به پیوست یک
تلخ
چقدر است …
مظنه کنید!
از آن گذار تا این گذر
چه بسیار نامردم ، دُمی بسته اند ها! بر معنی تفتیش که دستم ترسید لرزه نگاشت خطم از تشویش تلخم
قسم به اینهمه جایِ خالیِ پشتِ پنجرهها تلخم
آنقدر
اقیانوس…
اقیانوسی از گلوکز حتا
فارسی را
در کام
شیرین نمیتواند کرد
ای بجاماندگان!
:ها
از جمیع جهات من یقرأ اَل آه
اَل آه
تا بگویم از تاریخ تلخ تنم
با همان دستها که پاشده بود و قلم شده بود حین خیابان
ــ وقتی تنها برهان قاطع کارد بود و جهالت رعنا
به نام یازده ستاره یک ماه و یک خورشید
آفتاب …
برای همیشه غروب کرد
درحالی که می خندید
به رأی ما
ما
ما
مردان زنان پیران جوانان کودکان ایرانستان به تمامی
با لببسته دلخسته
مثل حلقه های همدم زنجیر پیوسته
در قرائت این تاریخ بی حقی
چه بودیم
جز نوسان سکوت
در صیانت از اثرات انگشتها
:ها
تا بگویم آلات
آلات فعل فقط
بی مأوا بی سهمی از لبخند سرخورده به گیج در افقی رو به انجماد در اوج اوج هیچ
نشستم
به سالهاوُ
چراغ واژگانم افروخت میان دو افق
تا بود
مدارا بود و دار بود
سرع تا سرع
چشم انداز
ــ آز است و نیاز است این
آنسان که در نماز و نیایش همگان
دستان خون چکان خویش را
رها کرده اند
بسوی هو
در باد
تا رسم
خیال شود
ماگویه می کنم
با چشمی که دیگر معتدل نیست ماگویه می کنم
تا رسیدن پاییز به خانهی این آغایان
ماگویه می کنم
که دل اگر بود
کجا
کِی آتش به قرابینه ها سرد می سوخت
به کدام زبان!
به کدام زبان می توانست بنشیند بر تیر چراغ وُ
سد کرده باشد هنوز راه بهار را
ای کلاغ پیر!
:ها
عبارات می شوم میان عبارت
برای همین گه بخندی با غم
تا غریبه ی این افق که باشد
دم
بازدم
به پیش
در قاب بی تصویر …
حرامیان !
آه حرامیان از چتر کهکشانی امن و امان
لحظه هر لحظه
حلقه بر قافله تنگ است «تر می کنند»
تنها آب دهانی می خواست که بگذرانی از حلق و آن الف لام بیم مقدس
دس دس
ــ بس است دیگر مفعولها!
قافیه ای …
قافیه ای حتا نمانده است برای باختن
سرم را بالا می گیرم
به جستجوی ریشه هایم در آنسوی ابر ها
پناه!
پناه به دروغهای سترگ
از کثرت ذوالفقارقار قارهای بی قبضه
متفرق میشوم
سطراسطر
دریغ درگلو ذکر را میشکند
و خون
و خون
وخون با سیمای سرسام و سئوال از طاقت می چکد بر محراب
تا زندگی مرسوم شود در بیدادی که موطن ماست
کشتند…
شمس و عین القضات را کشتند
شمس!
عین القضات من بودم
پرده در پرده
با دهانی که ردیف در هم شکسته ی دندانها را در آغوش کرده است
و حافظه ای که تنها خاطرات سقوط را به یاد می آورد
در پرده آموختم
سپیدی یا سپیدی
:ها
باری!
سپیدی کاغذ در زیر سرانگشتان فرصت گول انگیزی ست برای آهدم شدن به ناگهانها
ــ تا مجابم کند
چرخید
با همان دستها که پاشده بودو چرخید
به تکریم انگشتهای رکب خورده
تا مستجابم کند
چرخید
قلم چرخید بر ثقل خویش و نبشت: «فاک»
به همین زبان
زبانِ زبانبسته که ذوب شد زیر ذایقه از فرط نگفتن
:گورستان به تمامی از گهواره آغاز می شود
به وقت عنتر آباد!
