارینا به بال های شید خیره شد و گفت: “پس تو چی؟”

بال شید هم از دوجا زخمی و شل و ول شده بود.

شید جواب داد: “من خوبم، می توانم پرواز کنم.”

مارینا با یقین گفت: “من هم خوبم!”

و برگ ها را از روی زخمش تکاند و گفت: “بیا کاری رو که شروع کردیم تمام کنیم.”

پیکر گات میان شاخه های درختان زخمی و درب و داغان ولو شده بود. از پوست سوخته بویی به مشام می رسید. با آن که بو وحشتناک بود کلاغ سیاهی با کنجکاوی به پیکر گات نزدیک شد. پرنده حتی یقین نداشت که او چگونه مخلوقی است. بال ها و پیکر گات سیاه و دود زده بود. هرچه بود گات یقینا مرده بود. زاغ متعجب بود که چه اتفاقی افتاده، شاید با کابل هایی که آدم ها در روستاها آویزان کرده اند، تصادم پیدا کرده است. امروز باد تندی می وزید و به آسانی ممکن بود این حیوان به طرف کابل ها پرتاب شده باشد. بعد دوباره صاعقه زد.کلاغ زاغی  یک حلقه ی فلزی بر بدن آن حیوان دید، چیزی مانند حلقه ای دودزده بر بازوی او بود. نگاه کرد و دید بیش از یک حلقه است. نزدیک تر جست زد هیچ پرنده ای را تاکنون باچنین کله ای ندیده بود. چه آرواره هایی! اما تمام وقت او متوجه حلقه ها بود این همان چیزی است که می خواست اگر موفق می شد آن ها را از بازوی این حیوان بکند! بیشتر دقت کرد بیش از یک حلقه دید. نزدیکتر که رفت دانست تاکنون هیچ پرنده ای را با چنین کله ای ندیده است. چه آرواره هایی داشت! با این تفاصیل تمام توجهش به حلقه ها بود، این همان چیزی بود که می خواست، اگر موفق می شد آن ها را از بازوی این حیوان بکند! بوی بدی که از این حیوان بر می خاست همه جا را فرا گرفته بود. او نوکش را پایین آورد و به بخش براق حلقه ها زد. مجذوب درخشش آن ها شده بود. باردیگر به پایین پرید و کوشید با همه ی توان حلقه را بکشد. چشمان و آرواره های گات هم زمان گشوده شدند. واپسین چیزی که زاغ دید دو ردیف دندان تیز بود که لخت و برهنه به طرف او بیرون آمده بودند. گات پس از آن که کمی از گوشت زاغ را خورد احساس کرد تا حدودی نیرویش را باز یافته است. هر لحظه درد می کشید، اما او هنوز زنده بود.

با تعجب اندیشید که: “آیا باید زاتس از او در برابر صاعقه حمایت کند!”

اگر او هنوز قادر به پرواز باشد، حیرت انگیز است. آهسته بال گشود و دید بالهایش از چند جا زخمی هستند. زخمی بودند. دمای صاعقه آن ها را ذوب کرده بود، اما انگار هنوز بالهایش توان پرواز داشتند. گات به استراحت پرداخت باز هم بیش تر استراحت کرد و نیمه شب دیگر نتوانست بیش از این منتظر بماند. اگر بتواند پرواز کند او را پیدا خواهد کرد. در حالی که از شدت درد جیغ می کشید بال هایش را باز کرد، عضلات خرد و خمیرش را جمع و جور کرد و به پرواز در آمد. پیش از آنکه هوا به زیر بال هایش نفوذ کند چند متر پایین آمد و بعد به سوی بالا اوج گرفت. به زادگاهش باز می گردد و به درگاه زاتس دعا خواهد کرد. دوباره نیرومند خواهد شد و بعد روزی به بیابان های شمال باز خواهد گشت و از شید و تمام گروهش انتقام خواهد گرفت. زاتس یار و یاور اوست.