در آینه ها
هیچ تصویری نیست الا امضاهای مرگ
آی بهزادهای مجوس!
تابوتهای خویش را بر شانه بگیر
و به نسبت مرگ
شناسنامه بخواه بخاطر جنین ها
صدا
صدا
صدای رشیدترین فکرها در ماورای جرأت
هذیان است یا نجوا …
نفس
نفس
نفس به نفس
نفس حبس کنید ای سینه های مفخم
تا بگویم از حلاجی دار
الملک یبگا مع الظلم و لا یبگا مع الکفر
سحرگاهان گلوی بریده شکل سرانجام می شود
از کثرت ذوالفقارقارقارهای بی قبضه
ــ مُهر بر دهان که نام فیصل هایست بر اوهام
آنسان …
:چه قیلسوفانه بار ناگفته های اجدادی را گردن گرفت و رفت ها!
باشد که آوار بهمن افسار جهالت را مزین کنیم
به اِراده به آه گاهی
اشهدا محمد
لاکن
آه
مختاری
مختاری…
ای شرزمین!
:ها
سیرت ما تا این غایت بر چه جمله است با خونی که می چکد از فارسی دم به دم
:هیس!
آرام!
محابا مکنید ای لکنتهای های من
بخت خواب است
خواب است
تخت
برقرار
ما
ما
ما به خطاهامان میکوشیم و میکشیم
می بُریموُ می بَریم
و کسی انگار
روی این ردهای پا راه نرفته است
در تداومی که تقویم تقویم
تاریک تر می کند
این کوچه را
باری!
از وقتی مُهر مردودی مرداد مردمکهای مردم را : نمدار مانده است
و اسفند
به یک بیست و نهم از انگشت اشاره اش
تقویم را
ماگول گولگولک داد
این خانه
تا آخرین چراغ
ایمان آورد
به خاموشی
فراموشی
ــ فراموشی به تدریج ترس را زیبا می کند بر چهره ها
آنسان
هرجا که نظر بود و آینده بود
بلادرنگ از آسمان درخت میبارد بر فرداها برای فریادها
تا بگویم در کمال خاکستری
دیگر نه شراب نه شور تعقل نه تفأل به رندی حافظ
باوری را دستمایه ی باروری: کرد؟
نتواند…
نتواند!
که خواستن اگر توانستن بود آـ آ این آزادی
با سیمای زنازاده ای شیر خوار
تا ابد
بد رشدو کم نمو نمی ماند اینجا بصورت میدان در مقیاس مشروطه
اَل آه
اَل آه
که شاهوُ چراغ هم باهم به خانه روا نبوده است ها
اگرنه…
اگرنه از شکست نور در نیمه ی پر آن پیاله ی تلخ
دستی پا می شد
عبارت از عبارت می شد و می آمد به دق الغیاب
تا بگویم از دوست
هیچوُ
بی دلیل هی گریه کنم
برای فرداها
فاک!
بر بیت الملالها
ای پادشه خوبان
:ها
گردی از راهی نمیخیزد
آهی نمیخیزد
آسوده بخواب
بیداری مخدوش مخدوش است
باری!
این مدارا دار دار دارها
شب های روزگاران را به درازا کشاند
آنسان که جوانی را کوتاه کرده است
اینگونه به ناروا
از دُورانها به دَورانها
از هراسها به هرسها
غلطیدیم در گزاره های تلخ و فراموش رفتیم زیر سنگ: ها در حالت افقی مرگ گویی بر فراز این خانه می زاید شب و روز
بادی سرد …
بادی
سرد سالها را میبُرد و میآورد
و در کوچه سکوت را جابجا می کرد هنوز
این ها بود و بود
تا جمع کرانه های جهان استعاره ی چه آهی باشم
چاهی باشدو سهم سینه از هوا
گریه
گریه
گریه
گریه گیران گلو
با موسیقی مسمومی که هواها را رنگین کرده است
کمامکان جهالت رعناست در حالت انتظار
اَل آه اَل آه
که جا برای افسوس بسیار است
لطفن با اشک خود ارجاعی مکنید
تا بگویم عمود باد
فاک دو عالم بر این ذایقه ها
آنسان
که لکنت آونگ شد بر سرنوشت
هایهای
و من
با جوانی محفوظ در قاب
از پای همین پنجره
که بیشتر صدای شورش مردگان را به یاد میآورد
محکوم به دم دادن چای با طعم منحصر به فرد کسی شدم
که تکه های آخرین بوسه را جا گذاشت روی تبم
و از آغوشی که تا آخرین دکمه باز بود
:ها
ــ در احتمال حادثه انبوه شد
اندوه شد
با صد سر سردرگم
از اختلال داغی که تیر می کشید در حد فاصل زانو و قلب
هزار انار ناگهان بر سینه ها رویید
تا بگویم
پاد افرهی چنین خودتانیم حادثه…
حادثه!