خوابگاه زمستانی

رودخانه موج می زد و خروشان از روی سنگهای صاف و درخشان می گذشت. اکنون مدتها بود که شید و مارینا خط رودخانه را پی می گرفتند، بدان امید که سرانجام چیزی درمغزشان جرقه زده و بگویدشان که چگونه می توانند به خوابگاه زمستانی برسند. هوا گرگ و میش بود. آب شتابان می جوشید و پیش می رفت، در همین حال شید سر و صدای آهسته ای شنید و او را به یاد امواج پر تلاطم دریا انداخت. سر و صدا بلند و بلندتر می شد. آب شتابان درساحل ها روان بود تا آنجا که رودخانه به پایان می رسید. شید متوجه شد که در دیوار کم جانی است، نفسش به شماره افتاده بود. چند صد متر به جلو هل داده شده بود و در ساحل دریاچه ای رها شده بود. چرخی زد و از آنچه می دید ماتش برده بود!

مارینا گفت: “آبشار! من قبلا آبشار دیدم، حالا باید چه کنیم؟”

شید که تاکنون آبشار ندیده بود نگاه کرد و دید که آب خروشانی از میان هوا دارد به پایین سرازیر می شود. به رودخانه می ریزد و چیزی که بشود دنبالش کرد در کار نبود…

این واپسین علامت راهنمای مادرش بود، سیلاب پهناور آب میان ساحل های صخره ای با سر و صدا حرکت می کرد و ذرات آب را به بالا می پاشید و می خروشید. شید داشت به وارونگی آبشار فکر می کرد. توی همان حال نفس تازه کرد و گفت: “رسیدیم.” و با صدای بلندتر ادامه داد: “این خوابگاه زمستانی ماست!”

مارینا پرسید: “این است؟”

“بله همین خوابگاه زمستانی است.”

“حالا به کدام طرف باید برویم؟”

“دنبال من بیا!”

شید با شیرجه ی کوچکی یک راست به سوی آبشار رفت.

“شید خل شدی؟”

“نگران نباش، فقط دنبال من بیا.”

مارینا با اکراه بالهایش را صاف کرد و در پی او روانه شد. شید که نزدیک تر رفت متوجه شد که آبشار به هیچ وجه دیوار واقعی و استواری نبوده و آب به هر سمت و سوی سرازیر است. اینجا به شکل ورقه ای نازک، آنجا به صورت رگه های چرخان، ستون های مه آلود و سیلاب های سنگین.

“شید داری چی می کنی؟”

چیزی که شید در جستجوی آن بود، چیزی مانند سوراخ گره های شاخه های بهشت درختی بود، سوراخی کوچک و گرد در میان پرده ای مواج از آب. شید با بینایی آوایی پرده را رد یابی کرد تا یقین کند که پرده بسته است. اما بی درنگ داد و بیداد کنان به مارینا گفت: “پشت سر من بیا.”

و یک راست به سوی آبشار اوج گرفت و خود را به سوی سوراخ پرتاب کرد. آب درون گوشهایش با صدایی کر کننده می خروشید، چه بسا آنچه می شنید صدای تپش دل خودش بود.

زیرا زان پیش که خود را میان آب بیندازد می دانست که آن سوی آب چه خبر است. سپس به درون غار بزرگی پرید و صدها خفاش بال نقره ای را دید که در غار می چرخیدند. افزون بر آنان صدها خفاش دیگر از دیوارها و گل فهشنگ های بزرگ سقفی آویزان بودند. خوابگاه زمستانی گروهشان دوبرابر شده بود. خفاشان نر در استون هولد به آنان پیوسته بودند. و او می توانست گرمای وجودشان را احساس کند. با شادی بسیار فریاد زد: “هی با شما هستم!” و همراه مارینا به سوی جمع خفاشان رفتند و درمیانشان غلتیدند. از دیدن ابر خفاشان دیدگانش درخشیدن گرفت. کوشید مادرش، فریدا و دیگر چهره های آشنا را بیابد. خفاشان با حسرت به او چشم دوخته بودند و او را غرق پرسش های گوناگون کرده بودند: ” از کجا می آیین؟ نکنه تو روز روشن پرواز کردین؟ مگه دیوونه اید؟”

بعد صدایی می آید: ” این همون جوجه ی لاغر مردنیه که تو توفان گم شد؟”

” چنین چیزی ممکن نیست.”

شید داد زد: ” بله، می شه! من هستم، شیدم، گم شده بودم، حالا اما می بینید که پیدا شدم، پیدایتان کردم!”

در میان جنجال و هیاهو صدای مادر شید شنیده می شود: “شید! شید!”

قلب شید به شتاب هرچه بیشتر می زند و او با بینایی آوایی اش مادر را ردیابی می کند. دلش به سوی مادر پرواز می کرد، اما نمی خواست مارینا را تنها رها کند. به مارینا گفت: “زود باش، بیا، بیا مادرم رو ببین!”

شید و مارینا به سوی آریل روانه شدند، زان پیش که به لبه ی هره بنشینند، با شادی و شگفتی دور همدیگر چرخیدند. شید صورتش را با گرمی و مهر توی صورت مادر فرو برد و احساس کرد پوست و بوی دلپذیر سیمای مادر را، هم بیاد  دارد و هم دوست دارد.

“فکر می کردیم مردی؟”

شید با شادی جواب داد: “نه، زنده ام مادر. این هم ماریناست، بعد آنکه توی توفان گم شدم دیدمش. اگه نبود چه بسا می مردم.”

مارینا از آنها دور بود و با شگفتی نگاهشان می کرد. آریل بالش را به سوی مارینا تکان داد و با مهر گفت: “نزدیک تر بیا!”

مارینا تشکر کرد و آریل پوزه اش را به تن مارینا مالید.

مارینا گفت: “خب، ماجرا دو طرفه بود، ما هردو به هم کمک کردیم.”

آریل به شید گفت: “بگو ببینم ماجرا چیه؟ زخمی شدی؟”

شید جواب داد: “نه مادر جان خوبم، اوضاع به آن بدی که به نظر می آد نیست!”

حال آریل بازوی خون آلود مارینا را دید و گفت: ” تو هم همینطور، برای تو هم چندان غیر منظره نبود؟”

شید با بی تابی گفت: “حالا دیگه می شه گفت که چیز مهمی نبود. تو بگو مادر کاسیل زنده است؟”

مادر با ناباوری نگاهش کرد و گفت: “اما تو از کجا می دونی؟”

“ظفر گفت. ظفر پیزاد می شناسیش؟ نگهبان مناره در شهر است. همونه که می تونه گذشته و آینده رو بگه و پیش بینی کنه.”

“پس حالا بیا از اول همه چیزو رو بهم بگو!”

صدای فریدا بود و دیدند که کنارشان نشست و ادامه داد: “شید خوش اومدی!”

“سرانجام موفق شدم!”

وقتی فریدا به شید رسید و سر او را نوازش کرد، دیدگان شید از شادی و غرور خندان شدند.

فریدا پرسید: “لابد گفتنی زیادی برای گفتن داری؟”

شرح وقایع از اول برای شید عذاب آورد بود. می خواست رو به پیش داشته باشد. می خواست همه ی گذشته در چشم برهم زدنی تعریف و تمام شود. اما جلوی خود را گرفت، بال گشود، و دانست که عصاره ی توت دردش را تسکین داده است. حال تنها ظفر بود که درباره ی معجون می دانست و البته او هم. فریدا از آن پیشتر که بهشان اجازه ی حرف زدن بدهد دوست می داشت زخمهایشان را درمان کند. و بعد شید و مارینا داستانهایشان را تعریف کنند. همینطور هم شد.

هرحادثه ای را که شرح می دادند، و هرجا که یکی شان چیزی را از یاد می برد، دیگری به شرح و بسط ماجرا می پرداخت. همه ی گروه مجذوب و مفتون شرح ماجرا ها شده بودند. با اینکه از سپیده دم گذشته بود و می توانستند به شکار حشرات بروند و بعدش خود را برای خواب بزرگ آماده کنند، اما بال نقره ای ها ترجیح داده بودند که بمانند و به سخنان شنیدنی این دو جوان گوش بسپارند. شید همانطور که داشت حرف می زد. اورورا، لوکرشیا، و بت شیبا را دید که بالای سرش نشسته بودند و در طرف دیگر چهار بال نقره ای نر پیش کسوت، که شید حتی نامشان را نمی دانست، همه شان خیلی سالمند بودند، پوستشان با رنگ نقره ای و سفید و خاکستری برق  می زد، با دقت تمام به پایین و به او نگاه می کردند. شید خاطره ی چشمگیری از خودش در اقامتگاه فوقانی در بهشت درختی داشت، آن زمان با تته پته و لکنت حرف می زد و می ترسید. اکنون اما غرق داستان بود و حس می کرد عصبی هم هست. سرانجام داستان شید و مارینا به پایان رسید و شید به هیچ وجه نمی دانست چه مدت داشته حرف می زده است، اما احساس خستگی می کرد و دهانش خشک شده بود. مرکوری پیام آور پرپیشینه برایشان برگی آورد که رویش چند قطره آب آبشار بود، شید با سپاس آن را نوشید. فریدا گفت: ” ما شانس آوردیم، برای اینکه تونستیم پیش از اون که دستور جغدان برای ممنوع کردن پرواز تو آسمان صادر شه به مقصد رسیدیم، بدا به حالمون می شد  اگه جغدا بهمون می رسیدن!”