حضور الکن هزاران سرباز بی پلاکم
با لهجه های لوچو چشمهای مشکوک کوک به فارسی
در خیابانی که سینه خیز از زیر پنجره می گذشت
سنگر گرفته اند در پناه جاهلها
اشتیاق گفتن
خدنگ شد به گلو ها زل زده اند
از سوراخ رکیک مگسک به عبور و قبور مردم
ــ مشروط به فتح عقبگرد
هی تکلال می شویم بصورت غیور در مادینگی عالم و
تصنیف نخنماشدگی را در تمام امور
ــ خوب می دانم
هوا تلخ استو مرغ سحر
عنقریب!
در خانه ای که باد سقف ام را برده است
این ساعت بی عقربه
با اتکا به پوکی دیوارهاو جمجمه ها
غبار سیال فراموشی را میپاشد بر نیمرخ اشیا
که یک تاریخ فرصت کم آورده ام
برای آه دم شدن
دل کم آورده ام تا دیده کنم به تماشای جهان
از کثرت ذوالفقارقارقارهای بی قبضه
ــ نه سیلی به ساقه است
نه میلی به صدا
تا بگویم نمیخواهم
دیگر نمیخواهم سربازی باشم که این راه را تا آخر بدود که وزیر بمیرد
من فقط یک قلعه می خواهد برای آزادی
لغت بر لغت اندوختم
تا بگویم
این دیر یا زود پنج حرفی
ماگویه ای ست که در انتهای روزگاران گفته بود
فردا دوباره سبز خواهم شد
سبز خواهم شد تا امنیت به مُقام آید
همراه با گریه و باران سر میگیرم از مویه ی مادران و
پا به پای مردگانی که از صبح فردا تازه تریم
هی فکر می کنم
به جهانی پر از پنجره فکر می کنم
تا آفتاب این بار
از نقطه ای که تو دوست میداری
طالع شود
عن در امیدواری
عن بر امیدواری
اینجا کتری جوشید و مادر بزرگ به بهانه ی دم دادن چای توی آشپزخانه بخار شد
تا من به زبانی خشکیده از شرح کویر
ذیل مماشات تنم با ترکهای دیوار
با صدایی غلاف شده به نشانه ی تسلیم
و با ذکر البته ماگویه کنم
ها می شد!
می شد با توبکتومی خطوط نفت مسیر کودتا را مسدود کرد
حتا اگر تو نکتومی در حد فاصل دو خشاب
ــ چقدر فارسی به چشمهای تو میآید
در حالت آماده باش
اخوی!
روی بشکه های نفت بنویسید
:وطن کجایی ست که باید سکسه کرد به سلامتی سفره های خالی و تا ابد
خلخالی نامه خواند به افتخار مصدق
هنوز چسب زخم وارد می کنیم…
آی مسبب دق
تحفه ی آخر قجری!
آیا نمی شد
نمی شد از چارگوشه بازار چارسوق
نیمه ی قلب شعبان را دست گرفت
انداخت در بایگانی موزه
تمثیل ساخت از خاطرات چماق در یوزه
مستفاک کنید
:فاک!
که نستعلیق هم شکستن زیبایی ست
به همین زبان
زبانِ زبان بسته که ذوب شد زیر ذایقه از فرط نگفتن
ای خاموشی!
این فراموشیِ همیشه خر صحنه
از کدام کودتا آب می خوریم
مظنه کنید
برای فرداها
تلخ چقدر است مظنه کنید