شید یادش به قتل عام بال براق ها افتاد و تمام تنش لرزید. بت شیبا به تلخی گفت: “حالام جنگ پیش رو داریم. لابد باید از خفاشان جنگلی  سپاسگزار باشیم!”

اما نگاه سرد و بی روحش رو شید ثابت ماند و شید دانست که دارد او را سرزنش می کند. یکی از بزرگان مرد گروه گفت: “جغدها قرنهاست که برای آغاز جنگ دنبال بهانه می گردن. اگه گات و تراب هم نبودن، اونا برای بستن آسمان ها بهانه ی دیگه ای پیدا می کردن.”

روحیه ی شید تضعیف شد، همین چند ساعت پیش وقتی خود را از میان آبشار به سمت خوابگاه زمستانی پرت کرد، احساس شادی و شعف بسیار می کرد، اما حال می فهمید که توفیقش تا چه میزان جدی است.

اورورا گفت: “دست کم فصل زمستان مانع از جنگ خواهد شد. جغدها هم باید به خوابگاه زمستانی خود بروند.”

بت شیبا با نارضایتی گفت: “درسته، اما هنگام که بهار بیاد جغدها مارو از صفحه ی روزگار محو خواهند کرد.”

فریدا با خونسردی گفت: “وقتی بهار بیاد ما باید به تمام گروهها رجوع کنیم و بهشان توضیح بدیم که چه حادثه ای در راهه، باید قاصد هایی به قلمرو تمام پرنده ها و حیوانات بفرستیم با این امید که جلو این دیوانگی رو بگیرن.”

بت شیبا گفت: “اگه گوش کنن.”

یکی دیگر از پیش کسوتان نر گفت: “اگه گوش نکنن، باید بجنگیم.”

فریاد شادی گنگی از سوی برخی از بال نقره ای ها شنیده شد، اما شید دید که چهره ی مادرش عبوس است. فریدا با بی حوصلگی آه کشید. و در همان حال در چشم بهم زدنی پیر به نظر می رسید، ادامه داد: ” اگه پرندگان و جانوران به هشدار ما گوش ندهند و قصد جنگ داشته باشن خب ما هم چاره ای جز جنگیدن نداریم.”

صدایی از میان جمع برخاست: ” پس وعده ی ناکتورنا چی می شود؟”

خفاش نری از جا برخاست و توی فضا چرخید. شید برق فلز را بر بازوی او دید.

خفاش نر گفت: “ما هنوز امیدواریمون به اینکه ناکتورنا و آدما به کمکمون بیان رو از دست ندادیم؟”

شید از فریدا پرسید: “این دیگه کیه؟”

فریدا جواب داد: “اسمش ایکاروست، دوست پدرت بود.”

ضربان قلب شید شدت گرفت.

بت شیبا خروشید: “درباره ی وعده ی ناکتورنا حق ندارین حرف بزنین. این وعده جز بدبختی برای خفاشان پی آمد دیگه ای نداشته است. مگه شورش پانزده سال پیش رو فراموش کردین؟”

ایکاروس گفت: ” ممکنه حق با سیروکو باشه، شاید هم ما تبدیل به آدمیزاد شیم.”

“اگه حق با سیروکو باشه تنها خفاشان حلقه دار به آدمیزاد تبدیل می شن. این یعنی تقریبا همه ی ما از دور بازی خارج می شویم.”

مارینا به سوی فریدا برگشت و پرسید: ” شما چیزی درباره ی تبدیل خفاشان به آدم شنیدین؟”

فریدا پاسخ داد: ” آره، مدتها پیش، اما هیچ وقت نتونستم باور کنم که حقیقت داشته باشه.”

شید اندیشید اگه حقیقت داشته باشه چی؟ و ناراحت شد.  دید که مارینا دارد به بازوی زخمی خود نگاه می کند، لابد داشت به این فکر می کرد چرا حلقه ای را که آدمها به او داده بودند خفاشان ازش گرفتند. در همین حال متوجه نگاه مضطرب شید شد و لبخندی زد و گفت: ” نگران نباش. اگه من با سیروکو مانده بودم شاید مانند دیگران مرده بودم.” و با صدای بلندتری که همه ی خفاشان خوابگاه زمستانی می توانستند بشنوند افزود: ” من هم به اون باور دارم.”

بت شیبا با لحن گزنده ای گفت: “پس چرا ظاهرا هیچکس نمی دونه حلقه به چه معناست؟

شید جوابش داد: ” اما ما اونو کشف کردیم، شاید پدرم جواب این پرسش تو رو بدونه!”

و به سوی ایکاروس برگشت و ادامه داد: ” وقتی پدرم بهار پارسال ناپدید شد تو هیچ می دانی به کجا رفت؟”

ایکاروس پاسخ نداد. شید ادامه داد:” من پسرش هستم و می خواهم پیدایش کنم. می خواهم بدانم حلقه چه معنایی داره و آیا آدم ها به ما کمک می کنن یا نه. همه ی ما می خواهیم بدانیم.”

فریدا گفت: “حق با این پسر است، ایکاروس تو کاسیل رو می شناختی! اگه می دونی کجاست به ما بگو!”

ایکاروس با ناراحتی گفت: “یک ساختمانی اونجا بود که مال آدمها بود. پارسال که بچه ها دیده بودنش آنهم از دور مدعی شده بودند که ستونهای فلزی عجیب غریبی روی سقفش داره، اما وقتی هانل رفت تا دوباره ببیندشان دیگه برنگشت. بعد کاسیل رفت. او به من قول داد که به هیچکس راجع به این موضوع چیزی نگه، برای اینکه خیلی مخاطره آمیز به نظر می آمد.”

شید با یقین نفس تازه کرد و گفت: ” اون اونجاست. من هم همانجا می روم.”

بعد به مادر نگاه کرد و ادامه داد: ” تو منو درک می کنی، مگه نه؟”

مادر تایید کرد و گفت: ” من هم می آیم.”

“تو؟”

فریدا هم گفت: ” من هم خواهم آمد. من پیرم اما این سفری است که می خواهم پیش از مرگم راهیش بشوم.”

بت شیبا فریاد کشان گفت: ” این کار بیهوده ای است!”

ایکاروس جواب داد: “رو من هم حساب کنین!”

خفاش نری که حلقه داشت گفت: “من هم هستم.”

خفاش دیگری داد زد: “من هم.” و شید صدای شینوک را می شنود، اما فرصت نمی کند با او حال و احوال کند، برای اینکه توفانی از صدا شروع شده بود و چشمانش به همه سوی غار و خفاشان دو دو می زد.

فریدا گفت: “بت شیبا فکر نکنم تو قصد همراهی با ما را داشته باشی؟”

بت شیبا جواب داد: “حتما نه. برای اینکه قصد مردن ندارم.”

شید ناگهان متوجه چیزهایی شد. مارینا اما چیزی نگفت. شید نگران به سوی او چرخید و در لبخند مارینا متوجه حس تاسف او شد و گلویش فشرده شد.

مارینا گفت: “شید تو موفق شدی به خانه برسی.”

شید به مارینا گفت:” تو که خیال نداری مارو ترک کنی؟”

مارینا پاسخ داد: “حالا که حلقه ام را از دست دادم، اگه گروهم دوباره قبولم کنن، تعجب داره.”

“پس می خوای برگردی؟”

مارینا که ناراحت و خشمگین به نظر می آمد گفت: ” خب، منظورم اینه که باید یه طرفی برم، مگه نه؟”

شید جوابش داد: ” نه، نباید بری. می تونی همینجا بمونی، با من بمون، با ما بمون، فریدا مگه نمی تونه اینجا با ما بمونه؟”

خفاش پیر گفت: “البته که می تونه!”

مارینا پرسید: “واقعا! براتون اشکالی نداره که خفاش بال براقی دور و برتون باشه؟”

فریدا فریاد زد: “خفاش بال براقی که کارش جسارت و قهرمانی او را نشان داده باشد البته که نه.”

آریل با شوق و ذوق گفت: “آره پیش ما بمون.”

دعوت آریل از سوی چندین خفاش بال نقره ای تایید شد. و سر انجام تمام غار با طنین صدای بال بر هم زنی موافقت خود را با حضور مارینا اعلام کرد.

شید به مارینا گفت: ” این دیگه گروه تازه ی توست. برای هر مدت که بخواهی می تونی اینجا بمونی!”

مارینا جواب داد: “من با تو می آم. می آم تا پدر تو پیدا کنیم و شاید راز حلقه ها را هم کشف کنیم.”

آن شب بال نقره ای ها نزدیک آبشار به شکار مشغول شدند و چهار چشمی مواظب آمدن جغدها بودند. اما برای شید ناگوار بود که میان صدها خفاش هم جنس خویش احساس امنیت نداشته باشد. او و فریدا دیگران را قانع کرده بودند که باید بی درنگ آنجا را ترک کنند. برخی از خفاشان می خواستند تا فصل بهار همانجا بمانند. اما اگر پدرش در خطر بود چی؟ اگر مرده باشد چی؟ حالا که زمستان شروع شده بود، جغدان می بایست در خواب زمستانی باشند. و اکنون امنترین زمان برای سفرشان است، علاوه بر این تنها دوشب پرواز است و بس. شید در فکر این بود که از شروع این سفر درست در این لحظه جلوگیری کند. حتی خودش هم به چند روزی استراحت احتیاج داشت تا بالش بهبود یابد و تجدید قوا کند. مادرش گفته بود، رشد کرده است و به او از این حرف مادر نوعی اطمینان خاطر دست داده بود. به بالهای فراخ و سینه و بازوهای خویش نگاه کرده بود. در حقیقت هم به نظر بزرگتر می آمد. به مارینا که همان دور و اطراف بود هم نگاه کرده بود و دیده بود که اندازه ی اوست شاید هم کمی بزرگتر. اما هنوز به هیچ وجه به بزرگی شینوک نبود، این هم اهمیت چندانی نداشت. شکمش که حسابی سیر شد به خوابگاه زمستانی بازگشت و میان آریل و مارینا نشست. برای آنکه بیشتر گرم شوند، بالهایشان را روی هم پهن کردند. شید به صدای آبشار گوش می داد که از دهانه ی غار عبور می کرد و همه ی آنان را پنهان و در امان نگاه می داشت. به صدای آرام گل فهشنگ ها گوش می سپرد که قطره قطره از سقف غار می چکیدند. به صدای دل نشین نفس مادرش و خش و خش بالهای مارینا گوش سپرده بود. کوشید بخوابد، اما فکرهایش به او اجازه ی خواب نمی دادند. به همه ی حوادثی که برایش اتفاق افتاده بود پنداری گوش می داد. کنار دریا رفته بود و با خفاش بال براق و حلقه داری دوست شده بود. بر فراز شهر بزرگ آدمها پرواز کرده بود و یاد گرفته بود چگونه با ستاره ها مسیر حرکت خود را پیداکند. از قله های پر برف جهان عبور کرده و سینه خیز از عمق برف ها گذشته بود. از خفاشی درباره ی گذشته و آینده شنیده بود، روشنایی درخشان روز را دیده بود، از میان توفان و صاعقه پرواز کرده بود و در فاصله ی دو غروب سفر دیگری را آغاز کرده بود که شاید بزرگترین سفرهایش بوده باشد. مارینا یواشکی در گوشش گفت: ” شید بگیر بخواب…” با خود اندیشید راست می گوید باید بگیرم بخوابم. و چشمانش را بست و به خواب عمیقی فرو رفت.

پایان جلد اول